27 November 2009

کم کم

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد. بعد کم کم بی خیال شد ...

15 November 2009

زنگوله، اعتیاد و چمدان ها

چهار سال پیش در روزی مثل امروز (حالا دیروز، چون الآن دیگه بامداد فرداست) من برای اولین بار سوار یک توپولوف شدم و از روی سیستان گذشتم و در فرودگاه زاهدان خیره شدم به شکل عجیب کوهها. بعد توی خیابون ها خیره شدم به لباس ها ، به پوست ها ، به چشم ها و نگاه ها ... بعد شروع کردم به عکاسی. چند روزی بودم نه خیلی طولانی و یک مصاحبه هم انجام دادم برای کار که قبول شدم. بعد هم اومدم که شش ماه بمونم و موندگار شدم. شاید قبلن هم گفته باشم یعنی نوشته باشم یه جایی اما باز هم می گم که به این شهر مدیونم. گم شده بودم وقتی اومدم اینجا. یه حسی رو دنبال کرده بودم از تورنتو تا مشهد و به چیزی نمی رسیدم. نمی خواستم قبول کنم که پی هیچ برگشتم و خیلی امکاناتی رو که برای بدست آوردنشون من زحمتی نکشیده بودم ، همه رو رها کردم. باید چیزی می بود وگرنه من برای همیشه قید دنبال کردم حسم رو می زدم. اونجا همه سعی کردند به من بگن یا به من بفهمونند که دارم اشتباه می کنم. همه که نه اما تقریبن همه. اسفندیار شاید یکی از معدود آدمایی بود که بهم گفت بده که می ری اما فکر کنم باید بری ... اینجا داری دنبال چیزی می گردی که نیست. دنبال چیزی می گردی که اونجاست پس برو اونجا. اسفندیار شاید بزرگترین دلتنگی من برای تورنتو باشه همین الآن. داداش کوچیکه ای که دیگه کوچیک نیست. خیلی هم بزرگه، اصلش بزرگ بود همیشه حتا وقتی کوچیک بود، واسه من بزرگ بود یعنی. رفاقتی که هست الآنم، اما از نزدیکش خیلی بیشتر حال می داد حتمن. همونی که گفت برو ... و من اومدم ... دو سالی زندگی عجیبی کردم که گیج بود و منگ و سرگردون. بعدش تو بیمارستان وقتی بابا مریض بود یه پیغام اومد نه حتا برای من ، که زاهدان یه جای خالی هست. باز اومدم دنبال حسی که می گفت انگار وقتشه که ما بعد از سال ها خونواده بودن حالا همه مون تنها ، جدا جدا ، هر کی یه گوشه دنیا راهی رو بره و چیزهایی رو پیدا کنه برای خودش. من اومدم زاهدان و چیزهایی رو پیدا کردم که کم نیستن. آره خب ... در کنارش چیزهایی هم تجربه شد که شاید بهترین اتفاقات زندگی نبودن. اما چهار سال در زاهدان با چهار، پنج ماه تجربه زندگی و کار در تابستون مهران و یک ماهی هم کرمان راهی بود که با خوشی ها و ناخوشی هاش باید طی می شد. باید ... تا ایمان به دنبال کردن حس ها بمونه برام. تا هی چمدون هایی بسته و باز بشن و کسایی بیان و برن و چمدون هایی باز و بسته بشن و من بیام و برم و ... حالا بدونم که مهاجر یعنی چی. مسافر یعنی چی. یه کم قسمت خطرناکش اینه که آدم معتاد می شه به یه چیزایی . به تنهاییش. به اینکه صبح که از خواب پا می شی اگه این کار رو - که دیگه بخشی از زندگیت نیست که خود زندگیت شده نداشته باشی یه ترس و دلتنگی سنگینی بیاد بشینه رو سینه ات که پس امروز چیکار کنم؟ به اینکه کونت خار در میاره و دیگه طولانی یه جا نشستن برات سخت می شه. به اینکه خداحافظی همیشه و هر بارش همون کوفتیه که هست اما بخشی از داستانت شده دیگه. و به خیلی چیزا ... که فکر نکنم دلم بخواد هیچ وقت ترکشون کنم یا اصلن بتونم. حالا در تولد چهار سالگی آشنایی من با زاهدان و با خیلی چیزا و خیلی آدمای دیگه، باز چمدونام رو دارم می بندم و باز با دلقک بازی و خزعبل گفتن مدام ، سعی می کنم قسمت کوفت خداحافظی رو پنهون کنم و برم دنبال حسی که صدای زنگوله ش دوباره داره میاد ... از دور ... از توی غبار و مه ... به سمت چی و کی و کجا ... ؟ باید رفت و دید.

10 November 2009

have to say it 3 times ...

Bad dreams, bad dreams go away. Good dreams, good dreams here to stay.

01 November 2009

بحث شیرین شقایق

سرگیجه و تهوع حس های عجیبی هستند. از هردوشان به شدت بدم می آد. نه که یعنی کسی هست که دوسشون داشته باشه اما من خیلی دردهای دیگه رو حاضرم تحمل کنم اما سرگیجه و تهوع رو نه. بعد یه چیز عجیبی درباره ی هردوی این حس ها هست که فکر کنم تنها حسهایی هستند که می تونن هم فیزیکی باشن هم ذهنی. یعنی گاهی می شه که فقط مغزت تهوع داشته باشه. یا سرت گیج باشه اما نه واقعن اینجوری که دور و برت چیز ها بچرخن و اینا ... نمی دونم ... شاید دارم بی ربط می گم اما من گاهی یه سرگیجه هایی دارم که حس سرگیجه ست نه خود اون ... تهوع ذهنی رو هم که اصلش حضرت سارتر خیلی وقت پیش پرونده ش رو بسته و داستانش رو گفته ... این روزها اونقدر شلوغه و اونقدر گوز و شقیقه با هم قاطی هستن که یه وقتایی حس سرگیجه ی عجیبی بهم دست می ده که انگار یه جایی اون توهای مغزم هست (یا حالا توهای کله م با یا بی مغز) ... اما یه فکری هست که خیلی می چسبه ... بعد از چهار سال دوباره قراره یه فرصتی پیش بیاد برم سر کلاس و از عکاسی بگم ... و این یعنی دو ساعت حرف زدن، خسته شدن، گلو خشک شدن، در اقلن دو سه تا امتحان دانشجوها (که باید سوادتو و کولی و باحالیتو و حس طنزتو و خیلی چیزهای دیگه رو تست کنن!) نمره آوردن، سوتی دادن گاه به گاه و گفتن یه جمله هایی که چهار سال بعد بشنوی تیکه کلام شده (نه چون مث حرفای ارسطو و ایناست، چون سوتی بوده!!) و خلاصه این یعنی خیلی چیزایی که آدم وقتی مدتی ازش دوره دلش خیلی تنگ می شه براش ... این فکره خیلی می چسبه که آخر دوره عکس بچه ها با اولش فرق داره ... اینکه یه کسایی پیدا می شن که دیوونه ان و کلی دیوونه بازی تو عکساشون می کنن و تو آی حال می کنی ... آی حال می کنی ... خلاصه که امیدوارم بشه ، امیدوارم این بار باز بدقول نشم و این اتفاق بیفته چون بیشتر از هرکس خودم احتیاج دارم که بشه ... وگرنه کسی بی کلاس عکاسی من نمرده ... یاد این حال و هوا و اون هم نفسی با بچه ها تو کلاس سرگیجه هه رو می بره و یه شوق خوبی میاره تو دل آدم ... هرچقدر هم که مث من خسته و کوفته ی شلوغی های روزانه باشی ... هرچقدر هم که گوشه ی لبات و چشات آویزون باشه همش از بس که گوز با شقیقه قاطی شده باشه ...

29 October 2009

بیش از صدها

آدمها در خبر عدد هستند. پنج نفر، پنجاه نفر، صدها نفر یا هزاران نفر. اخبار روز جهان را نگاه می کنم، تقریبن هر روز. معمولن روزی دوبار صبح و عصر. جملاتی از این دست را زیاد می شنویم که صدها نفر به بیماری فلان مبتلا شده اند، هزاران نفر در تصادفات رانندگی کشته شده اند، دهها نفر در انفجارات و حملات مسلحانه مجروح یا کشته شده اند و ... چند ماهی از نزدیک با آدمهایی آشنا شدم که در انفجارهای بمب در خیابانهای عراق مجروح شده اند. آدمهای معمولی، مثل خود من، مثل دوستانم، مثل عموها و دائی ها و خاله های همه ی ما. هیچکدام از آنان سرباز نبودند، هیچ کدام با هیچ کس سر جنگ نداشتند. یکی خبرنگاری بود که یک روز سر راه خانه به دفتر مجله توی خیابان مجروح شده بود، دیگری زنی زیبا بود که در خانه ی خود بر اثر شکستن شیشه پس از یک انفجار اعصاب دست خود را از دست داده بود و شوهرش رهایش کرده بود که دیگر مثل قبل نیستی و ... یکی فقط پانزده سال داشت و پایش را مجبور شدیم از مچ قطع کنیم، عذرا، سیزده سال داشت و دوازده سال در آرزوی والیبالیست حرفه ای شدن زندگی کرده بود، حالا برای جمع شدن انگشتانش حتا ساعتها فیزیوتراپی را با دردی کشنده باید تحمل می کرد، والیبال دیگر حتا یک رویا هم نبود ... پنج ماه تنها در آن بیمارستان من با حدود بیست قربانی خشونت آشنا شدم. این می تواند یک جمله باشد در یک سایت خبری: در یک انفجار در خیابانهای عراق بیست نفر مجروح و ... اما آنها برای من عدد بیست نبودند، حالا دیگر آن اعداد معنی شان برایم فرق کرده است. هر کدام یعنی یک زندگی، یک خانواده، هزار رویا و آرزوی ناگهان رفته برباد. تنها در یک لحظه ی شوم که چاشنی انفجاری لعنتی عمل می کند تا گروهی پیام خود را به زبان خون و آتش فریاد کنند.

این طرف در افغانستان و پاکستان هم هرروز این اعداد را می شنویم. پنجاه، بیست، بیش از هفتاد، دهها ... در این چهار سال چند زن را دیده ام با بچه هایی که در آشغال ها پلاستیک و شیشه جمع می کنند؟ خیلی از آنها، مردهایشان سرباز حتا نبودند، گلوله برای ورود به قلب پرس و جو نمی کند. می شکافد و می درد و می گذرد. تکه های فلز، قربانیانشان را انتخاب نمی کنند، پرواز می کنند و کوچک و بزرگ نمی شناسند. از آرزوهایت نمی پرسند، رویاهایت را نادیده می گیرند، به فکر کودکانت نیستند، دلشان برای مادرت نمی سوزد. دردا که این گویش خونین دارد پایش به همین نزدیکیها هم باز می شود.

این اعداد را در همین چهار کشور جمع بزنیم، روزی پنجاه تا؟ نه؟ بیست تا؟ فقط آنهایی که کشته می شوند، می شود هفته ای چیزی شبیه صد و پنجاه نفر، یعنی ششصد نفر در ماه، بیش از هفت هزار نفر در سال ... این تنها در همین چهار کشور است، آفریقا را هم به آن اضافه کنیم. گرسنگی و فقر و بیماری بماند برای فرصتی دیگر ... این تنها کشتگان خشونت است. مجروحان و معلولین و آسیب دیدگان روحی و روانی و آوارگان و پناهندگان و مهاجرین و ...

نکند شنیدن این همه عدد برایمان عادی شده باشد ... باز جایی دیگر ، خبری دیگر ... عددی دیگر ... پنج نفر ... بیش از هفتاد نفر ... صدها ... هزاران ...

24 October 2009

رئیس دزدا

یکی پیش دکتر نشسته بود و اصرار که باید کپسول معده بهم بدی، حالا اون بی نوا هی می گفت بابا آخه لازم نداری ... می گفت نه ، من می دونم که لازم دارم . گفت اصلن ما کپسول معده اینجا نداریم گفت دارین ... نگه داشتین واسه خودتون ... اون یکی گیر داده بود که بچه م چرک خشک کن می خواد ... دکتر می گفت والا به خدا با همین قرصا و آب و چای زیاد و اینا خوب می شه آنتی بیوتیک نمی خواد ... می گفت خب آنتی بیوتیف نده چرک خشک کن بده ... اون یکی اومده اون وسط کلینیک که باید بهم بروفن بدین تا برم ... من دیوانه ام اعصاب هم ندارم بروفن می خوام چون قلبم داره تند می زنه ! ... فرشید بهش گفت بروفن این دفه خبری نیست ... گفت دزدی دیگه دزدی ... فرشید گفت اینو ببین این رئیس منه این اجازه نمی ده من الآن بهت بروفن بدم ... یه نگاهی به من کرد و گفت این؟!! اینم خب رئیس دزدا ست ... خانومه دم در یا جیغ می زد یا می کوبید به در، رفتم بهش می گم چرا این کارو می کنی ... از این در تو نمی آن ، این در بیرون رفتنه ... برو تو حیاط تا بیان بهت شماره بدن گفت مال بابات که نیست مال بین الملله چرا نمی دی ... ؟ گفتم خواهر من مادر من برو تو حیاط می آن می بیننت بهت شماره می دن چرا ندم مگه می خوام واسه خودم ... گفت ها! پس چی؟ می خوای پامیلای خودتو ببری تو ... گفتم من به خدا اینجا پامیل ندارم ... گفت تو از همشون بد تری ... و من روزی ده تا دوازده ساعت تو این دارالمجانین که اینا کمترین داستاناشه کار می کنم ... و من به زودی از این دارالمجانین دارم می رم و من دلم برای همه ی اینها تنگ خواهد شد ... خیلی زیاد ... خوباشم می گم بعدن ... یه خنده ی اون زینب فسقلی روی ویلچیر تازه اش که زخم بسترهاش کلی بهتر شدن و تازگی هر شب تب نداره ... خیلی خوبه دیگه ... چشاش می خندن ... بابائه که می گه من نمی دونم، این سه قلو ها بچه های خودتن خودت اینقدر عاشقشونی آمدم بگم ابراهیم رفته بیمارستان ... اسماعیل و سمیه اونجان برو ببیننت ... اسماعیل مریضه اعصاب نداره ... اما سمیه رسمن می خنده بهم ... آره ... خوب هم زیاد داره ... اما من دلم واسه داوود هم که بهم میگه رئیس دزدا تنگ می شه ... خیلی هم زیاد ... حالا این روزا روزای یاد و مرور و نوستالژی و این زر زرا ست ... می نویسم از زاهدان و از چهار سالی که گذشت ... خدا کنه ابراهیم زود بیاد بیرون از آی سی یو اطفال ... حالش خیلی خوش نیست ...

10 October 2009

سه شعر

تو از زمستان مي گويي

من محو رنگ شال گردنت

.

سربازها نشانيِ کوچه هاي خلوت را بهتر مي دانند

ترمينالها

سيگار فروشي هاي شبانه روزي

رژه مي روند در ذهنم کودکي هايي که نبودند

.

قرار بود سه شعر در اين صفحه باشد

يا تو زود رسيدي

يا من کند مي نويسم

رضا سعيدي

05 October 2009

هزار سال دیگر

" گفت نقش این چشم ها رو باید روی گلدان بکشی و بگذاری زیر خاک تا یکی هزار سال دیگر بیاوردش بیرون و زندگی اش سیاه شود ... آنطور که زندگی من سیاه شد ... "

04 October 2009

Dreamer

What will happen to a dreamer if he stops dreaming? What will happen to him if he forced himself to stop? He forced himself to stop because he had to, because it’s the reality that counts. It’s a real world with real people and he has to be real. He has to be like them. It’s scary to live his way of life amongst them. He gets lonely on and on. So one day he started to be a real person, an adult lets say. For a while he thinks it has happened. He feels that he is getting there. Then time passes and he realizes its an act, its an outdoor game he is playing. He is pretending not to be the dreamer anymore. He gets that nothing has changed. He tried so hard to put himself there and yet he got lonelier than ever, and now without his dreams. Even if nobody gets that, he knows it deep in his heart. He knows he is dark and twisted more than ever, trying to be good at his role.

Dreamers can get lost without their lunatic dreams. They become lunatics.

No matter how scary is the dreamland, once a dreamer, always a dreamer.

He has to find him, the dreamer is gone and he has to bring him back, the situation needs to get unfucked! No matter how hard it will be, has to get it done with, before its too late.

Once a dreamer, always a dreamer.

03 October 2009

بیست




شنیده بودم که بیست ، فیلم خوبی ست. اما اینجا باید صبر کنم تا نسخه ی سی دی فیلم ها برسد و بیست ، دیروز رسید و من دیدمش. خیلی چیزهاش خیلی خوب هست. مثل بازی ها مثل روانی داستان یا میزانسن های راحت یا خیلی چیزهای دیگر ... اما من بیشتر از هر چیزی بخاطر خلاصه گوئی فیلم نامه از نویسندگان فیلم متشکرم. متشکرم چون هم بسیار لذت بردم از این همه دیالوگ خوب و کم. و متشکرم چون کم پیش می آید فیلم های سینمای ایران این حس را به شما ندهند که همه دست اندرکاران، شما را عقب افتاده ی ذهنی تصور کرده اند. بیست، از لایه های عمیقی در ذهن آدم هایی حرف می زند که خیلی پایین تر از میدان ونک زندگی می کنند، اصلش جایی ندارند که زندگی کنند، کسی را هم ندارند که زندگی کنند پس خودشان، خودشان را دارند و همدیگر را. خانواده ای که با هم هستند و نمی دانند که خانواده اند ، می دانند و نمی دانند ... از دست هم عصبانی می شوند، به هم فحش می دهند، برای هم غصه می خورند و به هم نگاه می کنند و لبخند های محو می زنند. فیلم به اندازه ی آقای سلیمانی در جزئیات وسواسی است و چقدر این همه توجه خوب به جزئیات چشم و دل و گوش نواز است. حبیب رضایی را که همیشه دوست دارم ، فرشته صدر عرفائی هم . اما علیرضا خمسه را دیدن و یاد کلی چیزهای عجیب و نه الزامن دلنشین نیفتادن کار سختی است. اینجا علیرضا خمسه را می شود دید و نه عصبی شد ، نه خندید. مهتاب کرامتی را می شود دید که نه سفیر حسن نیت یونیسف است نه سرکار خانم جذاب بلند بالای سینمای ایران، مادری خسته و عصبی و بی پول و سردرگم و ناچار است بدون ادا و ادعا ... و ای داد بیداد از پرویز پرستوئی که من بخاطر جنس صداش همیشه دوست دارم بهش بگم عمو پرویز.



از آقای عبدالرضا کاهانی و سازندگان بیست متشکرم که بیشتر دیالوگ هایشان را در نگاه های بازیگرانشان گفتند، بی کلمات زیادی. متشکرم که فیلم تلخ و غم انگیز بیست را ساختند. متشکرم که بیست این همه خوب بود و عصر پنجشنبه در زاهدان در خانه ی من به نمایش درآمد. از آقای خمسه متشکرم که به من بهانه ای داد تا از این به بعد هر وقت کسی بگوید من واقعن نمی توانم خمسه را تحمل کنم بتوانم بگویم بیست را ببین، خمسه تحمل کردنی نیست عالی ست.



و ازعمو پرویز ممنونم که این همه نگاه کردنش خوب است و این همه صدایش خوب است و این همه کره خر گفتنش حتا خوب است.



درود.



29 September 2009

گوارایتان باد



اینجوریه داستان ... حالا هی شما بیایید از یک چیزهایی طرفداری کنید ... حاجی برگشته ، همسرانش هم با خودش برده و آورده و اعلام رسمی علنی هم می کند ... تازه دم حاجی گرم که همه را با خودش برده و عدالت را رعایت کرده وگرنه حاج خانم بزرگ شاکی و باز حاج خانم کوچیک می رفت تحت قیافه و ... در پایان از کلیه ی دوستانی که از دیدن این تصویر عصبانی شده اند و به نظرشان من خیلی بی شعورم که با همچین قاجعه ای شوخی می کنم عذر می خواهم از طرف خودم و حاج آقا و تمام کسانی که طنز را در مواقع نا مناسب به کار می برند ، اصلش یعنی معتقدند طنز اصلن موقع نا مناسب ندارد و همیشه خوب است. من شرمنده ام.

دفتر مقش


27 September 2009

job and life

“If you need a job to give you life, you either need a new job or a new life.”

26 September 2009

این اتاق

باید تمام خوابهایی را که در این اتاق دیده ام ، دیده باشی ...

سیمای زنی در دوردست

22 September 2009

چابهار و دست و پای بلوری عکاس

در راستای اینکه سوسکه از دیوار بالا می رفت ننه اش می گفت: قربون دست و پای بلوریت برم ... تعدادی عکس های خیلی بلوری از سفر اخیر چابهار در فیس بوک گذاشتم که اگه دوست دارید برید ببینید.

21 September 2009

برادر داری



جوابهای بی ربط سیاوش، صحنه ی اول:


روز یکشنبه عصر توی محوطه ی هتل نشسته بودم و داشتم برای خودم در بحر اندیشه های عمیق و فلسفی و این زر زرا غوطه می خوردم که نگهبان هتل همچین که از کنارم رد می شد درآمد که: آقا عید شما مبارک ... (عید فطر دیگه ... ) منم از بچگی معروفم به اینکه اگه یهو از خواب بیدارم کنین ممکنه هر خزعبلی بگم، جواب دادم قربان شما، عید شما هم مبارک ایشالا سال خوبی داشته باشین.


یعنی آدم چقدر می تونه به یه چیزی جواب بی ربطی بده؟ همین قدر که شنیدید. ایشالا سال خوبی داشته باشین ... !!


ایضا جوابهای بی ربط، صحنه ی دوم:


پسر مار گیر با نی و تشکیلات و اینا آمد سرغم که ساز بزنه و مار از تو سبد در بیاره و اینا ... من با کمال عدم شرمندگی اعلام می کنم که با سوسک هم مشکل دارم شما حساب کنین دیگه حسم به مار چیه ... کلی براش توضیح دادم که ساز بزن برام منم بهت پول می دم دیگه مار رو بی خیال شو اصلن چرا مزاحم ایشون بشیم برای خودشون خوابیدن دیگه. ساز زد و بعد چون هیچ بنی بشری اون دور و بر نبود نشست و مشغول گپ زدن شدیم. گپ زدن یعنی یک نفر به زبان اردو از سند با یک نفر به زبان عجیبی که ترکیبی از مشهدی و دری و بلوچی و انگلیسی و اینا باشه سعی می کردن با هم ارتباط برقرار کنن. حتمن متوجه هستید که یک نفر دوم من بودم! هی وسط حرف هاش می گفت: برادر داری ... منم می گفتم آره ... یا بعله یا ها ... بعد هی توضیح می داد که از من ممنونه بابت پولی که بهش دادم و هی می خواست مار مربوطه رو از توی سبد در بیاره که پوله حلال بشه وباز می گفت برادر داری ... باز من می گفتم بعله ... خلاصه تلاش من برای ندیدن مار به نتیجه نرسید و سبد از توی خورجین درآمد و من چشمم به جمال یک مار سیاه نافرم خیلی ترسناک روشن شد و اقلن بیست بار دیگه تایید کردم که برادر دارم ... فکر کردم مودبانه اش اینه که کمی از برادرم براش توضیح بدم دیگه ... حالا با این زبان الکن ارتباطی ما من چطوری می خواستم توضیح بدم که برادرم اسمش اسفندیار هست و کامپیوتر ساینس رو در دانشگاه واترلو تمام کرده و اینا ... یه بلوچ چابهاری ای به دادم رسید و گفت برادر داری که می گه منظورش اینه که تو جای برادر من هستی ... خدا رو شکر داستان زندگی اسفندیار رو شروع نکرده بودم به گفتن.


برای دیدن بقیه ی عکسهای مربوط به برادر پاکستانی من و مار فوق الذکر می تونین دو سه روز دیگه به سایت معلوم الحال و ضاله ی فیس بوک مراجعه بفرمایید ...


در ضمن برای هرکدوم از سوتی های بالا حدود سه دقیقه خنده مجاز و بیشتر از آن به شدت باعث شاکی شدن سوتی دهنده خواهد بود ... باقی بقایتان.



چابهار، سی ام شهریور هشتاد و هشت.

20 September 2009

تا حدی

چابهار فرودگاه ندارد، یک فرودگاه نظامی در کُنارک هست که انگار به نظر رسیده خب همین هست دیگر چرا اصراف کنیم یکی دیگر بسازیم، گیرم چهل و پنج دقیقه فاصله دارد با چابهار. برای من البته مهم نیست، تکان تکان ها که تمام شد و هواپیما نشست روی زمین و هوای شرجی گرم روی پله ها زد توی صورتم من دیگر خوشحال بودم، چهل و پنج دقیقه هم توی جاده ی کنارک چابهار باشد بخشی از سفر. آن هوای شرجی گرم که گفتم ، هر کس چهار سال در زاهدان و چهار ماه در مهران زندگی نکرده بخواند داغ. از همان ها که موهایت وز می کند، نفس نمی توانی بکشی، همه ی تنت نوچ می شود، از همان ها که خیلی ها دوست ندارند اما من خیلی دوست دارم، یک خر کیفی می شوم توی هواهای این طوری که نگو. تازه موهام باعث تفریح اطرافیان هم می شود.

یک راه سرازیری از دفعه ی پیش کنار هتل یادم مانده بود که می رسید به ساحل. دو سال گذشته و کمی عوض شده بزرگترین تغییر یک کیوسک نگهبانی است که سر راه گذاشته اند. می پرسم این راه به دریا می رسد؟ مرد نگهبان می گوید: تا حدی می رسد. باور کنید دقیقن همین را گفت. تا حدی می رسد. می روم پایین و تمام راه فکر می کنم چقدر مهم است که آدم به چیزی (به خصوص چیزی مثل دریا) تا حدی برسد یا کاملن برسد. نگهبان لباس آبی انگار زندگی من را پیش چشمم قرار است بیاورد ، انگار این کیوسک را اصلن زده اند اینجا تا مردهای لباس آبی توش بنشینند و حرف های فلسفی بزنند و مردم بروند توی فکر زندگی شان. به تمام چیزهایی فکر می کنم که تا حدی بهشان رسیدم یعنی الآن می فهمم که تا حدی رسیده ام وگر نه به خیالم بهشان رسیده بودم. بعد اوضاع بدتر می شود، به کسانی فکر می کنم که تا حدی بهشان رسیده ام. نه از اون جور رسیدنی که یعنی ایشالا به هم برسین ... نه منظورم این نیست اصلن ... در کل داستان انگار ما اکثر مواقع تا حدی فقط به هم می رسیم. اصلن انگار همه چیز تا حدی اتفاق می افتد و انگار باید کاری برای این داستان کرد. دست کم من باید کاری برای این داستان بکنم.

خورشید دیگر غروب کرده و من که مدتی است تا حدی رسیده ام به ساحل، نشسته ام و خیره شده ام به دریا و غروب. وقتی شرجی زیاد باشد (این اصطلاح اینجایی هاست برای اینکه بگویند وقتی هوا خیلی شرجی باشد) خلاصه ... وقتی شرجی زیاد باشد خورشید یک وجب مانده به افق کم کم دیگر دیده نمی شود بنا براین از یک وجب و نیم مانده به افق می شود بهش کلی خیره شد ... در ضمن غروب جمعه به طرز عجیبی در چابهار خیلی هم دلگیر نیست ... خیلی نیست ... یک جمعه عصر مشهد، یک جمعه عصر کرمان، و خدا به دور یک جمعه عصر مهران بروید تا آن خیلی را ببینید ، با یک جایی حول و حوالی شکم و سینه آدم حس می کند آن خیلی را ... اینجا اما نه ... نه خیلی ...

و اینکه الآن یک آدمهایی که تعدادشان زیاد نیست ، یعنی تعدادشان خیلی هم کم است را دلم می خواست که می بودند اینجا، که با هم خیره می شدیم به خورشید ... یک عالم حرف نمی زدیم و بعد از یک عالم که حرف نزدیم یکهو یک نفرمان می گفت: دیدی نگهبانه چی گفت؟ گفت این راه تا حدی می رسد به دریا ...

جمعه، فکر کنم بیست و هفتم شهریور هشتاد و هشت، چابهار.

17 September 2009

یه بابایی نشسته بود، یه میخ گذاشته بود رو سرش با چکش می کوبید روش. گفتن این چه کاریه؟ گفت اگه بدونی وقتی نمی زنم چه حالی می ده ...

حالا حکایت ماست ...

09 September 2009

شیرِ پنج شیر



درود بر یاد جاودانه ی بزرگ مرد افغان ، شیر دره ی پنج شیر ، احمد شاه مسعود.


روزی شبیه همین روز در نهمین روز سپتامبر سال 2001، تنها راه تاراج افغانستان را در کم کردن شر مزاحمت این فرزند برومند سرزمین دیدند و مسعود از دود و هیاهوی میدان نبرد خلاص شد تا از پس همه ی این روزگاران ، لختی آرام گیرد.


کاش ای کاش می بودی مرد ... این سرزمین بیش از همیشه سردار سرافراز وطن را می طلبد.

05 September 2009

یک جور مزمن و کهنه و از بین نرفتنی ای خسته ام ... و امروز از اون روزها بود که انگار کش می آیند و طول می کشند و تمام نمی شوند. الآن باید این لپ تاپ رو به سختی به کول بگیرم، خودمو از چهار طبقه ی خونه بکشم بالا و رندان مست رو بذارم که امروز گرفتمش، استاد بخوانند مگر افاقه کند. ء
مگر ... افاقه کند. ء

03 September 2009

گفت که تو شمع شدی، قبله ی این جمع شدی
شمع نی ام، جمع نی ام، دود پراکنده شدم

31 August 2009

شیر و خرما

نهم شهریور ما همه یک جور بی ربطی می شیم. به هم خیلی نگاه نمی کنیم. چرت و پرت انگار زیاد می گیم. و گاهی یکی با یک نگاه عجیبی می گه امروز نهمه ... اون یکی می گه هوممم ... یا آها یا یه جواب هول هولکی ای توی این مایه ها ...

****

سردردهاش زیاد شده بود این آخری ها. حتمن قبل تر هم بوده اما نمی فهمیدیم ما. می گفت این آخری ها دیگر. حتمن خیلی زیاد بود که می گفت. یکبار به من گفت دوست دارم دراز بکشم بیایی روی سرم بشینی اینقدر که درد می کند. به دردش فکر نکردم، از تصور نشستن روی سر یک نفر خندیدم. حالا که فکر می کنم گریه ام می گیرد، آن وقت خندیدم اما.

عصر بود و هوا داشت کم کم خنک می شد و همه توی حیاط بودند و داشت مثل همه ی عصرها باغچه و حیاط رو آب پاشی می کرد. حالش روی پله ها بهم خورد. قلبم تند می زد. فکر کردم حتمن یک چیز جدی ای داره میشه چون هیچ وقت نیفتاده بود زمین، هیچ وقت حالش بهم نخورده بود که بیفته روی پله ها. محسن آقا اولین کسی بود که دوید طرفش بردش روی تراس و خوابوندش روی زمین. به تراس می گفت: بهار خواب. اصطلاحاتی داشت که برای خودش بود و دوستشون داشتم. محسن آقا بردش روی بهار خواب. اونجا دراز کشید. تصویرش که دراز کشیده روی بهار خواب آخرین عکسیه که ازش در ذهنم دارم. حیاط شلوغ شد و منو فرستادن خونه ی یکی از همسایه ها. تمام اتفاقهای اونروز پلان به پلان یادمه اما یادم نیست خونه ی کدوم یکی از همسایه ها رفتم. فکر کنم خونه ی سودی خانوم. یه بار هم یواشی رفتم دم در که یه آمبولانس دیدم. عمو خلیل هم بود. سرش پایین بود و توی عینکش پر اشک بود. اشکاش از عینکش می ریخت. نه از چشماش.

شب که برگشتم خونه، دم در پدربزرگ مچاله نشسته بود توی حیاط. یه جوری که هیچ وقت ندیدم نشسته باشه تا اون موقع، بعدن هم ندیدم اونجوری بشینه، مث معتادای توی فیلما. بچه بودم اما اونقدر خنگ نبودم که نفهمم چی شده. مات و گیج رفتم تو خونه. یه آدمائی زیر ملافه های سفید دراز به دراز همه جا خوابیده بودن. عمو خلیل اول از همه منو دید، نمی دونم شایدم اون بیشتر از بقیه یادم مونده. اومد جلو دستمو گرفت برد تو آشپزخونه، دید مبهوت ملافه های سفید هستم بهم گفت من و خاله مینو به همشون آمپول زدیم که آروم بخوابن، گرسنه ای؟ گرسنه بودم. یه لیوان شیر ریخت و چند تا خرما گذاشت تو پیش دستی.

هیچ وقت دیگه شیر خالی توی لیوان بلوری نتونستم بخورم و هنوز مزه ی هر دونه ی خرما منو یاد اون شب می اندازه که نهم شهریور بود و مادربزرگ مرده بود. من بهش می گفتم مامان.

29 August 2009

برای بعدهایت در این آشپزخانه

اتفاق خیلی متداولی نیست که هر شب هر شب برایت پیش بیاید که کسی دستش را بکوبد توی شیشه و خون تمام آشپزخانه را پر کند و برای جلوگیری از خونریزی مجبور باشی زخمها را با دستانت فشار بدهی و دست آخر وقتی اوضاع کمی آرام می شود از قیافه ی وحشتزده ی راننده تاکسی متوجه شوی تمام لباسهایت خونی است. یک هفته گذشته بود و اصلن دیگر قهرمان آن داستان تراژیک آنجا نبود که من دوباره وارد همان آشپزخانه شدم. هنوز بوی خون را حتا حس می کردم و تمام آن شب مدام پیش چشمم بود.

چند روز بیشتر قرار نبود او بماند و من تمام این لحظات روزهای آخر را می بلعیدم، او هم می دانست و می فهمید و او هم غنیمت می شمرد شاید این روزها را. فهمیده بود اما که من آن شب نیستم انگار، و فهمیده بود که برگشتن به آن آشپزخانه ی کذایی این بلا را به روزگارم آورده است. نگاه کرد با لبخندی و سکوت که یعنی: بگو.

- این آشپزخانه پر از خاطره های بد است. (می دانست آخرین باری است که آنجا با هم هستیم)

- پس باید برای بعدهایت در این آشپزخانه خاطره های جدید بسازیم ...

و راز حضور حیرت انگیز و بسیار کوتاه او شاید همین بود ... چشمانش که می خندید و دستانش که وقت حرف زدن مثل کودکان مدام دنبال پروانه های خیالی در هوا می رقصید ... و ردی از یک روسری قرمز که مانده است بر همه ی خاطره ها.

26 August 2009

دیروز

یه روزایی خوبن، یه روزایی بدن ... یه روزایی ... تخمی ان ... یعنی هیچ تعریف دیگه ای براشون نیست ... دیروز از همین روزا بود ...

22 August 2009

نامه های بدون نقطه

تمام مدت در این سفر مشهد داشتم فکر می کردم به خیلی چیزها ... حالا اون فکرها رو می نویسم، خب همه اش رو نه چون هنوز اونقدر جسارت یا شجاعت یا هرچی که اسمش هست پیدا نکردم که تمام خودم رو بنویسم بذارم وسط اما چون می خوام این هرچی اسمش هست رو تمرین کنم قول می دم بیشترش رو بنویسم. مدتی پیش قراری بود که لکه های رنگی کودکی مون رو بنویسیم توی این چند روز مشهد چند تا از اونا یادم اومده ... از اونا شروع می کنم که قرار بود اسمش باشه: بچه تر بودم که ...

اسد یه جور شوهر عمه ایه که شکل شوهر عمه ها نیست، مثلن اینکه هیچ وقت حتا در هشت سالگی بهش نگفتم عمو یا آقا یا ... همیشه همین بود: اسد. یه چیز دیگه هم بود، رفتارش با من همیشه همین بود که هست وقتی هشت سالم بود مثل بقیه ی آدم بزرگ ها که با رفتارشون به آدم می فهمونن هشت سالته با من حرف نمی زد. همه چیز با اون عادی بود و معمولی و معمولی گاهی بهترین چیزه ... در کودکی من جاودان نشده بخاطر وقتایی که می رفتم شیراز و با اون بهم خیلی خوش می گذشت، یا وقتایی که می اومد مشهد و باز به من خیلی خوش می گذشت. موندگار نشده چون با هم رفتیم سینما باشگاه شرکت نفت شیراز و فیلم رابینسون کروزوئه رو دیدیم و نه یه فیلم بچه ها یا یه فیلم کمدی ... یه فیلم جدی که هنوز صحنه ی آخرش یادمه که چطور لوله ی تفنگ رو با دستاش زیر چونه اش نگه داشت و با انگشت پاش ماشه رو کشید و خیلی از آدم بزرگا ممکنه فکر کنن بچه ی هشت نه ساله رو دیدن همچین فیلمی نباید برد. به خاطر اینا و بخاطر خیلی لحظات دیگه و خیلی کارای دیگه در کودکی من موندگار نشده ... مهم ترین چیز برای من از اسد نامه هاش بود. نامه های بی نقطه.

برای من مدام نامه می نوشت. خود همین که البته اندازه کل دنیا می ارزه، که گاهی حتا نامه ات توی یه پاکت مشترک هم نیست، یه پاکت هست که فقط نامه ی تو هست، فقط برای تو تازه رسیده از شیراز. پاکت رو بر می داری ، می ری یه جای تنها و با حس غریبی پاکت رو پاره می کنی، هر بار هم یه تکنیکی رو امتحان می کنی، قیچی، عرض پاکت، چاقو ... و تازه لذت اصلی اونجاست. یه چیزی که فقط بین من و اونه ... نامه ها نقطه ندارن اکثرشون هم شروع می شن با: سیاوش نازنین (با حروف کامپیوتری چاره ای جز گذاشتن نقطه ها نیست) ... در ضمن اینو یادم رفت بگم که اسد خط غریب و بی نظیری داره و هزار جور خط دکوراتیو می نویسه که این هم به لذت ماجرا اضافه می کنه ... بعد نوبت تو می رسه تا جواب بدی و سختی نگذاشتن بی اختیار نقطه روی کلمات و ده بار پاره کردن کاغذ بخاطر یک نقطه و ... اینجوریه که این جناب اسد خان خالق مجموعه ای از بی نظیرترین لحظات زندگی من می شه ... لحظه های زندگی با نامه های بدون نقطه.

12 August 2009

کسی

چه خوبه که آدم اصلن نخواد بمیره، یعنی اونقدر انگیزه برای زندگی داشته باشه که براش مبارزه کنه ... اما ... چه خوب تره که یکی باشه که آدم براش حتا بتونه بمیره ... حس عجیبیه ها ... از این خزعبلات که قربونت بشم و می میرم برات نه ... اونقدر جدی که یعنی اگه لازم باشه بمیری ... یعنی بمیری ... عجیبه ... می شه ؟ حتمن می شه ... حالا لازم نیست بمیریم ... اما همچین کسی فکر کنم باید باشه در زندگی ... فکر کنم اگه نباشه کم کم می میریم و حتا نمی فهمیم که داریم می میریم یا مردیم ...

نیازمندیم فوری

تکلیفم با دیزاین این صفحه روشن نیست. به آنهایی که صفحه های خوبی دارند که یعنی بلدند با ستینگ این بلاگ سپات درست کار کنند کاملن حسودی می کنم و کلافه ام ... در اسرع وقت یک انسان بشر دوست نازنینی پیدا شود و یک کلاس حضوری یا غیر حضوری دیزاین صفحه در بلاگ سپات برای من بگذارد. مثلن ما یک زمانی از راه طراحی گرافیک نان تا حدی حلال سر سفره خود می بردیم آخر.

11 August 2009

دُم

آقا کره خر ما، دُمش ... نه ... ما از کره خری دُم ... نه ... دُم ما از کره گی ... نه ... ما دُممون از خری ... نه ...

نمی دونم خلاصه ... همون دیگه که به دُم و کودکی خر و اینا مربوط بود ... بی خیال ...

04 August 2009

چو به جان آیی تو

آره دیگه یک چیزی می نویسی آدم زیر و بالایش با هم جا به جا می شود بعد هم حتا نمی شود برایت کامنت گذاشت ... یه زنگی زد، در رفت. چه می دانم یه سنگی زد به شیشه ... اما حالا از آنجا که ما خودمان از خودمان فضای مجازی داریم (که بعد از صد سال بازش کردیم و چشم دنیا کور شده هی پزش را می دهیم) همینجا می نویسیم به نیت کامنت برای شما ...

اینکه فرموده اند که بیایم چو به جان آیی تو ... آقا ما اصولن مدتها فکر می کردیم این فرمایش را از پایه و اساس خالی بسته اند. چون یک تصویری یادمان آمد که کلیه ی آدمها و فضاهای آن خیالی است و هرگونه تشابه با آدمهای واقعی کاملن زاییده تخیلات منحرف و افکار پلید دشمنان کوردل می باشد. تصویر از این قرار است که دو نفر نصفه های شب توی سالن پرواز خارجی مهرآباد وقتی هنوز سالن پرواز خارجی داشت، آن بالا توی کافی شاپ روبروی هم نشسته اند. منتظر اعلام یک پرواز کوفت زهرماری هستند که خیلی قرار است ضدحال باشد در زندگی. آها نگفتم راستی ، در آن پرواز فقط یکی از آن دو نفر قرار است باشد. ها دیدید حالا؟ ما که بی خودی به پرواز مردم تهمت کوفت زهرمار بودن نمی زنیم. خانم و آقایی که شما باشید. یکی از آنها هی بغضش را قورت داد و هی لبخند های لوس الکی زد و بعد دست آن یکی را گرفت (آره بابا توی فرودگاه دست همدیگر را می شود گرفت * این ستاره خیلی باحال است حتمن برید پایین و بخوانید) خلاصه دست در دست و چشم در چشم گفت: من الآن می رم اما دلم اینجاست، خیلی هم اینجاست. هر وقت هم دلت خیلی بودنم رو خواست فقط اگه بگی من پریدم توی هواپیما و اومدم. یه چیزی توی این مایه ها گفت خلاصه توی همون مایه ی چون به جان آیی تو ... بعدش چی شد؟ بی خیال واقعن نمی تونین حدس بزنین چی شد؟ اون دو تا زندگی شون رو کردن و به تناوب و به صورت پریودیک هی به جان آمدند و هی خیلی بودن آن یکی را خواستند و هیچ کس هم نپرید توی هیچ هواپیمایی ، یعنی هیچ کس از اون دو تا نپرید اقلن بقیه رو ما نمی دانیم ... چکار به مردم داریم ما؟

بعدها اما به این نتیجه رسیدیم که شاید هم داستان خالی بندی نیست، شاید این یک مسکن قوی ای است که در آن لحظه ی ناجور قرار است زده شود و کلی درد تسکین دهد حتا اگر ته دل بدانی که به جان هم که بیایی ، هی طرف می ناید ، آقا هی می ناید ...

آره ... حالا وقتی به آن دو نفر خیالی غیر واقعی کاملن داستانی زاییده تخیل نگارنده در مهرآباد فکر می کنیم، می بینیم آن لبخندی که بعد از شنیدن این حرف بر لب لرزان آن یکی نشست همان تسکین بود گرچه بعدش اثر این هم مثل هر مسکنی رفت و دهن طرف تا مدت ها سرویس شد اساسی، اما خب نمی شود منکر تسکین شنیدن این حرف هم شد ... باز شنیدنش از نشنیدنش بهتر است ...

خلاصه اینکه حرف است ... دلنشین است خیلی ... اما حرف است ...

ششم مرداد هشتاد و هشت. زاهدان. نه... سیزدهم مرداد هشتاد و هشت.

اووووه کجا؟ نگفتم که الآن بیایید پایین ، اول متن اصلی را بخوانید بعد نوبت ستاره هم می شود، یه کم صبر هم خوب چیزی است ...

و اما * : آقا ما یک نفر را می شناختیم یعنی دو نفر در حقیقت که اینها هر وقت کرم های جانشان می جنبید و یک کار عجیب خل خلی می خواستند بکنند، می رفتند فرودگاه همدیگر را می بوسیدند. تصور کنید که خانه گرم و نرم را رها می کردند، تاکسی می گرفتند ، می رفتند فرودگاه یک ماچ اساسی ای و بعد از هم جدا می شدند و بیرون باز یک تاکسی می گرفتند و تا خانه غش غش می خندیدند ... قیافه ی راننده ی تاکسی خوش خیال را تصور کنید که هی از آیینه به این دو جوان نگاه می کرد که چقدر از دیدن هم خوشحالند لابد که اینقدر می خندند. نه خدائیش کی فکر می کند که اینها آمده اند فقط یک ماچ کنند همدیگر را در ملع عام تا جانوران ریز وجودشان آرام بگیرد؟

02 August 2009

...

قدیما می گفتن: هر چیزی یه حدی داره ... فکر کنم این مال همون قدیما بود. دیگه هیچی هیچ حدی نداره. همین ...

01 August 2009



" سِربابی رابسن" مربی اسطوره ای فوتبال انگلیس پس از سالها دست و پنجه نرم کردن با چند سرطان مختلف، درگذشت. حالا چرا من که فرق فوتبال را با هویج فرنگی نمی دانم از این موضوع می نویسم؟ دیروز مصاحبه ای را با او دیدم که چند وقت پیش انجام شده بود، یعنی هنگامی که می دانست چیز زیادی از عمرش نمانده. لبخند آرام و زیبایی به لب داشت و گفت:


" در اطراف من میلیونها آدم دیگر به دنیا آمده اند و هیچکدام به اندازه ی من خوشبخت نبوده اند. من زندگی فوق العاده ای داشتم و از تمام لحظات زندگی ام به لطف فوتبال لذت برده ام و بسیار احساس خوشبختی می کنم. "


در برق چشمانش می شد دید که دروغ و تعارف نیست این حرف ها ... چندی بیشتر به مردنش نمانده و احساس رضایت و خوشبختی در چشمهایش می درخشد. چند روز پیش از مرگش، همزمان با بریدن کیک تولد 76 سالگی، مرکز خیریه ای را هم افتتاح کرد ... چیزی برای بچه ها و سرطان و ...


گرفتار لبخند و آرامش چشمان این مرد شدم و تا آخر گزارش را تماشا کردم و ... کاش می شد آدم اینطوری زندگی کند، کاش می شد آدم اینطوری بمیرد ...

29 July 2009



من آقای سیف الله داد را دوست داشتم، دوست دارم. فیلم هاش رو هم دوست دارم. براش احترام زیادی هم قائلم چون به نظرم مدیر خوبی در سینمای ایران بود. امیدوارم در آرامش باشد. اگر روزی روزگاری ، بنا می بود که باز مدیران ، مدیریت کنند ، آقای داد یکی از خوب ها بود. حیف ...

25 July 2009

شاملو، شاعر آزادی

به تاریخ خودمان دوم مرداد و به تاریخ آنجائی ها بیست و چهارم جولای بود. هشت سال پیش. بعد از ظهر ایران و صبح خیلی زود تورنتو. با صدای دستگاه فکس از خواب پریدم. این یعنی یا یک نامه ی اداری برای بابا یا یک نامه از دوستی در ایران برای من. شوقش هیچ بار کمتر نمی شد. از ای-میل هم خیلی بهتر بود، دست خط بود آخر. نامه برای من بود، مزدا نوشته بود که سیاوش عزیزم دیدی که شاملو ... فکر می کرد من حتمن تا آن موقع خبردار شدم بعدها گفت و گفت اگر می دانست که نمی دانستم اینطور بی مقدمه این خبر را بر سرم هوار نمی کرد. صبح بابا از قیافه ی نخوابیده و بی رنگ من متوجه شد داستانی هست و شنید و ... حال هیچ کس خوب نبود آن روز. به پری زنگ زدم که دوست عزیز و همراه خوب غریبی های هفته های اول در تورنتو بود. شنیده بود پیش تر. راه افتادیم توی خیابان های تابستانی شهر به پرسه زدن. به پری گفتم: "میدونی بدبختی چیه؟ اگه ایران بودیم به هر کی تو خیابون می گفتی شاملو اقلن به گوشش خورده بود. فوقش می گفتن ا...؟ خدا رحمتش کنه. اینجا اصلش خدا رحمتش کنه رو کسی نمی دونه یعنی چی. بعد شاملو ..." شاید بد ترین روزی بود که من در تورنتو گذراندم ، شاید بیشترین احساس تنهائی را آن روز در گلو و قلبم حس می کردم. هر پنج دقیقه صدای آقا روباهه از حلقومم در می آمد که: " پیرهن زر به برت، تاج یاقوت به سرت ..."

یک نوار کاست قرمز بود به نام قاصدک، کلی دنبالش گشتم یک روز در کودکی. پیدایش کردم و می دانستم یک چیزی درش بوده که من یک روز و شبی شنیدم و نمی دانستم چیست. پریا بود با صدای شاملو. خانم مجری توی نوار اسمش را گفت "احمد شاملو" که زیاد شنیده بودم از دور و بری ها. صدایش از توی ضبط صوت می آمد و من باز جادو شده بودم. " عوضش تو شهر ما / آخ نمی دونین پریا / در برجا وا می شن / برده دارا رسوا می شن / غلوما آزاد می شن / ویرونه ها آباد می شن / هر کی که غصه داره / غمشو زمین می ذاره / قالی می شن حصیرا / آزاد می شن اسیرا ... " و اینگونه من گرفتار و شیفته ی زبان و کلام و صدای شاملوی جاویدان شدم. که هستم هنوز و خواهم بود. حیرتی هست که هنوز و همیشه از خواندن هر شعر شاملو در جانم پدید می آید و مثل صاعقه ای وجودم را روشن می کند و می لرزاند و می سوزاند. عشق را با شاملو ، بغض را با شاملو ، خشم را با شاملو ، شکایت بیداد را با شاملو ، زندگی را با شاملو و ... تمنای آزادی را با شاملو تجربه کرده ام همیشه ... و هنوز.

آه اگر آزادی سرودی می خواند / کوچک همچون گلوگاه پرنده ای / هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمی ماند / سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را / که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست / که حضور انسان آبادانی ست / همچون زخمی همه عمر خونابه چکنده / همچون زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده / به نعره ای چشم بر جهان گشوده / به نفرتی از خود شونده / غیاب بزرگ چنین بود / سرگذشت ویرانه چنین بود / آه اگر آزادی سرودی می خواند / کوچک / کوچک تر حتا / از گلوگاه یکی پرنده .

درود بر شاملو، شاعر آزادی و درود بر بانوی پرغرور نیلوفر و باران، آیدا که از او گفتن وقت دیگر می خواهد و خود حکایت دیگری ست.

23 July 2009

بچه تر بودم که ... شماره صفر

بعضی ها کودکی های سرخوش و شادی داشتند. بعضی هم خیلی سختی کشیدند بنابراین کودکی های شادی نداشتند. من نمی دانم جزو کدام دسته هستم؟ کودکی رو به یاد می آرم که پر از حس های عجیبی هست که بیشتر هم خوب نیستند. از طرفی سختی به معنی ای که متداول هست برای بیشتر آدما خیلی در کودکی من نبوده. نه این کمی بی انصافی ست من کودک خوشبختی بودم. مادربزرگ هائی داشتم که دوستم داشتند، پدربزرگ هائی که هم دوستم داشتند هم هرکدام به تعریفی پدربزرگی کردند برایم. عمه و خاله و دائی و عمو هم دور و بر بودند و هرکدام بخشی از کودکی من را پر کردند و ساختند. پدر و مادر بسیار خوبی هم داشتم که هرکدام بیشترین سعی خود را کردند که من آدم از آب در بیام. خب پس چه مرضی هست که نمی دانم از کدام دسته هستم؟ همین دیگر ... مثل همین الآن، آن موقع هم کرم از خود درخت بود. فکرهائی که روزها و گاهی سالها مثل خوره به جان دل و مغز و روحم می افتاد همه کار خودم بود. تا جائی که یادم می آید بسیار بچه ی خیال بافی بودم و از فکرهای توی کله ام کلامی با کسی نمی گفتم. حتا با مهران که همبازی روز و شبم بود و حتا با مژگان که نیمه ی دیگرم بود. و خب فضول بودم بسیار و چیزهایی را می فهمیدم که قرار نیست آدم آن موقع بفهمد بعد به آن چیزها فکر می کردم که قرار نیست آدم آن موقع بهشان فکر کند و بعد مخم سوت می کشید، حالم بد می شد و احساس هائی به سراغم می آمد که گمانم قرار نیست آن موقع ها به سراغ بچه ها بیاید.

اینطور است که خلاصه نمی دانم کودکی ام چگونه بوده است. و خب البته اتفاقاتی که می افتد هم شاید یک کودک آدمیزادی که به سن خودش زندگی و کودکی می کند را بسیار کمتر آزار دهد از یک جانوری که مدام چراغ هاردش روشن است. و یک چیز دیگر اینکه یک حس دوگانه ی غریبی داشتم نسبت به مرکز توجه بودن، از طرفی کی از توجه بدش می آید؟ از طرف دیگر یک چیزهائی بسیار اذیتم می کرد. مثلن در سن خیلی کمی تنبک می زدم و کمی سه تار و خیلی هم بد نبودم، حالا یک سیاوشی بود که باید همیشه خوب می بود و خیلی خوب ساز می زد و اینها و یک سیاوشی هم بود که از پایه و اساس از تعریف بدش می آمد. توی اتاقم که تمرین می کردم هروقت احساس می کردم دارم خیلی خوب ساز می زنم، آرام تر می زدم که کسی بیرون نشنود یا اصلن نمی زدم دیگر. با بازگوئی دردناک این داستان احساس می کنم عجب روانی ای بودم. البته هنوز هم بهتر نیستم، در جمع و روی سن و کلاس و اینها بسیار راحتم و به نظر می رسد همه چیز بسیار خوب دارد پیش می رود اما در درون همیشه آن پشت را ترجیح می دهم. کارهائی انتخاب می کنم بیشتر این جلو است و علاقه ام همچنان به آن طرف بودن است و این دوگانگی همیشه با من بوده و این مخفی کردن حرف های اصلی، حس های اصلی و ... هنوز برایم مایه ی عذاب است، چه رسد به کودکی. از آنها نوشتم و نوشتیم و می نویسیم هم. "اما در همه چیزی رازی نیست ، گاه به سخن گفتن از دردها نیازی نیست." *

در کودکی من هم مثل همه، لحظه هایی هست که به تعبیر خوب میم، "لکه های رنگی کودکی" اند. قراری است که از این لکه های رنگی سریالی بسازیم با کلام. میم گفت : مال من سریال نمی شود. مال من هم نمی شود، منظور من از سریال مجموعه ی لکه های رنگی کودکی همه ی ماست. من اسم مجموعه ی خودم را می گذارم بچه تر بودم که ... اگر جائی چیزی با این حال و هوا نوشتید من و ما را هم خبر کنید. اگر جائی چیزی با این حال و هوا خواندید هم ، هم.

یکم مردادماه هشتاد و هشت. زاهدان.

* از مارکوت بیگل/ ترجمه احمد شاملو

20 July 2009

سی و سه سالگی

سی و سه سال پیش در چنین روز و شبی. از پس کلی درد و اضطراب که طبیعت این داستان است، من متولد شدم. بیست و نه تیر های خیلی متفاوتی گذشته است تا کنون. دو یا سه سالگی با شمعهایی به شکل قو روی کیک و دوچرخه (سه چرخه) که باید عکس قیافه ی حیرت زده ام را ببینید تا حس صحنه را بگیرید. با تخته سیاهی به شکل پینوکیو و ... سالهای بعدتر با صندلی کامپیوتر و دی وی دی رایتر و گوشی موبایل و ... کتاب و سی دی هم که پای ثابت تولد هاست. هر کدام حال و هوای خود را داشته و همراهان خود را. گاهی خوش تر بوده گاهی ناخوش تر. اما سرجمع بد نبوده ... فقط هر سال بیشتر غرق خاطرات می شوم و نوستالژی ها ... این یعنی که آدم دارد کم کم خاطره باز می شود؟ هه ... کم کم ... تازه دارد می شود؟ نه استاد! خاطره باز هستی و کاریش هم نمی شود کرد ... خلاصه اینکه نمی دانم دنیا بی من چه چیزی کم می داشت؟ شاید می داشت شاید هم نه. بهرحال حالا که هستم. یکی می گفت زندگی چیز بیخود و مزخرفی است اما تنها چیزی است که داریم پس دست از سرش بر نمی دارم.

تا ببینیم سی و سه سالگی در هشتاد و هشت چگونه است ... هر چه هست ممنونم از حضور دوستان خوب در کویر بلوچستان و حضور تلفنی و پیغامی و ای-میلی و فیس بوکی و ... همه اش بسیار دلنشین بود و هست

دوستی گفت مریضی و تولد بسیار وحشتناک است اگر تنها باشی ...

بیست و نهم تیر هشتاد و هشت. زاهدان.

19 July 2009

خیال

بگو به خواب به چشم من خراب نیاید

مگر خیال تو بیرون رود که خواب درآید

... همین دیگه ... مگر ...

17 July 2009

بالای کوه

وقتی بالای اون کوه هست خیلی برایش نگرانم. که سر از کارش در نمی آورم.

مردها از با لای کوه دنیا را بهتر می بینند.

نقل به مضمون از فیلم محمد رسول الله

16 July 2009

یادش بخیر پاییز

این فصل دیگری ست

که سرمایش از درون

درک صریح زیبایی را پیچیده می کند ...

13 July 2009


"You are not supposed to kill a little boy and to get away with that ... you are just not supposed to ..."



from the great movie: IN BRUGES



I watched and liked this movie a lot. watch it.

06 July 2009

گفتم که فرو کش کنم این شهر

این روزها حس غریبی ست حس من به این شهر ... ناگهان شد انگار اینطور ... مثل حس تلخ و غم انگیزی که ناگهان هوار می شود بر سر دلت وقتی چشم باز کنی و نگاهی بیاندازی و ببینی که چیزی که بود آن میان نیست دیگر. مثل وقتی که نگاهش کنی و دیگر خوشبخت ترین مرد جهان نباشی از بودنش، از بودنت. همانقدر هم غم انگیز است این حس. میان کوچه ها و خیابانش که می گردم دیگر شهر تازه یافته ی من نیست. شهری که آرامش برای سرگردانی ام داشت و هیجان برای خمودگی ام. داشت، غم انگیز است که گذشته باشد فعل این جمله اما حقیقت است گویا، داشت و ندارد انگار دیگر. خموده ام و سرگردان بار دیگر. باز مسافر شده ام. باز در دلم مسافر شده ام. دلم هوای شهر دیگری کرده است که نمی دانم کجاست. دلم هوای کسی کرده است که نمی دانم کیست. دلم هوایی است اما هوایی چیست؟ نمی دانم. شاید دیگر دوستم ندارد این کویر. شاید مثل آن وقت ها دوستم ندارد که من دلم کنده شده از خشکی و خلوتش که زمانی عاشقش شده بودم. نکند کسی جائی نفرینم کرده باشد که هر جا که هستم دلم جای دیگری باشد. دلم کجاست؟ نمی دانم.

چه از مشهد چه از تهران وقتی هواپیما می نشیند اینجا، یک دور تند عجیبی روی شهر می زند تا هماهنگ مسیر باند شود و من همیشه در این حرکت مضطرب کننده ، حس رسیدن به خانه داشتم که دلپذیر بود بسیار. گم کرده ام باز خانه ام را. روی تقویم شماره گذاشتم تا روزی که شاید آخرین روزی باشد که هستم اینجا. شش ماه پیش که پس از پنج ماه بازمی گشتم به این شهر این کار را کرده بودم و دیر دیرم می شد تا برسم. حالا دیر دیرم می شود تا بروم. روز شروع می شود و به نیمه می رسد و تمام می شود و یک شماره کم می شود و من ، خود اینطوری ام را دوست ندارم. بنای خمودگی و کسالت نبود دیگر. بنای بی اهمیت بودن همه چیزی در روزها و روزها نبود. دلم جای دیگری است که نمی دانم. دلم سفری است باز و مقصد را نمی دانم و نمی بینم و در اصل مقصد اهمیت ندارد. رفتن ... عزیمت ... و حکایت غریب این که هنوز نرفته دلم تنگ است برای چیزهائی و کسانی در این شهر. اما باید بروم. باید بروم. باید بروم.

" خورشید هر روز بر می آید و هر غروب به جائی که باز از آن طلوع کند باز می گردد. رود ها به دریا می ریزند و باز ابر می شوند و باران می بارد و رود می شود. هیچ چیز تازه نیست. در زیر این آفتاب هیچ چیز تازه نیست. در زیر این آفتاب هیچ چیز نیست که بگوئی ببین! این چیز تازه است." نقل به مضمون از کتاب جامعه

پانزدهم عجیب تیرماه غریب هشتاد و هشت . زاهدان.

05 July 2009

حیرت دمیده

تصور کن اگر خداوند متعال در ایام خلقت به اندازه ی الآن من بی حوصله بود، این جهان زیبا چی از آب در می آمد، روم به دیوار روم به دیوار، زبونم لال، از اینی هم که هست یعنی ...

در همین لحظه ندائی سخت بر آمد که: خفه بابا! تو توی همین زندگی فسقلی حقیرت موندی به جهان به این عظمت گیر میدی؟ جواب؟ نه خوب انصافن حرفش حق بود، جواب نداشت. و من بانگ بر کشیده لباس رو بر تن دریده لباس زیر را به دلایل امنیتی ندریده، سر به بیابان نهادم از حیرتی که پدید آمد از این سخن در روحم ... همون ، تو روحم ... و جهان به کار خویش مشغول و آقا و خانمی که شما باشید محض شوخی اگر خیال کنید حتا کمی هم ککش می گزد از واگویه های دیوانه ی سرگردان در کویر ... حاشا و کلا.

04 July 2009

TOO SHORT ...

Life is too short to be pissed off all the time; it’s just not worth it.

From the movie: American history X

02 July 2009

درد

بچه بودم، بچه تر یعنی، سرم به دستم وصل بود و گاهی درد بی تابم می کرد. دوست نازنین پزشکی گفت بهش توجه نکن! گفتم آخه من بهش توجه نمی کنم این خودش به من توجه می کنه! هنوز هم داستان از همین قرار است. بعضی دردها اینطوری هستن. آدم مدام می خواد بهشون توجه نکنه اما اونا خودشون هی به آدم توجه می کنن. هی توجه می کنن ...