30 April 2010

سه شنبه ها و آش رشته ی مصی

من یک عمه ای دارم که فکر کنم خدا وقت توزیع مهربونی و دلواپسی دستش لرزیده و براش زیادی ریخته ... یعنی داستانی هست ها ... گاهی آدم عصبانی می شه از دستش اونقدر که مهربونه و اونقدر که وظیفه ش اینه که غصه ی همه رو بخوره و نگران همه باشه و ... حدود بیست سال پیش شاید کمی کمتر ، یک آئینی شروع شد در خونه ی این آدم ، یک آش رشته ی بی نهایت خوشمزه ای که هر سه شنبه درست می شد و همه اینو می دونن، گاهی ممکنه سه شنبه ظهر دو نفر اونجا باشن گاهی ممکنه ده – دوازده نفر باشن ... براش مهم نیست و همه می دونن که همه می تونن سه شنبه ظهر برن اونجا ... اصلش هر روزی همه می تونن برن اونجا اما سه شنبه ها داستان دیگری ست. داستان آش رشته هست و داستان آئینی که بیست سالی ست حتا یک روز هم قطع نشده ... هر وقت بعد از هر چند روز یا چند هفته یا چند ماه می رفتم مشهد همه می دونستن که سه شنبه ظهر من اونجام ... در همه ی این سالها که به مرخصی یا کار رفتم مشهد، همین یک سه شنبه بود که کار شلوغ شد و من صبح تا شب نبودم ... یکشنبه ی بعدش هم رفت به سفر ... سفری هست که خیلی دوست داره می دونم که دوست داره پ خوشحالم که رفته اما این بار که من بودم و اون نبود این شهر اصلن یک طور دیگه ای بود ... مشهد بدون این آدم و آش رشته اش اصلن انگار دوشنبه هست و بعد یه چیزی و بعد هم چهارشنبه ... سه شنبه نیست انگار ... و اینطوریه که یک آدم می تونه معنی یک روز رو برای همیشه برای آدم و برای یک شهر تغییر بده ... از سفرش که برگرده می آد تهران، و من می دونم که آش رشته ی سه شنبه ها رو در تهران بسیار از دست خواهم داد اونقدر که این شهر برای سه شنبه ظهر آش رشته خوردن بی رحم هست و شلوغ و ... اما می دونم که مشهد (که شهر قدر نشناس نا مهربان عجیبی هست) از این به بعد هیچ سه شنبه اش مثل سابق نیست ... چون مصی نیست اونجا و چون آش رشته ی آئینی مصی نیست و چون در مشهد که هیچ در خراسان و ایران هم هیچ در کل جهان هم آدم به مهربانی و زلالی مصی کم هست ... دل اون شهر برای این آئین تنگ خواهد شد ... حالا ببینید ...

29 April 2010

یازده روز در مشهد

هشت، ده روزی سفر بودم با برنامه ی خیلی شلوغ کاری و نتونستم بنویسم اما داستان زیاد هست ... داستان هایی از شهر زادگاهم که پسوند مقدس داره ... از آش سه شنبه ها که این بار نبود بعد از بیست سال شاید ... از دوستان خوبم که قدیمی هستن و دلپذیر ... از خیابونهای مشهد که امسال منفجر شدند از اقاقیا ... از آلرژی من که هیچ جا مثل شهر خودم بیچاره ام نمی کنه و از خیلی چیز ها ... آها راستی از یه داستانی راجع به دست تو دماغ!! نه جدی این یکی خیلی عالی هست ... مال مشهد نیست اما خیلی وقته می خوام بنویسمش ... پس مینویسم ... این رو به عنوان آنونس ماجرا داشته باشید تا ... یه چیز دیگه هم هست و اون داستان علی هست ... اونم باید بنویسم ... پس تا زود ...

17 April 2010

باران بهاری

دوست قدیمی من، همکلاسی روزهای قدیم پر از موسیقی، حالا مادر شده و این خبر خوش این روزها است. دختر فسقلی اش با خیال راحت و بی عجله تصمیم گرفت که بیاد و ببینه چه خبره در این دنیا. می دونم که مادر بی نظیری می شه و می دونم که یکی به آدمهای باشعور جهان اضافه شد. می دونم که دخترش فضول، اذیت کن، پر از دیوانگی های دلنشین، پر از ایده های عجیب و غریب، و پر از شور زندگی خواهد بود و این خیلی خوشحال کننده هست. به نیکی تبریک می گم و به خودم تبریک می گم که دوست خوبی دارم که حالا در بهار یک باران تر و تازه رو با خودش به خونه برده.

14 April 2010

مهربانو

گفت: یه خبر بدی می خوام بهت بدم. گفتم: شما کی هستی من شما رو نمی شناسم. گفت: من مادرتم، خیلی ناراحتم که تو این خونه تنهایی.

این را گفت از مادرش و گریست. نامش بانو است. مهربانو با دستان لرزان و چهرهای که گذر قرنی را می توان برآن دید. و این دو جمله ی بالا نقل به مضمون، بخشی از فیلم مستند مهربانو است که مریم سپهری و آرش باقری آن را ساخته اند. که فیلم خوبی است و حال خوشی دارد.
دو روزی است که دیده ام این کار را و رهایم نمی کند خواب پیرزن ...

09 April 2010


خطر: در این مکان ممکن است به یک شتر تبدیل شوید.
DANGER: you may turn to a camel here

04 April 2010

تنهایی، زیتون، سروش صحت و 89

فروردین سال پیش من هنوز اینجا نمی نوشتم. اصلش نوشتن در این فضای مجازی خیلی برام مهم نبود. نمیدونم الآن هست یا نه اما بهرحال اون موقع اصلن نبود. یک یاهوسیصد و شصت بود که وسوسه ام کرده بود و گاهی می نوشتم در بلاگ گونه ای که اونجا بود. روز نهم فروردین پارسال از فیلم بیضایی نوشتم، از بهاریه ی سروش صحت نوشتم و از تنهایی و از بهاریه ی رضا کیانیان که خیلی وقت پیش نوشته بود در باره ی تنهایی ... یک سال بعد در روز اول فروردین من بهاریه ی سروش صحت رو خوندم، باز به تنهایی فکر کردم و به بهاریه ی رضا کیانیان و بدون اینکه حتا یادم باشه چیزی شبیه یک سال قبل نوشتم ... امروز اون پارسالیه رو دیدم و ترسیدم ... ترسیدم که شاید دارم جایی در ذهنم دور می زنم ... شاید دارم جایی در زندگی دور می زنم ... شاید ... نمی دونم شاید چی ... اما می دونم که این مشابهت منو به شدت ترسوند ... اوه چه فرصت خوبی شد واسه زیتون فرد اعلا که باز بیاد اینجا هر چی می خواد بار ما کنه :) ...
خلاصه که نمی دونم این خوبه یا بده اما من تقریبن هر سال فروردین یک دغدغه های مشابهی میاد توی مغر خرابم ... خوبه واقعن یا بده ... ؟
در ضمن در نوروزیه ی دیگری نوشته بودم 88 قرار هست چه سال اینجور و اونجوری باشه و اینا که خب ... هیچ از اون خبرها نشد ... منم گفته بودم اگه 88 اتفاقات خیلی ویژه ای نیفته من 29 اسفند می رم با چتر نجات از رو برج میلاد می پرم پایین ... من از همه عذر می خوام که اولن اتفاقات 88 دیگه زیادی ویژه بود ... خدا شاهده من دیگه منظورم این مدلی اش نبود ... بعد هم عذر می خوام که پرش منو از روی برج میلاد از دست دادن ... راستش اصلن یادم نبود همچی حرفی زدم ... من معمولن وقتی به حرف هام عمل نمی کنم به خاطر این نیست که بد قول هستم یا هر چی ... آقا امان از این حافظه ... یادم می ره ... خلاصه یه پرش خیلی ویژه طلبتون از برج میلاد یا به سمت بالا یا به سمت پایین که به حول و قوه الهی هر وقت صلاح بود ارائه میدیم خدمتتون ...
سخنرانی فلسفی خوش بینانه ی من در باره ی 88 و خیلی خیلی گوزو از آب درآمدن 88 تعریفی باعث شد که در باره ی 89 ما اصولن بی خیال هر گونه نقد، نظر، پیشنهاد، انتقاد، حرف، حدیث، پیش بینی و خلاصه بی خیال شیم ... یک خانم خوش صدای قدیمی ای یک آهنگ خیلی قشنگ قدیمی ای داره که می گی "
Que Sera Sera ...
حالا حکایت ماست ...

http://www.we7.com/#/album/Que-Sera-Sera!albumId=266810

03 April 2010

بهار شده

http://www.daryadadvar.com/DaryaDadvar-1389.pps

شب پره ها خواب می بینن ، که باز دوباره شب تاب اومده ...

طهران، تهران






دوست دارم "طهران" مهرجویی رو باور کنم. دوست دارم اون همه شور و صفا رو باور کنم که هنوز هست بینمون. آدمهایی رو باور کنم که در هر گرفتاری ای با شور درونی خودشون بهانه ای برای زندگی پیدا می کنن. دایی بابا رو باور کنم که انگار ادامه ی علی عابدینی هست و راستی هم هست. همون پیر فرزانه ای هست که موهاش سفید شده و ریشش. وقتی می خواد به کسی لطف کنه و هدیه ای بده چنان دستی روی سینه می گذاره و چنان سری خم می کنه که انگار اونه که داره چیزی می گیره. اصلش زیبایی ماجرا این هست که به راستی هم اونه که داره چیزی می گیره از این هدیه ها و این همه سخاوت. دوست دارم این آدم ها رو باور کنم اونقدر که از دیدنشون اشکم درمی آد از بس که غنیمت هست حتا گفتن این داستان ها، از بس که ما داریم دور می شیم از این همه زیباییِ انسانی یا ... دور شدیم دیگه. اما این "طهران" اونقدر که حرف اولش عوض شده بقیه ی چیزهاش هم به نظر عوض شده و "تهران" کرم پور به نظر واقعی تر می آد. من این تهران رو بیشتر تجربه کردم، اصلش من فقط این تهران رو تجربه کردم. که کنسرتش لحظه ی آخر لغو شه، که آدماش ده دقیقه هم بی دعوا نتونن حرف عاشقانه با هم بزنن، که آدماش لای فلز خورد شده ی ماشیناشون له بشن و حتا تیتراژش تو زمینه ی سیاه بشینه ... در تهران کرم پور سقف خونه ی کسی خراب نمی شه اما همه زیر آوار هستن ... در طهران مهرجویی سقف خونه تنها خشت و گل هست که "عمله و بنا" می آن و درستش می کنن و حتا اونم نباشه می شه یه چادر زد وسط حیاط و کرسی گذاشت و خوش بود.
"طهران، تهران" رو ببینید که فیلم خوبی هست. هم شیرینی های تلخ اپیزود اول، هم تلخی های تلخ اپیزود دوم.

(در ضمن از من نپرسید چرا این عکس ها اینجوری هستن و ترکیب این صفحه چرا اینقدر زشت هست. سیستم های اتچ در بلاگ اسپات واقعن فاجعه هستن ...)