13 February 2015

عصر جمعه ی زمستانی ... که زمستانی نیست



جمعه عصری راه افتادم رفتم به دیدن نمایشگاه سیامک دل زنده، که دیدن عکس هاش که خوب بود اما دیدن خودش همیشه یک حال خوشی ست که گفتنی نیست ... آرامش و خرسندیِ حسرت برانگیزی در چشم های سیامک هست همیشه که با تمام جانم امیدوارم در دلش هم همین حسِ چشم هاش باشد ...
بعد قدم زنان راه افتادم در کوجه پس کوچه های دروس ... محله ی عجیبی ست این دروس ... با تمام قرتی بازی های جدید و آپارتمان های چُسان فِسان اش باز هم یک حسی از قدیمی بودن و یک شخصیتی دارد این محله که دلنشین است ...
در شب زمستانی که زمستانی هم نیست وقتی بیش از یک ساعت و نیم پیاده هی این کوچه آن کوچه را گز کنید فکر شروع می کند به شیطنت ... به خیلی چیزها، به خیلی آدم ها فکر می کنی ... به بودن ها به نبودن ها ... به بودن خودت، به نبودن خودت به فروغ فرخزاد که مثل امروزی لای آهن های له شده ی ماشین تصادف کرده اش ماند و ... رفت و ... هیچ فکر نکرد که ما میانِ پریشانیِ تلفظِ درها ، برای خوردنِ یک سیب چقدر تنها مانده ایم ...  
تازگی ها مدام آدم ها وقتی صدام را می شوند می پرسند: سرما خوردی؟ آنقدر این سوال تکرار شده که دیگر مطمئن شدم صدام اینطوری ست دیگر ... گرفته شده انگار ... گرفته تر شده انگار ... حالا هرکس بپرسد سرما خوردی خواهم گفت نه، صدام همینطوری ست ... مدام مثل صدای کسی ست که ساعت ها حرف نزده ... مثل کسی که انگار کسی نیست حرفی با او بزند ...
یادم آمد که یک پاتیل پاستا درست کردم که هیچ چاشنی و سسی برای خوردن اش ندارم، یک قوطی سس ماکارونی و دوتا کوکا شیشه ای فسقلی گرفتم ... مثل بلیط تئاتر و کنسرت نوشابه را هم دوتا دوتا می خرم به عادتی قدیمی ... گیرم هر دو نوشابه را خودم خواهم خورد و یکی از بلیط ها خیلی وقت ها یا نصیب غریبه ای می شود که دمِ آخر رسیده دم سالن، یا می ماند در جیبم ... یک اسپرایت هم گرفتم ... یخ که دارم، دوقطره هم آب لیمو و ... لیوان ها که جمعه شبی پر و خالی شود ...
حالا حوصله ی کار جدی نیست ... دلم خواست الکی و دامبولی باشم ... نشستم به انتخاب یک مجموعه از عجیب ترین آهنگ هایی که با بعضی شان می شود کلی خندید ... با بعضی شان اشک تان هم در می آید ... آدمیزاد است دیگر با موزیکِ دامبول هم می شود که اشک اش در بیاید ... حالا آقای معین دارد توی گوشم می خواند که: منم عاشق انتظار کشیدن، صدای پاتو از کوچه شنیدن ... حوصله ی انتظار هم ندارم دیگر ... این اختراعِ بی خودِ آقای گراهام بل می خواست اگر صدا کند که می کرد ... صدای پایی هم از کوچه می خواست اگر بیاید ، می آمد ... گورِ پدرِ انتظار کشیدن ...
از حالا هم دارم ذوق می کنم برای آهنگ بعدی ... پریچهر! ... به عمو عبی حتا فکر می کنم که چقدر این آهنگ را دوست داشت ... و از یک روزی تصمیم گرفت که از همه ی ما بدش می آید ... به خانواده ای فکر می کنم که دیگر نیست ... به آنها که برای هم می مردند و حالا با هم حرف هم نمی زنند ...
یک چیزهایی را نباید شمُرد ... لیوان هایی که خالی و پر می شوند و ته سیگارهایی که توی زیر سیگاری جمع می شوند ...

10 February 2015

او نیامد ...



گفت دو شبدرِ چهار پر که بر کناره ی جوی پشتِ آلونکِ چوبی بروید، اگر باران بیاید، خواهم آمد ... خشکسال بود آن روز و روزگار ... بارانی نبود ... هر روز کنارِ جویِ پشتِ آلونکِ چوبی نشستم به انتظار ... یک روز باران بود ... یک روز خشکِ خشک ... شبدرِ چهارپر در می آمد ... و او نیامد ...
گفت اسب های وحشیِ دشت که جفت گیری آغاز کنند، اگر ابرِ سیاه بر سرِ کوهِ بلند نشست و مرغِ حق، سه شب هو هو کرد ... خواهم آمد ... مرغِ حق، دو شب بود و شبِ سوم هرگز نیامد ... فصل جفت گیریِ اسب های وحشی تمام شد و ... او نیامد ...
گفت موهای روی شقیقه ات که تمام سفید شد ... اگر ماهِ تمام از پشتِ ابرِ سفید درآمد ... خواهم آمد ... تمام موهام سفید شد، ابرهای سیاه مدام ماهِ تمام را در آغوش گرفتند و ... او ... نیامد ...
گفت پیش از آخرین نفس، پیش از آنکه چشم ات به سقف خیره بماند، پیش از بانگِ سوکِ عزادارانِ سیاه جامه ... خواهم آمد ...
حالا نفس هام تنگ و چشم ام خیره به سه کنجِ سقفِ چوبیِ آلونکِ تنهایی ... آخرین نفس منتظر مانده است ... تا ... او ... بیاید ...
سنگ تراشِ قبیله اما سخت مشغولِ کار است ... تیشه اش به دست و صدای چکشِ استاد که می تراشد ... می نویسد ... اینجا آرامگاهِ ابدیِ ... آرامی اما در کار نیست ...
آخرین نفس آمد و ... رفت و ... او ... نیامد ...