01 November 2009

بحث شیرین شقایق

سرگیجه و تهوع حس های عجیبی هستند. از هردوشان به شدت بدم می آد. نه که یعنی کسی هست که دوسشون داشته باشه اما من خیلی دردهای دیگه رو حاضرم تحمل کنم اما سرگیجه و تهوع رو نه. بعد یه چیز عجیبی درباره ی هردوی این حس ها هست که فکر کنم تنها حسهایی هستند که می تونن هم فیزیکی باشن هم ذهنی. یعنی گاهی می شه که فقط مغزت تهوع داشته باشه. یا سرت گیج باشه اما نه واقعن اینجوری که دور و برت چیز ها بچرخن و اینا ... نمی دونم ... شاید دارم بی ربط می گم اما من گاهی یه سرگیجه هایی دارم که حس سرگیجه ست نه خود اون ... تهوع ذهنی رو هم که اصلش حضرت سارتر خیلی وقت پیش پرونده ش رو بسته و داستانش رو گفته ... این روزها اونقدر شلوغه و اونقدر گوز و شقیقه با هم قاطی هستن که یه وقتایی حس سرگیجه ی عجیبی بهم دست می ده که انگار یه جایی اون توهای مغزم هست (یا حالا توهای کله م با یا بی مغز) ... اما یه فکری هست که خیلی می چسبه ... بعد از چهار سال دوباره قراره یه فرصتی پیش بیاد برم سر کلاس و از عکاسی بگم ... و این یعنی دو ساعت حرف زدن، خسته شدن، گلو خشک شدن، در اقلن دو سه تا امتحان دانشجوها (که باید سوادتو و کولی و باحالیتو و حس طنزتو و خیلی چیزهای دیگه رو تست کنن!) نمره آوردن، سوتی دادن گاه به گاه و گفتن یه جمله هایی که چهار سال بعد بشنوی تیکه کلام شده (نه چون مث حرفای ارسطو و ایناست، چون سوتی بوده!!) و خلاصه این یعنی خیلی چیزایی که آدم وقتی مدتی ازش دوره دلش خیلی تنگ می شه براش ... این فکره خیلی می چسبه که آخر دوره عکس بچه ها با اولش فرق داره ... اینکه یه کسایی پیدا می شن که دیوونه ان و کلی دیوونه بازی تو عکساشون می کنن و تو آی حال می کنی ... آی حال می کنی ... خلاصه که امیدوارم بشه ، امیدوارم این بار باز بدقول نشم و این اتفاق بیفته چون بیشتر از هرکس خودم احتیاج دارم که بشه ... وگرنه کسی بی کلاس عکاسی من نمرده ... یاد این حال و هوا و اون هم نفسی با بچه ها تو کلاس سرگیجه هه رو می بره و یه شوق خوبی میاره تو دل آدم ... هرچقدر هم که مث من خسته و کوفته ی شلوغی های روزانه باشی ... هرچقدر هم که گوشه ی لبات و چشات آویزون باشه همش از بس که گوز با شقیقه قاطی شده باشه ...

3 comments:

  1. این عالیه...و شاید یکی از معدود فرصت هایی برای یادآوری انچه که واقعا دوست داریم انجام بدیم.امیدوارم فراموشش نکنی و نچسبی به اون شقیقه گوزوت!

    ReplyDelete
  2. همیشه یادتون باشه تو یه همچین فرصتی بود که دنیا عوض شد....برای من برای ما
    هیچ وقت بهتون نگفتم...اما روز آخری که سر کلاستون بودم تمام مدت اشک تو چشام بود...میدونید...کمن آدمهایی که واقعا دوست داشتنین...نه برای سوتیهاشون یا باحالیشون...نه ...واسه دردشون..دردهاشون
    سولماز

    ReplyDelete