21 October 2014



صاحب خانه ام به خیالِ خودش
خانه اش را به یک نفر کرایه داده است
بینوا خبر ندارد
چند نفر اینجا هر روز و هر شب
دارند روزگار می گذرانند
پیرمردی
که غروب
سرفه کنان از پله های خانه بالا می آید
جوانِ مست و ملنگی
که ناگهان
با ترانه ی شهرام شب پره بالا و پایین می پرد
کودکی
که همیشه منتظر است تا از در به درون آیی
و تمام اسباب بازی هایش را بیاورد
بریزد پیش پای ات
نوجوانی
که هر بار دمِ رفتن ات می خواهد
یک لنگه ی کفش ات را
قایم کند
جایی که هرگز پیداش نکنی
زنی
که با یک کلامِ تلخ تو
در اقیانوسی از غم فرو می رود
پدری
که تماشای شادی هات
سرشارِ شوق اش می کند
و منتظرِ هر بهانه ای ست
برای غرور
مادری
که هر بار تماشات می کند
زیر لب زمزمه کند
یه دختر دارم شاه نداره
و نگران هر کسی شود که برایت شاخه ای گل می آورد
و با تمام قلب اش فکر کند
هیچ کس
هرگز
لایقِ تو نیست
و هزار نفرِ دیگر
که هر روز و هر شب
در این صد و چند مترِ مربع
روزگار می گذرانند
و من ...
که تمامِ آنان ام
و من ...
که می شود تا با یک بوسه ی تو
بمیرم ...
مثل پریِ کوچکِ غمگینِ فروغ
و با یک بوسه ی تو
زنده شوم ...
مثلِ
پریِ کوچکِ غمگینِ فروغ
ای وای
صاحب خانه ی بینوای من
حتا خبر هم ندارد
خانه اش را به چند نفر کرایه داده است

آخرهای مهرماه نود و سه سیاوش مقصودی

پی نوشت از فروغ فرخزادِ عزیزمان: من / پری كوچك غمگينی را / می شناسم كه در اقيانوسی مسكن دارد / و دلش را در يك نی لبك چوبين / می نوازد آرام،آرام / پری كوچك غمگينی / كه شب از يك بوسه می ميرد / و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد


هزار و یک شب ...

حالا تو قصه گو باش و من شاهزاده نباشم
هزار و یک شبِ ما بگذار این طور باشد
هر شب به داستانی از تو ، با تو
در خیالِ شاهزاده ای که من نیستم
در خیال زیباترینِ جهان
که تویی
به خواب بروم
جایی میانه ی قصه
هنوز که کلاغه به خانه اش نرسیده است
هنوز که شاهزاده ات با اسب سپید در راه است
هزار و یک شبِ ما بگذار اینطور باشد
شاهزاده ای که من نیستم و
تویی که صدات
آرامشِ شب های بی تابی ست
این بار
قصه گو ، بگذار
برای کلاغِ گمشده ی آسمانِ شب
حکایت کند
که بالِ خسته ی شکسته را بسته است
و بر بلند ترین سپیدار قصر نشسته است
که از بلندِ بالای شاخسار خزان زده اش
پنجره ی اتاق ات پیداست
چشم هام را می بندم
انگار کن به خواب
انگار کن به امید رویای تو ...
در خواب ... 
این هم شبی دیگر ...

قصه ی ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید

هزار و یک شبِ ما بگذار اینطور باشد

عمر کلاغ ها می گویند دراز است
هزار شب شاید
هزار و یک شب
شاید

همین اواخرِ مهرماه نود و سه، تهرانِ خنکِ ابری ، سیاوش مقصودی