30 September 2010

حکایت

یک خانی قدیما بوده که خیلی خان خوبی بوده و همیشه رعیت و رفقا دور سفره اش جمع بودند و گوسفند و مرغی بوده که می کشته و کبابی بوده که می داده به ملت . بعد از غذا هم همیشه می رفته وسط سیاه چادرش می ایستاده دستش رو می گرفته به دیرک وسط چادر و زرت زرت می گوزیده. جماعت هم همه هر هر می خندیدند و می گفتند به به جناب خان چقدر شوخ طبع هستند و چقدر با نمک می گوزند و اینها ...

جناب خان سرشون رو زمین می گذارند و پسرشون جانشین می شه و مردم رو جمع می کرده و چای و تنقلاتی بوده که به شکمشون می بسته اما خبری از نهار و شام نبوده سر سفره ی این شازده. بعد هم می رفته وسط چادر می ایستاده و قرت قرت می گوزیده. کم کم مردم رو ترش می کنند و اه و پیف می کنند که چه کاریه؟ آدم جلو مردم وسط چادرش که نمی گوزه و اینها...

شازده پسر می گه بابام هم که همین کار رو می کرد پس چرا اینا برای من قیافه می گیرند؟ مباشرش بهش می گه جناب خان کباب و نهار و شامش به راه بود که گوزیدنش هم با نمک بود. تو می خوای یه چای به جماعت بدی به گوزت هم بخندن؟

خیلی این داستان رو دوست دارم ... خیلی ...

23 September 2010

باران که ببارد

اینکه با شروع مهر، پاییز شروع می شود که من بسیار آنرا دوست می دارم به کنار. اول مهر هیچگونه خاطره ی نوستالژیک و دلنشینی برای من ندارد. یعنی می خواهم خیال خودم را راحت کنم و این بار به صراحت بگویم که من هیچ یک از دوازده سال مدرسه را حتا یک روزش را حتا یک لحظه اش را دوست نداشتم. دوستان خوبی دارم که بدون مدرسه آنرا نمی شناختم. انسانهای خوبی هستند که معلم هایم بوده اند و بی مدرسه آنها را نمی شناختم. اما خود مدرسه را، فلسفه ی این جور مدرسه را و اتفاقی را که در آن برای من و همه ی دانش آموزان بینوای دیگر می افتاد و می افتد را هرگز دوست نداشتم و ندارم.

تصور زندانی کردن تعدادی کودک و نوجوان در محیط های بسیار زشت، بد بو، معمولن کهنه با معماری های بسیار بد، بسیار نا مناسب با کاربری آموزشی، و همچنان زندانی کردن تعدادی آدم بی انگیزه ، عصبانی، افسرده و در بسیاری موارد بسیار بی سواد به عنوان معلم در این فضاها. تصور شکنجه ی مدامی که آنها برای این ها ایجاد می کنند و اینها برای آنها. این خاطره ی غالب من از مدرسه است. آنهایی که کارشان را با کمی ، فقط کمی علاقه انجام می دادند آنقدر تعدادشان کم بود که بر اساس هر قانون ریاضی می شد از وجودشان صرف نظر کرد. و چیزی که به عنوان کتاب های درسی می شناسیم همانی ست که هر سال، از چند خط به درد بخور آن کم شده و به خزعبلات آن اضافه شده است. اضطرابی که از دیدن کتک خوردن یک دانش آموز دیگر به من دست می داد جایی در روح من کاری کرده که فکر نکنم خود جناب یونگ هم بتواند بیاید و آنرا ترمیم کند.

حالا اما یک اتفاق خوبی دارد می افتد. بچه ها بیشتر و بیشتر دارند تنفرشان را از این دخمه ها نشان می دهند. بچه های بسیاری را می بینم که پیش از آنکه مثل من به سی و چند سالگی برسند، ابراز می کنند که این طور درس خواندن چرند است و این طور مدرسه چرند است. قسمت بدش این است که آنها هم مثل من عذاب می کشند اما خوبش این است که اقلن تخمش را دارند که بلند حرفش را بزنند. و خدا را چه دیدید؟ شاید یک روزی دیوار آن دخمه ها را ریختند پایین تا کمی نور آفتاب بر نیمکت هایشان بتابد بلکه این همه کک و شپش سالیان سال فراری بشوند.

حنا که پدرش از مدرسه برش داشته بود و در خانه برای او و خواهر و برادرش مدرسه ای ساخته بود به نظر من دختر خوشبختی ست، تمام بچه هایی – هرکجای دنیا – که مدرسه شان را دوست دارند و در آن به راستی چیزی یاد می گیرند خوشبختند.

پدر حنا یک روز در جایی گفته بود: برای بچه های دیگر و بزرگترهای دیگر عجیب است که حنا به مدرسه ی معمولی مثل آنها نمی رود اما آن بچه ها هم ته دلشان همه می دانند که باید در این مدرسه های آموزش و پرورش را گل گرفت. و یک روز این کار را می کنند. بگذار باران ببارد. بگذار زمین ها گل شوند.

شاد باش برای جاودان مرد آواز ایران

پاییز شد و اولین روز پادشاه فصل ها ، سالروز تولد محمدرضا شجریان است. می گویم شجریان و نه استاد چون دیگر حتا گفتن استاد هم به نظرم برای شجریان نیازی نیست. اصلن هیچ چیزی نیازی نیست. شجریان شجریان است ... همین
تولد محمدرضا شجریان بر جهان و بر من و بر شما مبارک. سایت دل آواز صفحه ای را برای رساندن پیان های شادباش به ایشان فراهم کرده است با این آدرس:
http://www.delawaz.com/fa/birthday.html
برای ایشان می نویسیم که عزیز است و خواهد ماند. و جاودان است و این روز را به خاطر می سپاریم.

درود بر محمد رضا شجریان

17 September 2010

اول و آخر

یه جایی نزدیک شهر ری روی یک دیواری نوشته بود: اگر اولش به فکر آخرش نباشید، آخرش به فکر اولش می افتید. ء
با خودم فکر کردم من الآن کجاهاش هستم آیا؟

01 September 2010

ای شاه ولایت

به این صفحه ی سفید روبرویم خیره شده ام و فکرم می کشد به همه ی نهم شهریور های سالهای دور که مادربزرگ هنوز بود و این تاریخ معنایی نداشت برایم ... و بعد یک نهم شهریوری که رفت از پیشم از پیشمان و ماند این روز تا همیشه به یادم بماند که هشتم شهریور با دهم شهریور چقدر می تواند فرق داشته باشد.

به صفحه ی سفید روبرویم خیره شده ام و فکرم می کشد به مردی که در خیلی دورها نماز می خواند و شمشیری بر فرقش فرود آمد و من مطمئنم که از لابلای خون دلمه بسته روی صورتش می شد که لبخند محوی را ببینی وقتی می گوید که رستگار شدم به خدای کعبه سوگند.

فکرم می کشد به مردی که سر به چاه می کند و فریاد می کشد از نامردمان روزگاری که در میانشان چقدر تنهاست. بی فاطمه.

فکرم می کشد به زنی که مادربزرگم بود و من مطمئنم که می شد لبخند محوی را ببینی وقتی تصویر حیاط در نگاهش کج و مج می شود و بعد فقط آسمان غروب است که می بیند.

ماه که دلش می گیرد از این همه تنهایی و این فریادهای شبانه.

خورشید غروب که دلش می گیرد از چشمانی که خیره در او می نگرند و حالا درد دارد هی کم می شود در این نگاه.

یاد صدای مادربزرگ می افتم که می خواند: من علی علی گویم ... با صوت جلی گویم ... ای شاه ولایت ... جانم به فدایت.