31 August 2009

شیر و خرما

نهم شهریور ما همه یک جور بی ربطی می شیم. به هم خیلی نگاه نمی کنیم. چرت و پرت انگار زیاد می گیم. و گاهی یکی با یک نگاه عجیبی می گه امروز نهمه ... اون یکی می گه هوممم ... یا آها یا یه جواب هول هولکی ای توی این مایه ها ...

****

سردردهاش زیاد شده بود این آخری ها. حتمن قبل تر هم بوده اما نمی فهمیدیم ما. می گفت این آخری ها دیگر. حتمن خیلی زیاد بود که می گفت. یکبار به من گفت دوست دارم دراز بکشم بیایی روی سرم بشینی اینقدر که درد می کند. به دردش فکر نکردم، از تصور نشستن روی سر یک نفر خندیدم. حالا که فکر می کنم گریه ام می گیرد، آن وقت خندیدم اما.

عصر بود و هوا داشت کم کم خنک می شد و همه توی حیاط بودند و داشت مثل همه ی عصرها باغچه و حیاط رو آب پاشی می کرد. حالش روی پله ها بهم خورد. قلبم تند می زد. فکر کردم حتمن یک چیز جدی ای داره میشه چون هیچ وقت نیفتاده بود زمین، هیچ وقت حالش بهم نخورده بود که بیفته روی پله ها. محسن آقا اولین کسی بود که دوید طرفش بردش روی تراس و خوابوندش روی زمین. به تراس می گفت: بهار خواب. اصطلاحاتی داشت که برای خودش بود و دوستشون داشتم. محسن آقا بردش روی بهار خواب. اونجا دراز کشید. تصویرش که دراز کشیده روی بهار خواب آخرین عکسیه که ازش در ذهنم دارم. حیاط شلوغ شد و منو فرستادن خونه ی یکی از همسایه ها. تمام اتفاقهای اونروز پلان به پلان یادمه اما یادم نیست خونه ی کدوم یکی از همسایه ها رفتم. فکر کنم خونه ی سودی خانوم. یه بار هم یواشی رفتم دم در که یه آمبولانس دیدم. عمو خلیل هم بود. سرش پایین بود و توی عینکش پر اشک بود. اشکاش از عینکش می ریخت. نه از چشماش.

شب که برگشتم خونه، دم در پدربزرگ مچاله نشسته بود توی حیاط. یه جوری که هیچ وقت ندیدم نشسته باشه تا اون موقع، بعدن هم ندیدم اونجوری بشینه، مث معتادای توی فیلما. بچه بودم اما اونقدر خنگ نبودم که نفهمم چی شده. مات و گیج رفتم تو خونه. یه آدمائی زیر ملافه های سفید دراز به دراز همه جا خوابیده بودن. عمو خلیل اول از همه منو دید، نمی دونم شایدم اون بیشتر از بقیه یادم مونده. اومد جلو دستمو گرفت برد تو آشپزخونه، دید مبهوت ملافه های سفید هستم بهم گفت من و خاله مینو به همشون آمپول زدیم که آروم بخوابن، گرسنه ای؟ گرسنه بودم. یه لیوان شیر ریخت و چند تا خرما گذاشت تو پیش دستی.

هیچ وقت دیگه شیر خالی توی لیوان بلوری نتونستم بخورم و هنوز مزه ی هر دونه ی خرما منو یاد اون شب می اندازه که نهم شهریور بود و مادربزرگ مرده بود. من بهش می گفتم مامان.

29 August 2009

برای بعدهایت در این آشپزخانه

اتفاق خیلی متداولی نیست که هر شب هر شب برایت پیش بیاید که کسی دستش را بکوبد توی شیشه و خون تمام آشپزخانه را پر کند و برای جلوگیری از خونریزی مجبور باشی زخمها را با دستانت فشار بدهی و دست آخر وقتی اوضاع کمی آرام می شود از قیافه ی وحشتزده ی راننده تاکسی متوجه شوی تمام لباسهایت خونی است. یک هفته گذشته بود و اصلن دیگر قهرمان آن داستان تراژیک آنجا نبود که من دوباره وارد همان آشپزخانه شدم. هنوز بوی خون را حتا حس می کردم و تمام آن شب مدام پیش چشمم بود.

چند روز بیشتر قرار نبود او بماند و من تمام این لحظات روزهای آخر را می بلعیدم، او هم می دانست و می فهمید و او هم غنیمت می شمرد شاید این روزها را. فهمیده بود اما که من آن شب نیستم انگار، و فهمیده بود که برگشتن به آن آشپزخانه ی کذایی این بلا را به روزگارم آورده است. نگاه کرد با لبخندی و سکوت که یعنی: بگو.

- این آشپزخانه پر از خاطره های بد است. (می دانست آخرین باری است که آنجا با هم هستیم)

- پس باید برای بعدهایت در این آشپزخانه خاطره های جدید بسازیم ...

و راز حضور حیرت انگیز و بسیار کوتاه او شاید همین بود ... چشمانش که می خندید و دستانش که وقت حرف زدن مثل کودکان مدام دنبال پروانه های خیالی در هوا می رقصید ... و ردی از یک روسری قرمز که مانده است بر همه ی خاطره ها.

26 August 2009

دیروز

یه روزایی خوبن، یه روزایی بدن ... یه روزایی ... تخمی ان ... یعنی هیچ تعریف دیگه ای براشون نیست ... دیروز از همین روزا بود ...

22 August 2009

نامه های بدون نقطه

تمام مدت در این سفر مشهد داشتم فکر می کردم به خیلی چیزها ... حالا اون فکرها رو می نویسم، خب همه اش رو نه چون هنوز اونقدر جسارت یا شجاعت یا هرچی که اسمش هست پیدا نکردم که تمام خودم رو بنویسم بذارم وسط اما چون می خوام این هرچی اسمش هست رو تمرین کنم قول می دم بیشترش رو بنویسم. مدتی پیش قراری بود که لکه های رنگی کودکی مون رو بنویسیم توی این چند روز مشهد چند تا از اونا یادم اومده ... از اونا شروع می کنم که قرار بود اسمش باشه: بچه تر بودم که ...

اسد یه جور شوهر عمه ایه که شکل شوهر عمه ها نیست، مثلن اینکه هیچ وقت حتا در هشت سالگی بهش نگفتم عمو یا آقا یا ... همیشه همین بود: اسد. یه چیز دیگه هم بود، رفتارش با من همیشه همین بود که هست وقتی هشت سالم بود مثل بقیه ی آدم بزرگ ها که با رفتارشون به آدم می فهمونن هشت سالته با من حرف نمی زد. همه چیز با اون عادی بود و معمولی و معمولی گاهی بهترین چیزه ... در کودکی من جاودان نشده بخاطر وقتایی که می رفتم شیراز و با اون بهم خیلی خوش می گذشت، یا وقتایی که می اومد مشهد و باز به من خیلی خوش می گذشت. موندگار نشده چون با هم رفتیم سینما باشگاه شرکت نفت شیراز و فیلم رابینسون کروزوئه رو دیدیم و نه یه فیلم بچه ها یا یه فیلم کمدی ... یه فیلم جدی که هنوز صحنه ی آخرش یادمه که چطور لوله ی تفنگ رو با دستاش زیر چونه اش نگه داشت و با انگشت پاش ماشه رو کشید و خیلی از آدم بزرگا ممکنه فکر کنن بچه ی هشت نه ساله رو دیدن همچین فیلمی نباید برد. به خاطر اینا و بخاطر خیلی لحظات دیگه و خیلی کارای دیگه در کودکی من موندگار نشده ... مهم ترین چیز برای من از اسد نامه هاش بود. نامه های بی نقطه.

برای من مدام نامه می نوشت. خود همین که البته اندازه کل دنیا می ارزه، که گاهی حتا نامه ات توی یه پاکت مشترک هم نیست، یه پاکت هست که فقط نامه ی تو هست، فقط برای تو تازه رسیده از شیراز. پاکت رو بر می داری ، می ری یه جای تنها و با حس غریبی پاکت رو پاره می کنی، هر بار هم یه تکنیکی رو امتحان می کنی، قیچی، عرض پاکت، چاقو ... و تازه لذت اصلی اونجاست. یه چیزی که فقط بین من و اونه ... نامه ها نقطه ندارن اکثرشون هم شروع می شن با: سیاوش نازنین (با حروف کامپیوتری چاره ای جز گذاشتن نقطه ها نیست) ... در ضمن اینو یادم رفت بگم که اسد خط غریب و بی نظیری داره و هزار جور خط دکوراتیو می نویسه که این هم به لذت ماجرا اضافه می کنه ... بعد نوبت تو می رسه تا جواب بدی و سختی نگذاشتن بی اختیار نقطه روی کلمات و ده بار پاره کردن کاغذ بخاطر یک نقطه و ... اینجوریه که این جناب اسد خان خالق مجموعه ای از بی نظیرترین لحظات زندگی من می شه ... لحظه های زندگی با نامه های بدون نقطه.

12 August 2009

کسی

چه خوبه که آدم اصلن نخواد بمیره، یعنی اونقدر انگیزه برای زندگی داشته باشه که براش مبارزه کنه ... اما ... چه خوب تره که یکی باشه که آدم براش حتا بتونه بمیره ... حس عجیبیه ها ... از این خزعبلات که قربونت بشم و می میرم برات نه ... اونقدر جدی که یعنی اگه لازم باشه بمیری ... یعنی بمیری ... عجیبه ... می شه ؟ حتمن می شه ... حالا لازم نیست بمیریم ... اما همچین کسی فکر کنم باید باشه در زندگی ... فکر کنم اگه نباشه کم کم می میریم و حتا نمی فهمیم که داریم می میریم یا مردیم ...

نیازمندیم فوری

تکلیفم با دیزاین این صفحه روشن نیست. به آنهایی که صفحه های خوبی دارند که یعنی بلدند با ستینگ این بلاگ سپات درست کار کنند کاملن حسودی می کنم و کلافه ام ... در اسرع وقت یک انسان بشر دوست نازنینی پیدا شود و یک کلاس حضوری یا غیر حضوری دیزاین صفحه در بلاگ سپات برای من بگذارد. مثلن ما یک زمانی از راه طراحی گرافیک نان تا حدی حلال سر سفره خود می بردیم آخر.

11 August 2009

دُم

آقا کره خر ما، دُمش ... نه ... ما از کره خری دُم ... نه ... دُم ما از کره گی ... نه ... ما دُممون از خری ... نه ...

نمی دونم خلاصه ... همون دیگه که به دُم و کودکی خر و اینا مربوط بود ... بی خیال ...

04 August 2009

چو به جان آیی تو

آره دیگه یک چیزی می نویسی آدم زیر و بالایش با هم جا به جا می شود بعد هم حتا نمی شود برایت کامنت گذاشت ... یه زنگی زد، در رفت. چه می دانم یه سنگی زد به شیشه ... اما حالا از آنجا که ما خودمان از خودمان فضای مجازی داریم (که بعد از صد سال بازش کردیم و چشم دنیا کور شده هی پزش را می دهیم) همینجا می نویسیم به نیت کامنت برای شما ...

اینکه فرموده اند که بیایم چو به جان آیی تو ... آقا ما اصولن مدتها فکر می کردیم این فرمایش را از پایه و اساس خالی بسته اند. چون یک تصویری یادمان آمد که کلیه ی آدمها و فضاهای آن خیالی است و هرگونه تشابه با آدمهای واقعی کاملن زاییده تخیلات منحرف و افکار پلید دشمنان کوردل می باشد. تصویر از این قرار است که دو نفر نصفه های شب توی سالن پرواز خارجی مهرآباد وقتی هنوز سالن پرواز خارجی داشت، آن بالا توی کافی شاپ روبروی هم نشسته اند. منتظر اعلام یک پرواز کوفت زهرماری هستند که خیلی قرار است ضدحال باشد در زندگی. آها نگفتم راستی ، در آن پرواز فقط یکی از آن دو نفر قرار است باشد. ها دیدید حالا؟ ما که بی خودی به پرواز مردم تهمت کوفت زهرمار بودن نمی زنیم. خانم و آقایی که شما باشید. یکی از آنها هی بغضش را قورت داد و هی لبخند های لوس الکی زد و بعد دست آن یکی را گرفت (آره بابا توی فرودگاه دست همدیگر را می شود گرفت * این ستاره خیلی باحال است حتمن برید پایین و بخوانید) خلاصه دست در دست و چشم در چشم گفت: من الآن می رم اما دلم اینجاست، خیلی هم اینجاست. هر وقت هم دلت خیلی بودنم رو خواست فقط اگه بگی من پریدم توی هواپیما و اومدم. یه چیزی توی این مایه ها گفت خلاصه توی همون مایه ی چون به جان آیی تو ... بعدش چی شد؟ بی خیال واقعن نمی تونین حدس بزنین چی شد؟ اون دو تا زندگی شون رو کردن و به تناوب و به صورت پریودیک هی به جان آمدند و هی خیلی بودن آن یکی را خواستند و هیچ کس هم نپرید توی هیچ هواپیمایی ، یعنی هیچ کس از اون دو تا نپرید اقلن بقیه رو ما نمی دانیم ... چکار به مردم داریم ما؟

بعدها اما به این نتیجه رسیدیم که شاید هم داستان خالی بندی نیست، شاید این یک مسکن قوی ای است که در آن لحظه ی ناجور قرار است زده شود و کلی درد تسکین دهد حتا اگر ته دل بدانی که به جان هم که بیایی ، هی طرف می ناید ، آقا هی می ناید ...

آره ... حالا وقتی به آن دو نفر خیالی غیر واقعی کاملن داستانی زاییده تخیل نگارنده در مهرآباد فکر می کنیم، می بینیم آن لبخندی که بعد از شنیدن این حرف بر لب لرزان آن یکی نشست همان تسکین بود گرچه بعدش اثر این هم مثل هر مسکنی رفت و دهن طرف تا مدت ها سرویس شد اساسی، اما خب نمی شود منکر تسکین شنیدن این حرف هم شد ... باز شنیدنش از نشنیدنش بهتر است ...

خلاصه اینکه حرف است ... دلنشین است خیلی ... اما حرف است ...

ششم مرداد هشتاد و هشت. زاهدان. نه... سیزدهم مرداد هشتاد و هشت.

اووووه کجا؟ نگفتم که الآن بیایید پایین ، اول متن اصلی را بخوانید بعد نوبت ستاره هم می شود، یه کم صبر هم خوب چیزی است ...

و اما * : آقا ما یک نفر را می شناختیم یعنی دو نفر در حقیقت که اینها هر وقت کرم های جانشان می جنبید و یک کار عجیب خل خلی می خواستند بکنند، می رفتند فرودگاه همدیگر را می بوسیدند. تصور کنید که خانه گرم و نرم را رها می کردند، تاکسی می گرفتند ، می رفتند فرودگاه یک ماچ اساسی ای و بعد از هم جدا می شدند و بیرون باز یک تاکسی می گرفتند و تا خانه غش غش می خندیدند ... قیافه ی راننده ی تاکسی خوش خیال را تصور کنید که هی از آیینه به این دو جوان نگاه می کرد که چقدر از دیدن هم خوشحالند لابد که اینقدر می خندند. نه خدائیش کی فکر می کند که اینها آمده اند فقط یک ماچ کنند همدیگر را در ملع عام تا جانوران ریز وجودشان آرام بگیرد؟

02 August 2009

...

قدیما می گفتن: هر چیزی یه حدی داره ... فکر کنم این مال همون قدیما بود. دیگه هیچی هیچ حدی نداره. همین ...

01 August 2009



" سِربابی رابسن" مربی اسطوره ای فوتبال انگلیس پس از سالها دست و پنجه نرم کردن با چند سرطان مختلف، درگذشت. حالا چرا من که فرق فوتبال را با هویج فرنگی نمی دانم از این موضوع می نویسم؟ دیروز مصاحبه ای را با او دیدم که چند وقت پیش انجام شده بود، یعنی هنگامی که می دانست چیز زیادی از عمرش نمانده. لبخند آرام و زیبایی به لب داشت و گفت:


" در اطراف من میلیونها آدم دیگر به دنیا آمده اند و هیچکدام به اندازه ی من خوشبخت نبوده اند. من زندگی فوق العاده ای داشتم و از تمام لحظات زندگی ام به لطف فوتبال لذت برده ام و بسیار احساس خوشبختی می کنم. "


در برق چشمانش می شد دید که دروغ و تعارف نیست این حرف ها ... چندی بیشتر به مردنش نمانده و احساس رضایت و خوشبختی در چشمهایش می درخشد. چند روز پیش از مرگش، همزمان با بریدن کیک تولد 76 سالگی، مرکز خیریه ای را هم افتتاح کرد ... چیزی برای بچه ها و سرطان و ...


گرفتار لبخند و آرامش چشمان این مرد شدم و تا آخر گزارش را تماشا کردم و ... کاش می شد آدم اینطوری زندگی کند، کاش می شد آدم اینطوری بمیرد ...