27 February 2012

آقای آهی

برنامه ی امتحانی رو روی یک کاغذی با کیفیت کپی بد بهمون می دادن، تازه سالهای اول که کپی هم نبود، یه چیزی بود که بهش می گفتن پلی کپی ، یه کاغذ خاصی داشت با یک قلم فلزی ای باید روش می نوشتند و تو دستگاه می گذاشتن، گاهی هم منو صدا می کرد تو دفتر که بیا اینا رو بنویس چون خطت خوبه. چند وقت پیش داشتم یک متنی رو روی کاغذ می نوشتم و فکر کردم چقدر خطم بده، یعنی انگار یادم رفته چطوری با قلم روی کاغذ می نویسن، اونقدر تایپ می کنیم این روزها که نوشتن واقعی یادمون رفته انگار.

خلاصه این یک برنامه ای بود که به محض گرفتنش اضطرابی میومد تو دل آدم و تا روز آخر ادامه داشت. حتا من که آدم بی خیالی بودم هم گرفتار این اضطراب می شدم. از یک سالی، یادم نیست کی ، به این نتیجه رسیدم که برای من اصلن امتحان ها مهم نیستن فقط گذر اون روزهاست که مهم هست ... پس مهم تر همیشه برام این بود که چند تا امتحان مونده تا این شکنجه تموم بشه. شکنجه بود چون من در امتحان اونجوری دادن افتضاح هستم حوصله م خیلی زود سر می رفت و همیشه خیلی کمتر از اونی که بلد بودم می نوشتم و حتا یک بار دیگه هم نوشته ها رو نمی خوندم به محض تموم شدن بلند می شدم و می رفتم بیرون. بعد این برنامه رو می چسبوندم یک جایی، کنار میز، روی دیوار و بعد از هر امتحان با ماژیک سیاه اون خونه رو کامل رنگ می کردم. بعد هی این ستون سیاه درازتر می شد و من می فهمیدم چیزی نمونده به تموم شدن این حماقت دوره ای تکرار شونده.

آخرین امتحان اسفند از آخرین امتحان خرداد هم بیشتر مزه می داد. توی خونه یک مراسمی همیشه تکرار می شد که دلنشین ترین اتفاق تکراری زندگی بود. ننه زهرا خانوم کارش بیشتر از همیشه بود و روزهای آخر یک آقای آهی بود که می اومد برای تمیز کردن دیوار ها و شیشه ها ... یه عادت با نمکی داشت آقای آهی که یه تیکه کوچولو از دیوار رو همیشه جا می گذاشت و مامان رو صدا می کرد که بیایید ببینید خوبه یا نه؟ بعد همیشه مامان اون تیکه رو نشونش می داد و اون هم تمیزش می کرد اما با نشون دادن اون یک تیکه همیشه نشون می داد که ببینین چقدر بقیه ی جاها تمیز شده ... خیلی سال پیش شنیدم که مرده ، ناراحت شدم ، دم عیدها همیشه یاد آقای آهی می افتم ... سکته کرده بود انگار.

یک اتفاق تکراری دیگه هم که خیلی خوب بود خریدن گلدون های سینه ره بود. گاهی با بابا می رفتم ، گاهی هم خودش می رفت و وقتی می رسید خونه باید می رفتیم تا یکی یکی گلدون ها رو با هم بیاریم از پله ها بالا. وقتی با بابا می رفتم تو گل فروشی حتا اگه یه کم هم حوصله سر می رفت از وسواسی که در انتخاب گلدون داشت، باز هم یه جورایی خوشم می اومد از اینکه چقدر این کار براش مهم بود حتا اگه من نمی فهمیدم اون موقع ها که چرا باید حتمن در نوروز پشت پنجره مون پر گل باشه. یعنی داده بود یه نرده هایی رو جوش داده بودن که بشه اون پشت رو پر گل کرد. پر گل که می گم یعنی واقعن گلدون ها می چسبیدن به هم با فشار. صورتی و قرمز و بنفش ...

این آئین گلدون خریدن رو وقتی دیگه کسی توی خونه نبود جز من، فکر کردم باید ادامه داد. و چه کسی بهتر از مزدا که به هم بریم به خرید سینه ره ... یکی دو نفر هم بودن که باید براشون یک گلدون می گرفتیم و می بردیم ... یک نرگس برای یکی، یک سینه ره برای یکی دیگه ... مزدا یکی هم همیشه برای مامان بزرگش می خرید ...

اما هرچی سعی می کردم انگار شکل پنجره اون شکلی که باید نمی شد ... نمی شد دیگه ... پنجره ی بابا یه جور دیگه ای می شد همیشه ... مثل سفره های هفت سینی که همیشه سعی کردم بچینم و هیچ وقت شکل هفت سین های مامان نمی شد ... معلومه که نمی شد ...

حالا روزها می گذرند و هیچ جدولی خونه هاش سیاه نمی شه و نوروز نزدیکه ... اینو وقتی از روبروی پنجره ی گل فروشی ها می گذرم می فهمم ... همه جا داره صورتی تر و قرمز تر و بنفش تر می شه ... به دیوارهای آپارتمانم نگاه می کنم که باید تمیز بشن یا حتا رنگ بشن ... یاد آقای آهی می افتم که سکته کرده و مرده ...

24 February 2012

پنج اسفند

یک

عمو محمد در کلاس رو می زنن و با معلم کلاس دوم دبستان من صحبت می کنن زیر لبی و پچ پچ . بعد خانوم پزشک منو صدا می کنه که وسایلم رو بردارم و برم ... می ریم بیمارستان، مامان روی تخت خوابیده و همه با لبخند و احتیاط یه موجود عجیبی رو که پارچه پیچیدن به من نشون می دن که این داداش کوچولو توئه ... زشت و قرمز و خواب و پف کرده ... فکر می کنم خوب دیگه حتمن خوبه ، من که چیزی حس نمی کنم اما لابد برادر داشتن همچین حس عجیبی هم نیست ... پنج اسفند سال شصت و سه ...

دو

کم کم ریخت پیدا می کنه اون پف کرده ی قرمز ، کم کم حتا با نمک می شه ... بعد من گاهی باید یه مراقبت هایی ازش بکنم ... می دونم که گاهی بچه اول ها انگار حسودی می کنن و از بچه کوچیک ها بدشون می آد ... من اما حس بدی ندارم به این فسقلی تازه حس بزرگی هم می کنم که گاهی یه مراقبت هایی به من سپرده می شه ... یه معصوم خانوم هم هست که اذیت کردنش کار تمام وقت منه و کلی به زندگی خنده و هیجان اضافه می کنه ... هنوز خیلی اما این بچه واسه اینکه داداش آدم باشه کوچیکه ...

سه

امان و آرزو (دختر و پسر خاله) و داداش مربوطه ما شب و روز با هم هستن یه مدتی ، یعنی یا اینا اینجان یا این اونجاست! بعد یکی از تفریحاتشون ضبط کردن صداشونه رو نوار کاست. گاهی هم روی نوارهای من ... وقتی وسط آهنگ ابی در اوج عاشقی زمان دبیرستان که عشق مورد نظر هم کلن داره همه ش محل سگ هم بهت نمی ذاره صدای ابی قطع می شه صدای سه تا وروجک می آد که دارن ویز ویز می کنن واسه خودشون می تونم قشنگ هر سه شونو بکشم از عصبانیت ... اما گاهی هم یواشکی می رم نوار ها پیدا می کنم می شینم گوش می دم به صداشون و کلی می خندم ... هم خیلی مضحکه داستان هم یه جورایی هم یه خلاقیتی توش هست که با این سه تا جونور فسقلی حال می کنم ...

چهار

با صدای دورگه و چشمای خجالتی کم کم داره بزرگ می شه این داداش کوچیکه . می شینه پای کامپیوتر و کارایی واسه خودش می کنه که من لبخندی می زنم و فکر می کنم کی فکر می کرد اون تیکه گوشت قرمز کم کم همچین جونوری بشه که من به مزدا بگم بیا کارای پایان نامه رو بدیم اسفندیار ... بعد یه نماهایی از این پروژه در می آره و یه پرسپکتیوهایی می گیره که من و مزدا به هم نیگاه کنیم و بخندیم و فکر کنیم عجب ... بعد یه کمی هم احساس خنگی بهمون دست بده چون گاهی یه توضیحاتی می ده که ما اصلن نمی فهمیم داره چی می گه ...

پنج

تهرانیم، تو هتل، قراره بریم آزمایشگاه واسه تست های مدیکال رفتن به کانادا ... یکیش خب تست ادراره ناشتا ... پس باید نگه داریم داستان رو تا آزمایشگاه ... از زیر دوش تو حموم در می آد و می گه می شه من نیام کانادا اما الان برم جیش کنم؟ و من کلی می خندم و الآن سیزده سال تقریبن از اون صبح می گذره و من هنوز وقتی یادش می افتم می خندم و اونجاها دیگه کم کم وقتیه فکر می کنم عجب خوبه آدم برادر داشته باشه ، که با هم حرف جدی بزنن ، که با هم گیم کامپیوتری بازی کنن ، که با هم مسخره بازی کنن و بخندن ... شال گردن سیاه منو از قسمت ریش ریش هاش انداخته بود رو دستش ادای یه خانومی رو در می آورد که دستاش پر مو بود و من سی بار می تونستم این صحنه رو ببینم و هر دفعه اشک از چشمام بیاد از خنده ...

شش

دیگه گاهی اصلن یادم می ره که هشت نه سالی من بزرگ ترم ... با هم حرف درست حسابی می زنیم ، فیلم می بینیم ، بعد تازه خیلی از وقت ها عاقل تره اونه دیگه ... دبیرستانش رو هنوز تموم نکرده ... قرمز پفیه حالا یک بچه ی خوش تیپی شده که نگو ... حوصله ی هیچ مزخرفی رو نداره ، کار بی خودی نمی کنه ، فیلم بی خودی نمی بینه ، حرف بی خودی نمی زنه ، آدم بی خودی ای نیست خلاصه ... آدم حرف های درست و فکر های درست و کارهای درسته ... عقل و دلش با هم در یک بالانس درست و دلنشینی هستن ... با هم می ریم سالن ورزش و شنا ... هنوز البته من خیابونیه هستم اون خونگیه ... من خوام برگردم ایران ، درست یا غلط تصمیم رو گرفتم و همه ی دنیا دارن سعی می کنن قانعم کنن که هیچ خری کانادا رو نمی ذاره برگرده ایران ... اسفندیار داره یه روز عصر تو اتاقش عکس هام رو نگاه می کنه ، همیشه اولین کسی که دوست داشتم عکس هام رو ببینه اونه تا چاپ می شه می رم سراغش می شینیم به نیگا کردن ، داره عکس ها رو نیگا می کنه بعد یهو درمی آد می گه که "خیلی مزخرفه که می خوای بری اما فکر کنم باید بری ... به حرف اینا هم گوش نکن ... عکس هاتو نیگا کن ، تو همه ش وسط تورنتو دنبال یه چیزایی می گردی که اینجا نیست ، چیزایی که می خوایی تو ایران و همو جاهاس خب پس باید بری دیگه ... " من برگشتم ... هیچ کدوممون آدم تلفن نیستیم ، پس کل زمانی که با هم حرف زدیم تو این ده سال گذشته شاید پنج ساعت هم نشه ... یه چیزایی می نویسه گاهی که وقتی می خونمشون دوست داشتم من اینا رو نوشته بودم اونقدر که خوبن ... حالا یه نازنین پر مهری هم پیدا کرده واسه خودش که دیدن عکسش حتا دل آدم رو شاد می کنه که داداشت خوشحاله و خوشبخت ...

هفت

حالا ده سال می گذره از روزی که من برگشتم و از آخرین باری که پیش هم بودیم ... بیست و هفت سال می گذره از اولین روزی که لای پارچه پیچیده دیدمش ... در کل فکر می کنم آدم ها یا برادری مثل اسفندیار دارند که پس خیلی خوشبختن یا ندارن و اصلن نمی دونن من هر پنج اسفند چه حسی دارم ... گرچه دلتنگی گاهی نفس کشیدن رو حتا برای آدم سخت می کنه اما اینکه بدونی یه جایی اونور دنیا اسفندیار هست خودش به اندازه ی خود دنیا می ارزه ...

پنج اسفند هزار و سیصد و نود تهران - ایران