19 June 2014

...



انگشت هات اگر
لب هات اگر
با انگشت هاش
با لب هاش
بوی موهاش اگر
تماشای چشم هاش اگر
صدای خنده هاش اگر
نفس هاش در خواب ... اگر
تن ات اگر
لمس تن اش اگر
دود سیگار از میان لب های سرخ اگر
مهربانی مردمک هاش اگر
صدای تند نفس هاش اگر
صدای تند نفس هات اگر
تمامِ تنهاییِ من اگر
تمامِ زیباییِ او اگر
...
های غریبه
غریبه ی خوشبخت
این همه ... این همه که من دوستش می دارم
قلب ات اگر ...
دست هات اگر ...

| نیمه شب های خرداد نود و سه – تهران – سیاوش مقصودی |

11 June 2014

ملالی نیست ...




داشتیم می گفتیم اگر از احوالات ما خواسته باشی ... می خواستیم بگوییم ملالی نیست جز دوری شما ... که دیدیم اصلن پا شدی و رفتی و یک جایی وسط حرف ها داشتی یک کار دیگری می کردی ... یکهو فهمیدیم اصلش از احوالات ما نخواسته بودی ما هی داشتیم توی یک پیت حلبی ای انگار آواز ابوعطا می خواندیم وقتی دور و برمان همه مشغول قر دادن با یه چشَم به چشمت و چشم دیگه م به دستته بودند ... ما هم ساقی ندیده و امشب مثل هر شب اختیارم به دستته نشنیده نبودیم خب ... بشکن و بالا بنداز هم عالمی دارد برای خودش ... انداختیم بالا ... هی انداختیم بالا ... نامه را هم نشسته بودیم می خواندیم برای پسر کدخدا که می رود شهر، مدرسه ی شهری ها ... خودکار هم دارد این روزها با مداد نمی نویسد که وقتی صادق چلاق، پستچی مان نامه را توی جیب لباسش می تپاند با خیسیِ عرق اش کلمه ها همه توی هم توی هم بروند و شما ندانی اصلن ما چی گفته بودیم و چه دردِ بی درمانی به دل مان بود ... گفتیم با همان خودکارش جمله ی قبلی را خط بزند ... گفت نامه ی خط خورده بد شگون است آقا ... گفتیم وقتی احوالات مان به چیزش هم نیست ... شگون نامه هم به تخم آویزان خر آسیاب مش رمضان ... خط بزن احوالات ما را که اگر همان یکی هم نمی خواهد بداند چه دردِ بی درمانی به این دلِ صاب مرده هست اصلش می خواهم هیچ نامه ای هیچ جای این مملکت که نه هیچ جای این دنیای ولنگ و واز شگونی به چاردیواری هیچ خراب شده ای نیاورد ... قرمساقی که دولا دولا نمی شود، می رویم سراغ مش کبرا توی همان شیره کش خانه ی بوگندوی نمورش اقل کم پتیاره های توی دست و بال پری خانوم آنجا یک آقا به آدم می گویند ... گیرم می خواهند خر کنندت ... به درک، یک آقا می گویند دلت خوش باشد ... حالا نگو تمام این محملات را که داشتیم فکر می کردیم هی بلند بلند هم می گفتیم ... پسرکِ بی نوا دهانش باز مانده بود به اراجیفِ ما ... پاکت مچاله ی سیگار را درآوردیم دنبال کبریت می گشتیم توی جیب مان که یکهو پسرک درآمد که: آقا! پتیاره را با تِ تنبان می نویسند یا با طِ طاووس ... کاغذ را کشیدیم از زیر دستش انداختیم توی منقل ذغالی زیر کرسی که داشت پت پت می کرد و خاموش می شد ... دوباره گفتیم و پسرک نوشت و رسیدیم باز به اینجا که اگر از احوالات ما خواسته باشی ملالی نیست جز دوری شما که آن هم ان شاء الله به زودی دیدارها تازه خواهد شد ... ما هنوز حرف زیاد داشتیم اما پسرک کلافه و خسته شده بود ... گفتیم آن پایین هم بنویس: باقی بقای شما ، جانِ ما هم فدایِ شما ... گفت روی پاکت آدرس می خواهد ... گفتیم غلط های زیادی به شما نیامده پسرجان ، نامه ات را نوشتی ، شیتیل و مربای آلبالوش را هم گرفتی برو پی کارت ... وقتی رفت پاکت را تُف مال کردیم که خوب بچسبد ... سریش در پاکت که خودش را گرفت ، پاکت و تمام زر زرهای توش را انداختیم توی منقل ذغالی کرسی که هنوز چس مثقال آتشی داشت ... حالا نشسته ایم سرِ گذر دمِ قهوه خانه ی مش قربان ... هی این صادق چلاقِ بی پدر می رود و می آید و خطی و خبری از شما نیست ... جوابِ نامه ی سوخته را بلکه پستچی نباید بیاورد ... گیرم اصلن صادق با آن پای علیل و دوچرخه ی بیست و هشت قراضه اش عرضه ی نامه رساندن نداشته باشد ... خاکستر نامه با بادِ سردِ این زمستان نرسید مگر به دست تان؟ یک خط کاش راهی کنید ببینیم اصلن این پدرنامرد نوشته آیا هرچه ما گفتیم یا هوش و حواسش هی می رفته به صغرا ریقو که آمده بود شلوار تنکه های ننه باباش را پهن کند روی بند ... برف که زیاد روی لباس هات بماند کم کم نم و سرماش می زند به مغز استخوان ات ... تازه یک بسته کبریت گرفته بودم از ننه زیور بی صاحاب ها همه شان نم کشیده اند و ... سیگار خاموش لای انگشت های یخ زده مان می ماند ... زیر کرسی که زیاد بمانی ، پنجره ها که بسته باشند مدام ... ذغال، گازش مثل دود شیره های مش کبرا می گیرد آدم را ... چشم هامان گرم می شود ... خوابی دارد می آید که سال ها دل مان یک ساعت اش را می خواست ... آقا معلمِ پارسالی که آمده بود می گفت توی سرما اگر ماندید سعی کنید خواب تان نبرد ... چشم هامان را می بندیم تا خواب مان ببرد ... توی خواب هنوز که خواب به خواب نرفته ایم صدای زنگ دوچرخه ی صادق چلاق می آید ... ما که سواد نداریم اما معلم بعدی که رسید یکی از طرف ما ازش بپرسد پتیاره های پری خانوم، ت شان تِ تنبان است یا طِ طاووس ...  

05 June 2014

قلعه ی شنی



یک روز آرام خواهم آمد
با سکوتِ لب هام
و توفان که در آسمان است
روبه روی پیراهن بلندِ مشکی ات می ایستم
و بین دو پلک زدنِ چشم هات
خواهم مرد.
لبخندی در چشم هام
چون هیچ کس
تا آن روز
ایستاده برایت نمرده است.
باد در موهات می پیچد و برگ ها در خیابان های خرداد
تو رفته ای و پیرهن ات روبه روی ام می ماند
و من همچنان ایستاده،
تمامِ زیباییِ چشم هات را مرده ام.
مثل موج دریای شمال که به قلعه های شنیِ کودکی هایم حمله می کرد،
بویِ گردن ات از صورتم و تمامِ شاخه های شکسته عبور می کند،
مثل خاکسترِ بلندِ سیگاری فراموش شده بین انگشت هات،
فرو می ریزم برخاک.
تمام که شدم،
پیراهن ات دراز می کشد روی خاطره ام.
لب هام، خاکستری می کنند مشکیِ حریر را،
جای انگشت هام می ماند روی باد.
توفان که آرام گرفت
با خودت فکر می کنی باید این پیراهن مشکی را تمیز کنی
با آب
با آبِ سرد
خاکستری هاش را
خاک هاش را.
آسمان که آبی شود،
چشم هات که دوبارِ دیگر پلک بزنند،
حتا به یادت هم نمی آید که مَردی،
یک روز،
رو به روی مشکی های حریر و شانه هات ایستاد
و پیشِ پایِ چشم هات خاکستر شد.
همان روزی که توفان بود و
باد در موهات.

| تهرانِ تعطیلِ پانزدهم خرداد |
   

03 June 2014

“The Cellist of Sarajevo”
Time to time, out of the blue I think of this man and what he did. There is something strange and strong in my heart about Sarajevo, about Bosnia … all those beautiful  women and men who were murdered and raped … I’ll never forget how I felt when I heard about what this man had been doing, playing cello after the war, in the ruined concert hall, on the graves, up on the hills … once I saw a photo of him with his cello and there was a sign written on a paper on his side:
“Father, forgive them, for they know not why they do” : Jesus
با سارایوو حکایتی غریب است مرا ... و با این مرد بزرگ ... ویلون سلیستِ سارایوو ... که بعد از جنگ با سازش بر ویرانه ها می نشست و می نواخت ... گاهی ناگاه یادش، تصویرش پیش نگاهم می آید ... در قلبم .. در روحم ... و تصویر تمام مردان و زنان زیبای آن سرزمین بی تابم می کند ... یک روز تصویری از این مرد بزرگ دیدم ، در قبرستان می نواخت و در کنارش نوشته ای از عیسی مسیح بود: پدر، آنها را ببخش، از برای آنکه نمی دانند چه می کنند ... ء