13 April 2014

Gray Owl



من یک جغدِ درون دارم انگار. همین که یک فرصتی پیدا می کند دلش می خواهد هی نخوابد، هی تا صبح یک کارهای الکی ای بکند و نخوابد. اسفندیار می گفت اگر یک اسم سرخپوستی قرار بود داشته باشی حتمن جغد خاکستری می بود. دلم می خواست سرخپوست می بودم، اسم ام جغد خاکستری می بود. موهام را ول می کردم تا همین طور بلند و آشفته خاکستری بشود. خاکستری که دارد می شود، سفید بشود. بعد شب ها می رفتم یک جاهای دور از قبیله، همه می دانستند که گاهی ناپدید می شوم و صبح برمی گردم. گاهی صبح هم برنمی گشتم. یک بار دیگر هیچ وقت برنمی گشتم. بعد هم قبیله ای هایم برای بچه هایشان داستان جغد خاکستری را می گفتند که یک شب رفت و هیچ وقت برنگشت. بعضی هاشان دوستم داشتند و داستان های خوبی ازم می گفتند برای بچه هاشان، بعضی هاشان هم ازم بدشان می آمد و داستان های بدی درباره ام می گفتند. اصلش این است که بد و خوب اش مهم نیست آدم باید داستان داشته باشد. آدم باید گاهی داستان بشود. داستان است که مهم است. سرخپوست ها درشت هیکل و با ابهت هستند. من یک سرخپوست لاغر ریقو می شدم که اسمش جغد خاکستری بود. برگ های عجیب گیاهان عجیب را خشک می کرد و توی چپق درازش می کشید و چشم هاش غمگین بود و آرام بود. و یک شب می رفت و ... توی داستان ها می گفتند یک شب پرید و رفت ... آدم باید یک روزی دست آخر بتواند بپرد. شاید با یک ماری رفیق می شدم مثل شازده کوچولو که کمک ام کند برای این پرواز تا سیاره ای که دوردست است و آدم بزرگ ها به یک شماره فقط می شناسندش. خاکستری خیلی رنگ خوبی ست. بهترین رنگ جهان است. از خاکستری کم رنگ تا خاکستری پررنگ هزارتا رنگ آن وسط هست. من جغد می بودم و پرهام یک روزهایی کم رنگ تر بود یک روزهایی پررنگ تر. رفیقِ جانِ دلی دارم که مرا لک لک صدا می زند. لک لک هم خوب است ... اما من در درونم انگار همیشه یک جغد خاکستری خواهم ماند. شب ها که جغدها به یک نقطه ای در تاریکی خیره می مانند هیچ کس نمی داند دارند به چی فکر می کنند. گاهی همان جا جلوِ چادر، پیشِ آتش می نشستم و به یک جایی خیره می شدم تا خورشید سربزند. بعد آرام بلند می شدم و می رفتم توی چادر، که کم نور و تاریک بود. چشم های سرخپوستی م را می بستم، نه که بخوابم اما چشم هام را که می بستم انگار درِ دنیا را می بستم به روی ارتباط. درِ خودم را می بستم به روی دنیا. آتشِ جلو چادر کم کم خاکستر می شد و سرد می شد تا شب که باز شعله ور شود. آدمیزاد است دیگر گاهی دلش می خواهد جغدِ خاکستری باشد، سرخپوست باشد، چشم هاش پر از آرامش باشد ... آدمیزاد است دیگر ... گاهی دلش می خواهد یک شب برود و برنگردد ... گاهی دلش می خواهد داستان شود برای قبل از خوابِ بچه های قبیله ...

02 April 2014



به هر باغ و بستانی هم که سرمان را گرم کنیم باز هم سیزدهم فروردین مدام یاد کاوه گلستان دارد با خودش. که می گفت حقیقت باید از توی عکس مثل سیلی بخورد توی صورت ات. و به راستی هم که عکس های کاوه گلستان همین حقیقت سیلی گونه را داشت و کاش آدم بتواند نصف که نه، یک سوم هم زیاد است، کمی کمی مثل کاوه باشد، کاش آدم بتواند کمی کمی مثل او عکاس باشد جسور و بی باک باشد و درست باشد. در این روزگار نادرستی ها کاوه گلستان خیلی درست بود، خیلی. هست ... هنوز و همیشه همانقدر درست است و آن سیلیِ عکس هاش هربار همانقدر می سوزاند صورت آدم را و همانقدر می کوبد توی سرت، چنان سیلی ای که چشم را باز می کند و آرام و قرار را از دل آدم می گیرد. آرامش چهره اش حتا بی تاب می کند آدم را حسی از احترام شاید. انگار باید بایستی باید سرت را بیندازی پایین و گوش کنی فقط. چقدر آدم درست هامان هی رفته اند و چقدر دارند هی می روند. کاش تمام نشوند یک روز. بی کار و منزوی و ساکت نشوند، کاش صدای شان هی بیاید تا ما اگر لیاقتش را داریم هی چیز یاد بگیریم. سیزده فروردین غروب هم که نشود تمام روزش پر از یک سنگینی غم انگیزی ست، غروبش که واویلاست ... نفرین بر آن دو مینِ لعنتی، نفرین به تمام مین های جهان. نفرین بر مرمی گلوله و صدای آتشبار توپ و تفنگ و غرش هواپیماهای جنگی. سیزده فروردین یاد جزیره مجنون و مهران و اهواز و آبادان و خرمشهر و سربرنیتسا و کوزوو و پروان و تخار و کابل و حلبچه و پنجوین و مریوان و ایلام و دارفور و دمشق و حلب و فلسطین و کرکوک و سلیمانیه می افتم ... آخ یاد آن دو مین لعنتی در سلیمانیه می افتم، یاد انفجارشان زیر بدن کاوه جان گلستان، یاد تمام مردمان زیبایی که زیر آوار بمباران ها دفن می شوند، سینه شان به داغ مرمیِ گلوله ها می درد، روی مین تکه تکه می شوند ... سیزده فروردین ظلم و تلخی تمام جنگ ها گلویم را می فشارد ... جاودان باد یادِ گرامیِ مردِ حقیقت، آقای کاوه ی گلستان، آقای درست مان ... آقای عکاس حقیقتِ تلخِ روزگار ...