15 November 2009

زنگوله، اعتیاد و چمدان ها

چهار سال پیش در روزی مثل امروز (حالا دیروز، چون الآن دیگه بامداد فرداست) من برای اولین بار سوار یک توپولوف شدم و از روی سیستان گذشتم و در فرودگاه زاهدان خیره شدم به شکل عجیب کوهها. بعد توی خیابون ها خیره شدم به لباس ها ، به پوست ها ، به چشم ها و نگاه ها ... بعد شروع کردم به عکاسی. چند روزی بودم نه خیلی طولانی و یک مصاحبه هم انجام دادم برای کار که قبول شدم. بعد هم اومدم که شش ماه بمونم و موندگار شدم. شاید قبلن هم گفته باشم یعنی نوشته باشم یه جایی اما باز هم می گم که به این شهر مدیونم. گم شده بودم وقتی اومدم اینجا. یه حسی رو دنبال کرده بودم از تورنتو تا مشهد و به چیزی نمی رسیدم. نمی خواستم قبول کنم که پی هیچ برگشتم و خیلی امکاناتی رو که برای بدست آوردنشون من زحمتی نکشیده بودم ، همه رو رها کردم. باید چیزی می بود وگرنه من برای همیشه قید دنبال کردم حسم رو می زدم. اونجا همه سعی کردند به من بگن یا به من بفهمونند که دارم اشتباه می کنم. همه که نه اما تقریبن همه. اسفندیار شاید یکی از معدود آدمایی بود که بهم گفت بده که می ری اما فکر کنم باید بری ... اینجا داری دنبال چیزی می گردی که نیست. دنبال چیزی می گردی که اونجاست پس برو اونجا. اسفندیار شاید بزرگترین دلتنگی من برای تورنتو باشه همین الآن. داداش کوچیکه ای که دیگه کوچیک نیست. خیلی هم بزرگه، اصلش بزرگ بود همیشه حتا وقتی کوچیک بود، واسه من بزرگ بود یعنی. رفاقتی که هست الآنم، اما از نزدیکش خیلی بیشتر حال می داد حتمن. همونی که گفت برو ... و من اومدم ... دو سالی زندگی عجیبی کردم که گیج بود و منگ و سرگردون. بعدش تو بیمارستان وقتی بابا مریض بود یه پیغام اومد نه حتا برای من ، که زاهدان یه جای خالی هست. باز اومدم دنبال حسی که می گفت انگار وقتشه که ما بعد از سال ها خونواده بودن حالا همه مون تنها ، جدا جدا ، هر کی یه گوشه دنیا راهی رو بره و چیزهایی رو پیدا کنه برای خودش. من اومدم زاهدان و چیزهایی رو پیدا کردم که کم نیستن. آره خب ... در کنارش چیزهایی هم تجربه شد که شاید بهترین اتفاقات زندگی نبودن. اما چهار سال در زاهدان با چهار، پنج ماه تجربه زندگی و کار در تابستون مهران و یک ماهی هم کرمان راهی بود که با خوشی ها و ناخوشی هاش باید طی می شد. باید ... تا ایمان به دنبال کردن حس ها بمونه برام. تا هی چمدون هایی بسته و باز بشن و کسایی بیان و برن و چمدون هایی باز و بسته بشن و من بیام و برم و ... حالا بدونم که مهاجر یعنی چی. مسافر یعنی چی. یه کم قسمت خطرناکش اینه که آدم معتاد می شه به یه چیزایی . به تنهاییش. به اینکه صبح که از خواب پا می شی اگه این کار رو - که دیگه بخشی از زندگیت نیست که خود زندگیت شده نداشته باشی یه ترس و دلتنگی سنگینی بیاد بشینه رو سینه ات که پس امروز چیکار کنم؟ به اینکه کونت خار در میاره و دیگه طولانی یه جا نشستن برات سخت می شه. به اینکه خداحافظی همیشه و هر بارش همون کوفتیه که هست اما بخشی از داستانت شده دیگه. و به خیلی چیزا ... که فکر نکنم دلم بخواد هیچ وقت ترکشون کنم یا اصلن بتونم. حالا در تولد چهار سالگی آشنایی من با زاهدان و با خیلی چیزا و خیلی آدمای دیگه، باز چمدونام رو دارم می بندم و باز با دلقک بازی و خزعبل گفتن مدام ، سعی می کنم قسمت کوفت خداحافظی رو پنهون کنم و برم دنبال حسی که صدای زنگوله ش دوباره داره میاد ... از دور ... از توی غبار و مه ... به سمت چی و کی و کجا ... ؟ باید رفت و دید.

9 comments:

  1. فکر می کنم قسمت سخت تر از خداحافظی ، دوباره سوار شدن بر آن شتر آهنین است! هرکجا هستی ، هرکجا که میری ، خوب باشی

    ReplyDelete
  2. oomadeh boodam benevisam vali nemidoonam chera neminevisam........
    10 daghigheh zol be safheh va......
    Bi khial!!

    ReplyDelete
  3. hala ke ta inja oomadi benevis khob ... che kari e faghat zol ... esmetam benevis ta man majboor nasham sa'y konam hads bezanam in doost e nashenas kie ... khosh oomadi be har hal :)

    ReplyDelete
  4. ببين تو چه ساده از من می گذری ومن چه سخت بر جا می مانم
    ....
    همین

    ReplyDelete
  5. یعنی اونهایی که می رن راحتتر از اونهایی که می مونند با این رفتنها کنار میان ...سختی فقط تو لحظه رفتنه برای اونی که داره می ره...
    .
    .
    .
    خوش باشی هرجا که هستی

    ReplyDelete
  6. آخی سخته رفتن از جایی که دوستش داری ولی تغییر همیشه خوبه خداحافظی سخته ولی سلام بعدش قشنگه برات آرزوهای خب دارم دوستم

    ReplyDelete
  7. مياي تهران. جايي كه شايد آشنا تر از زاهدانه، شايد امن تر و شايد بهتر. پايتخت... اما مسئله انگار اصلا جاها نيست. به جاها خو ميگيريم. مسئله همين هي آمدن ها و هي رفتن هاست و باز آخر تمام اين داستان،يك نفره كه تنها مي مونه و وا ميسته و به زندگي و خودش نگاه مي كنه. ته ماجرا انگار همش همينه. همين خزعبل دم خداحافظي ... همون دري وري هايي كه من به
    مامان گفتم دم آمدن.
    به هر حال خوشحالم كه بيشتر ميبينيمت. و بزرگي داداش كوچيك ها رو هم خيلي خوب مي دونم يعني چي. از روزي كه كون اين دو تا فسقلي رو مي شستم برام خيلي بزرگ بودن. انگار از همون زمان مي دونستم همه ي زندگيم ميشن.

    ReplyDelete
  8. سلام .شاید ربطی نداشته باشه . ولی وقتی اینو خوندم یاد این نوشته خودم افتادم

    فراموشی بهترین نعمت است
    .گاهی
    .عادت هم
    ...لحظه ای تصور کن
    .عادت نبود
    .فراموشی هم
    ...باور کن دیوانگی حتمی بود
    حالا هم کمی گیجم...
    بی تو ، عادت کرده ام
    ... فراموش اما
    humak

    ReplyDelete