29 June 2010

عاشقانه ای برای هیچکس

روزگار می گذرانم در جستجوی نامت، نام تو. تو که چندی ست حضورت همسایه ی تمامی رؤیاهایم شده است. تو که مخاطب واگویه های تمام لحظه های دیوانگی ام بوده ای. تو که بوی تن ات پیش از زنگ بیدار باش صبح در اتاق تنهائیم می پیچد و خرابم می کند. تو که حتا نمی شناسمت. تو که از جنس مه و شبنمی. تو که از جنس آتش و افروختگی و دودی. تو که از جنس من و ما نیستی. برای تو نامی چگونه بیابم که حتا تصویرت در پریشانی افکارم مه آلود است.
گاه به هیأت باکره ی مقدس تمامی زندگی ام را در تقدسی ژرف فرو می بری و گاه به هیأت روسپی خسته ای تنها در مقابلم می نشینی تا با نگاه مان تنها، بیازمائیم آنچه دیگران با شهوت عجولشان همیشه فراموش می کنند. گاه به هیأت مادرم پیشانی تب آلود مرا نوازش می کنی تا هنوز بهانه ای بماند زیستن را. گاه به هیأت سلاخی دژخیم، تکه های پیکر نحیف مرا در قله های دور برفی به میهمانی گرگهای گرسنه ی پیش از سحرگاه هدیه می کنی. گاه به هیأت مهربان ترین عزیزی، صبور چون آرامش سبزه زاران در شب تا بیاسایم در دامانت و هزار صبح بیاید و بیداری کابوسی دور بنماید. گاه به هیأت ساحره ی اعماق جنگل سیاهی، که جادوی تاریکش روان و روحم را در هم می پیچد و آرامش را از تمامی لحظه هایم می رباید.
نامی برای تو نیست یا من نمی یابم؟
تو را چه نام نهم؟ تو که نیستی،
اما حضورت ،
به تمامی، زندگی ام را انباشته است؟

27 June 2010

یک سالگی یک دفترچه ی بی کاغذ


امروز (یعنی الآن که بامداد هست) یک سال شد که این دفترچه رو باز گذاشتم اینجا ... فکر کنم به رسم سالگردها و تولد ها باید به سال گذشته فکر کنم و ازش بنویسم ... امشب اما نه ... می نویسم از این سالی که رفت بر من و بر این نوشته های بی کاغذ و بی جوهر و بی دستخط ...

26 June 2010

...

ماه پس پشت تو که سر به چاه می کنی ، گریه می کند ... گریه می کند ...

24 June 2010

شیخ را گفتم که رقص کردن بر چه می آید؟
شیخ گفت: جان قصد بالا کند،
همچو مرغی که خواهد خود را از قفس بدر اندازد.
قفس تن مانع آید، مرغ جان قوت کند و قفس تن را از جای بر انگیزاند
اگر مرغ را قوت عظیم بود، قفس بشکند و برود
و اگر آن قوت را ندارد، سرگردان شود و قفس را با خود می گرداند.
باز در آن میان آن معنی غلبه پدید آید، مرغ جان قصد بالا کند،
و خواهد که چون از قفس نمی تواند جستن، قفس را نیز با خود برد
چندانکه قصد کند، یک بدست بالا بیش نتواند بردن
مرغ قفس را بالا می برد، و قفس باز بر زمین می افتد.

شیخ اشراق ، شیخ شهاب الدین سهروردی

23 June 2010

جام بلا

وسط نوشتن کلی گزارش و کار، به کسانی فکر می کردم دور و برم که دوستشون دارم و چیزهایی که براشون اتفاق افتاده و داره می افته این روزها و اینکه به هیچ معیار و منطقی که عقل ناقص من بفهمه سزاوار این همه داستانی که براشون داره اتفاق می افته نیستن. بعد کسی توی مغزم هی خون که هرکه در این بزم مقرب تر است / جام بلا بیشترش می دهند. هی خوند و خوند ... شاید که اینگونه است ... شاید داستانی هست که من نمی فهمم نه ... شاید که نه ... حتمن چیزی و چیزهایی هست که من نمی فهمم ... دنبال این شعر بودم که در سایتی به متن عجیبی برخوردم ، نامه ای از مولا محمد بید آبادی به دوستی که او از یاران طریقت نامیده ... حس عجیبی هست در این نامه ، حسی که در کلام بیشتر عرفا هست و ... من ... چه دورم از این حس ... چه دور ...

ای فدای تو هم دل و هم جان / وی نثار رهت همین و همان
آرزومندان زیارت عتبات مواصلت و مشتاقان مجاورت روضات مؤالفت را به یاران طریقت، تحیت و سلامی و حکایت و پیامی است، ای که بر ساحل امنی و امان، آیا هست هیچت از غرقه دریای محبت خبری؟ مجاری حال خاکساران کوی وفا را خواسته باشند، معلوم بود حال کسی کز تو بود دور.
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا / فراغت از تو میسر نمی شود مارا
مختصرش این است که در اصفهانم، دور از یاران و مهجور از هم نفسان، دِماغی دارم سوخته [ و ] افسرده.
زهم پرواز اگر مرغی شود دور / قفس آید به چشمش گلشن حور
دهد گل زیر پا آسیب خارش / نماید آشیان، سوراخ مارش
اگر چه خطه اصفهان بهشت نشان، جای عشرت و گذران است ولکن مرا بی وجود دوستان چون جهنم سوزان و یکی از درکات نیران است.
هر نعمتی بی تو نگردد مرا قبول / عیشی که با حبیب نباشد حسیب نیست
چشمی که روزگاری از رخسار زیبای شاهدان گل عذار، کسب نور می نمود، الحال غرق سرشک بی حاصلی و دستی که عمری هم آغوش عروسان مواصلت بود، اکنون بر دل. به چه زبان محنت مهاجرت کنم و به کدام خامه و بیان بسط شدت مفارقت نگارم این کار، دلی خواهد و ما را آن نیست.
با این همه قلمی برداشتم و عزمی گماشتم که بنویسم: دل به شوق مبتلاست. مرا هاتفی آواز داد: ثبت العرش، دل کجاست تو را؟
مجملا همه مطالعه ام، عبارت متن دوری و مباحثه ام، فقرات شرح مهجوری است. ثبوت این دعوی به شهود جنانی حوالت است. چه حاجت به اطاله عبارت.
این قدر منتظرم در ره شوق / که اگر زود بیایی دیر است
در یکی از کتب سماوی مذکور است که :
من احب الله فصب البلاء علیه.
یعنی، هر که دعوی دوستی خدا کند و به دست ارادت حلقه در محبت او زند، یا هر که حق - سبحانه و تعالی - خلعت محبوبیت بر او پوشاند، باران بلا از ابر محنت و عناء بر فرق او ریزان و شادی و بهجت و راحت از وی گریزان گردد که:
البلاء للولاء کالذهب لللهب.
ترجمه این کلمه را در مثنوی بدین وجه آورده:
دوستی چون زر، بلا چون آتش است / زر خالص، در دل آتش خوش است
و از فحوای کلمات سابقه چنان به حیطه فهم در می آید که بلا، متوجه اهل ولایت و محنت، متعلق به دار باب محبت [ است ]. هر جا که بنای محبت نهاده اند، دری از حنت بروی گشاده اند و در هر میدان که لوای ولا افراخته اند، فوج بلا را ملازم پای آن، علم ساخته اند.
پس هر که را حق - سبحانه و تعالی - دوست دارد، او را به بلا مبتلا و ممتحن سازد. و مؤید این قول، حدیث حضرت رسول صلی الله علیه وآله است آنجا که فرموده:
ان الله اذا احب قوما ابتلاهم.
به درستی که هر که را حق - تعالی - دوست دارد، لشکر بلا و اندوه را برایشان گمارد.
و مقرر است که محنت به اندازه محبت بود و بلا به مقدار ولا نازل شود. هر که در راه دوستی حق از همه راهروان در پیش بود، هر آینه مشقت و بلیت او از همه بیش بود. هر که را ذوق محبت بیشتر، سینه اش از شوق محنت ریش تر. و از حضرت سید کاینات سؤال کردند که: "ای الناس اشد بلاء" کدام طایفه سخت ترند از روی بلا، یعنی کدام گروه از آدمیان سخت تر و دلسوزتر، و محشر کدام زمره از اصناف انسان صعب تر است؟ فرمود: "الانبیاء" یعنی بلای پیغمبران که ملهم حرم رسالت و محرم حریم حلالتند از همه سخت تر است و بیشتر. و بلایی که متوجه روزگار ایشان است از محنت های دیگران بیشتر، «ثم الامثل » یعنی پس از پیغمبران بلای جمعی که شبیه باشند بدیشان در سلوک سبیل محبت و واقف بر اسرار معرفت. فالامثل یعنی آن ها که شبیه اند براین جماعت. و بر همین قیاس هر که به درگاه قرب، اقرب باشد، و عنای او اشد و اصعب باشد.
هر که در این بزم مقرب تر است / جام بلا بیشترش می دهند
و آن که زدلبر نظر خاص یافت / داغ عنا بر جگرش می نهند
بلا، نه شربت شیرین است که به اطفال طریقت دهند، بلکه قدح زهر ملال است که بر ست بالغان راه نهند. یکی از مشایخ طریقت فرموده:
دردی خوردن به میکده عادت ماست / رطلی که گران تر است آن نوبت ماست

22 June 2010


اون عسل بی نظیری که در کندوان و سبلان و اون دور و برا نوش جان می فرمائید از ماتحت این رفیقمون و دوستاش درمی آد ... من مدتها به این زنبور عسل نگاه می کردم که آرام نشسته بود و داشت برای خودش روی میز من حال می کرد با هوای تازه ی بعد از بارون ... خدائیش من هم اگه همش توی اون آب و هوا بودم و غذام شهد اون همه گلهای کوهی بود گلاب به روتون ... آره دیگه ...

20 June 2010

اوشاخ و مامانجون

کندوان – روز دوم
جمعه ها قیامت می شه اینجا. یاد طرقبه می افتم و حال و هوای روزهای تعطیلش. اگه مثل من از بالای یه تپه ایستاده باشی و تماشا کنی همه چیز خیلی دلنشین هست. مطمئن نیستم واسه اونایی که تو این شلوغی باید رانندگی کنن و جای پارک پیدا کنن هم داستان اینقدر جذاب باشه. یه چیز جالب این هتل صخره ای لاله اینه که بالاترین نقطه ی تپه هست. فیلم پابرهنه در پارک یادم می آد. بیشتر کسایی که به رستوران می رسن صدای اون پستچیه ازشون درمی آد. چند دقیقه ای طول می کشه تا بتونن به بچه های رستوران بگن اصلن چند نفر هستن. آقا درضمن اینجا آدم چقدر می خوره. به طرز بی شرمانه ای همه اش دوست داری غذا بخوری و همه چیز به طرز بی رحمانه ای خوشمزه ست. حالا من مشکل خوردن ندارم. کسایی مثل من که اگه از بغل خودشون رو توی آیینه نگاه کنن تقریبن هیچی نمی بینن و لباس توی تنشون مثل اینه که سر چوب رختی آویزونش کرده باشی می تونن هی بخورن اما بعدش (یعنی مثل الآن) واقعن نفس کشیدن خیلی راحت نیست. بعد هوا یه جور ملس خنک مرطوب ابری خوبی هست که هی به دوربینت نگاه کنی بگی پاشو برو یه کم عکاسی بعد به تشک و لحاف روش نگاه کنی و هی بگی نه ... نه ... بعد به خودت می آی و می بینی موزیکت رو گذاشتی و از پنجره باد خنک می آد تو و زیر لحافی ... از همون اولی هم که چشت داره گرم می شه با خودت فکر می کنی اوه بیدار شم چای ، اون بالا تو هوایی که احتمالن یه کم بارونی می شه تا عصر چه بچسبه ...
چندتا خانم میز کناری نشستن و دارن ترکی با هم حرف می زنن، چهل و پنج تا شصت ساله هستن با دو سه تا دختر و نوه. با اطلاعات ترکی ای که من دارم (که تقریبن اندازه ی اطلاعاتم راجع به فوتبال هست) حس می کنم ترکی تبریز با ترکی این اطراف لهجه اش فرق داره. کشف رو دیدن؟ خوب لهجه ی هر شهری با شهرهای کوچیک اطرافش فرق داره دیگه ... بهرحال ، نمی فهمم چی می گن اما تو حرفاشون سالوادور و ایزابل و والتر و اینا می شنوم ... فارسی وان باید خیلی خوشحال باشه که الآن نود درصد ایرانی ها در گوشه کنار مرز پرگهر گرفتارش شدن.
اینو نمی خواستم بگم . این خانوما که ترکی حرف می زنن با هم، یاد وقتی می افتم که بچه بودم (بچه تر یعنی) و مامانجون پری و خاله ایران و اینا با هم ترکی حرف میزدن ... مامان و ممد (دایی کوچیکه) ترکی می فهمیدن اما حرف نمی تونستن بزنن یا نمی زدن بهرحال ... به نظرم ممد کمتر ترکی می دونست ... بعد مامانجون وقتی می خواست یه چیزایی در باره ی من بگه که مثلن من نفهمم همه چیو فارسی می گفت فقط بجای سیاوش می گفت اوشاخ (که یعنی بچه) ... ممد امروز عصر اوشاخ رو می بری بیرون؟ ممد امروز من می رم بیرون حواست به اوشاخ باشه تنها نمونه ... بعد یه روز ممد سر ناهار گفت من عصر با دوستم می رم بیرون یهو من دراومدم که: ا... مگه قرار نبود اوشاخ رو ببری سینما ... حتا بعد از این هم هنوز داستان های فارسی با اوشاخ بجای اسم من ادامه داشت با این تفاوت که هربار ممد کلی می خندید ...
بعد یاد زیرزمینی افتادم که توش یه اتاق بود پر از کتابای باباجون (یعنی بابای مامان) بعد اتاق ممد هم بود که خیلی همیشه توش چیزای سرگرم کننده ای پیدا می شد ... بعد یاد مجله های سپید و سیاه باباجون افتادم که چندتا چندتا با هم جلد شده بودن و می شد باهاشون زندگی کرد ... و چه همه کتابی که من نمی فهمیدم چی هستن ... اون کتابها هم مثل باباجون ... مثل خیلی چیزا و خیلی کسای دیگه قبل از این که من یه کم آدم بشم و بتونم باهاشون کلی حال کنم از دست رفتن ... اصلش بیشتر از همه دلم می سوزه که یه کسایی چه زود رفتن ... فک کنم الآن می شد با باباجون خیلی حال کرد ... مامانجون پری اسمش رو گذاشته بود آبراهام لینکلن چون مثل مجسمه ی آبراهام لینکلن می نشست در سکوت و گاهی ساعت ها هیچی نمی گفت ... نمی شه که هیچ حرفی نداشته برای گفتن ... اصولن حوصله ی حرفای همینجوری رو نداشت ...
اینا همینجور حرف می زدن و من انگار توی خونواده ی مادری ام داشتم بچگی می کردم باز ...
حالا اوشاخ تقریبن سی و پنج ساله ست، دست کم شناسنامه اش اینجور می گه ... ممد خیلی ساله که دیگه ایران نیست ... همین الآن چقدر دلم خواست ممد بود این دور و بر یه سفری اومده بود و با هم می اومدیم اینجا و از این در و اون در گپ می زدیم ... آخرین عکسی که ازش دیدم موهاش چقدر سفید شده ... یه حال و هوایی از باباجون تو چهره اش نشسته ... ممد دلش می خواست فلسفه بخونه تو آلمان یا معماری ... بجاش رفت یه چیزی خوند تو مایه ی الکترونیک و اینا ... کار عاقلانه ای کرد حتمن ... اما ممد چه آرشیتکت خوبی می شد یا چه فیلسوف گردن کلفتی می شد ...
صدای آدمهای پایین تپه با صدای بارون کم و کمتر شد یهو ... رگبار شدید همه رو مجبود کرد تو ماشین هاشون بشینن یا زیر درختای بزرگتر بچسبن به هم ... فقط هربار که رعد و برق می شه بچه ها هستن که با هیجان جیغ می زنن ...
اصلش خوبی بچگی اینه که هروقت هیجان داشتی می تونی جیغ بزنی و بالا و پایین بپری ...
خانومای میز کناری دارن با سر و صدا زیر بارون از هزار تا پله ی تپه می رن پایین ... نمی دونن چرا من بهشون لبخند می زنم ، توریست ها هر خل خلی ای بکنن کردن دیگه ، هی به همه لبخند می زنن سلام می کنن ... اما من لبخند توریستی نمی زنم ... به اونا اصلن لبخند نمی زنم ، دارم به مامانجون و خاله ایران و شهین خانوم و یغما خانوم و مامان و مهناز لبخند می زنم ... اگه خوب گوش کنم حتمن یکی شون داره یه چیزی در باره ی اوشاخ خودش می گه ... نوه ای که سی سال بعد شاید یه روزی یه جایی زیر یه بارونی لبخند بزنه و دلش برای ترکی حرف زدن مادربزرگش تنگ شه ...

19 June 2010

یاشاسین آذربایجان

روز اول – از صبح تا ظهر ...
تکون تکون خورد و نشست خلاصه ایرباس شماره 447. دوتا پرواز دیگه از تهران نشسته بود و یکی از مشهد. ولوله ای بود برای تاکسی گرفتن. شماره گرفتم 40. یه آقای درشت خوش قیافه ای داشت شماره ها رو به نوبت اعلام می کرد، شماره 16 ... هستم پس حالا حالا ها ... همه هی سعی می کردن با اشتراکی گرفتن تاکسی ها و اعلام پیری و اعلام عجله و اعلام مهمی کارهایی که باید برن بهش برسن و اینا نوبتشونو جلو بندازن ... دید یکی این گوشه ایستاده و خیالش هم نیست که به تاکسی برسه انگار اومد جلو یه چیزی گفت که من نفهمیدم ... لبخند زدم و سر تکون دادم که یعنی ترکی نمی دونم ... گفت مسیرت کجاست؟ - کندوان گفت عجله داری؟ - نه! بعد یه حس خوبی داشتم یهو ... عجله ندارم. هیچ کار مهمی هم ندارم. کار مهمی که دارم اینه که هر وقت شد برسم به کندوان بعد دوربینم رو بندازم رو دوشم و هی صدای شاترش رو که خیلی دلم براش تنگ شده بشنوم ... اصلش مهم نیست که عکس خوب هم بگیرم ... فقط صدای شاتر باید بیاد هی ... زیاد ... به اندازه ی همه ی این مدتی که تنها توی کیفش نشسته بوده و من هی یادم رفته که روزی روزگاری من هم عکاس بودم. گفت پس بشین تو این سمنده من یه کم اینا رو راه بندازم با هم بریم. همینطوری کلی باهاش حال کرده بودم پس چه از این بهتر ... نشستم ... عجله نداشتم ...
تو راه گپ زدیم از این در و اون در ... پرسید تا حالا تبریز اومدی ؟ - نه! گفت چقدر می مونی؟ - سه روز تقریبن. گفت این که واسه همون کندوان هم کمه. – می دونم. برمی گردم حتمن. باید تبریز رو دید. باید وقت گذاشت واسه تبریز. گفت آره! حتمن آ ... گفت ببین فردا ساعت شیش از خواب پاشو ... یه کم ورزش کن، بعد یه صبحانه ی کامل بخور ... – صبحانه ی کامل یعنی چی؟ گفت کاری نداشته باش همونجا که هستی هرچی آوردن بخور، سرشیر، عسل، کره و پنیر ، چای ... هرچی ... بعد دو سه ساعت بخواب! خودش یکماه تهران و دود و کار و ترافیک و همه چیو گارانتی می کنه ... خندیدم گفتم باشه ... گفت جدی آ ... بعد یه کم در باره ی تبریز حرف زد، یه کم درباره ی آذربایجان حرف زد ... چقدر خوشبخت هستن کسایی که شهر و دیار مادری شون رو اینقدر دوست دارن ... کندوان که پیاده شدم بهش گفتم یاشاسین آذربایجان ... خندید با دهنش و صورتش و شکمش و چشماش خندید ... زد پشتم گفت ماشالله ... چخ ساغل (ساغل؟ ساغول؟ ساقل؟ ... ) خوش بگذره بهت که باحالی ... اصلش خودش باحال بود ...
نفس نفس زنان از صخره ها اومدم بالا تا اتاق 108 ... کندوان ، هتل لاله اتاق 108 ... تو راه آقای لباس فرم پوش خیلی مهربان و مودبی که قرار بود اتاق رو تحویل بده بهم گفت این منظره و این اتاق و این هوا ... حیفه تنها اومدی مهندس ... خندیدم ... با چشمام و یه کم با دهنم خندیدم ...
درضمن ، من تا حالا فکر می کردم خانم های فرانسوی که انگلیسی با لهجه صحبت کنن جذاب ترین فضا رو ایجاد می کنن ... تبریز نیومده بودم خب ... دیالوگ علی نصیریان با جیران (جیران بود، نه؟) توی هزار دستان یادتون هست؟ اینجا همه اش توی لوکیشن همین صحنه هستین ... و غمزه ی شرمناک نرمی رو چاشنی این لهجه ی دلنشین کنید تا ببینین که جذاب اصلن یعنی چی ...
گفتم کندوان بی نظیره؟ حیرت آوره از زیبایی؟ ... هست ... و خیلی هم بیشتر ...
یاشاسین آذربایجان ...

14 June 2010

اما من به آواز خوندن ادامه می دم ... ء

نمایش نبرد و مده آ در تماشاخانه ایرانشهر

کارگردان: دکتر قطب الدین صادقی

نویسنده : هاینر مولر

دستیار اول کارگردان : رهام مخدومی

مدیر صحنه: قاسم روشنایی-حامد مرادی

دستیار دوم کارگردان: نیوشا صادقیان

عکاس: اختر تاجیک-مهدی فلاخویی-الهام نقدی

مترجم : دکتر قطب الدین صادقی

طراحی پوستر و بروشور: پارسا باشی

طراح لباس : الهام شعبانی

بازیگران : اشکان جنابی , رهام مخدومی , رویا بختیاری , مهرانه به نهاد , حمیدرضا محمدی , اعظم عرفانی , علی علیزاده , آرزو صید افکن ، دومان ریاضی، داریوش حق دوست، سارا عباس پور و نیما شعبان نژاد

دستیار لباس : الهه وشایی

http://www.tamashakhaneh.ir/fa/Tdetail2.aspx?tid=67

12 June 2010

شبانه

میانِ خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگری‌ست ــ
خورشیدی که
از سپیده‌دمِ همه ستارگان
بی‌نیازم می‌کند.



نگاهت
شکستِ ستمگری‌ست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامه‌یی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بی‌روزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.



و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگری‌ست ــ



آنک چشمانی که خمیرْمایه‌ی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.







آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.



آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.







میانِ آفتاب‌های همیشه
زیباییِ تو
لنگری‌ست ــ
نگاهت
شکستِ ستم‌گری‌ست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگری‌ست.


احمد شاملو
شهریور ۱۳۴۱

http://www.shamlou.org/index.php?q=node/150

09 June 2010

چون شرابی از قدیم

یه زمانی فکر می کردم هرکس می گه پونزده سال پیش فلان ... یعنی که خیلی پیره ... آدم مگه خاطره از پونزده سال پیش داره ؟ ... امروز که گفتم من پونزده ساله با این جانور دوستم دیدم که ای داد واقعن پونزده ساله و تازه قبل ترش هم هست ... منم خیلی احساس پیری نمی کنم ... یعنی اصلش هنوز کلی هم احساس بچگی می کنم ... اون پسر نه ساله هه هست هنوز ... اما اینا مهم نیست از اون پسر نه ساله هه می نویسم یه بار اما الان از یه دوستی می خوام بنویسم که پونزده سال پیش دیدمش و این همه ساله که دوستیم و این همه ساله که من این همه دوستش دارم ... نه ... این همه ساله که من هر بار که می بینمش یه کم از دفعه پیش بیشتر دوستش دارم ... همین ... دیگه هم هیچی ازش لازم نیست بنویسم ... اصلش خود این همه دوست داشتن یه دوست باعث کلی خوشحالی و خوشبختیه ... و من همین الآن که ساعت داره سه می شه و من خیلی خوابم می آد کلی احساس قند در دل آب شدگی می کنم ... اگه یه دوستی دارین که پونزده ساله دوستش دارین و این همه سال هی بیشتر دوستش داشتین ، پس شما هم به اندازه ی من باید توی دلتون قیلی ویلی بره هربار ببینینش یا حتا فکر کنین بهش ... یه خبری بهش بدین ... بذارین بدونه که براتون مهمه ... مهمه ها ... خیلی مهمه ... ما وقتی دوست شدیم اگه یه بچه ای دنیا اومده باشه الآن رفته اول دبیرستان ...
دوستی ما الآن رفته اول دبیرستان ... قد و بالایی داره واسه خودش ...

07 June 2010

...

" جای تنش دیگر بر تخت نیست. بویش را همخانه ی پونه ی کوهی کرده ایم ما."

خانه روشنان – هوشنگ گلشیری

03 June 2010

علی عابدینی

می چرخم توی فولدر فیلم ها و هی چند ثانیه از این چند ثانیه از اون رو می بینم تا ببینم حس کدومش می آد ... بعد می رم توی فولدر موزیک ... گیر می افتم اونجا ... هرکدومو می ذارم چند دقیقه می رم به زمانی و آدمهایی می آن و می رن ... چرا راستی همه هی می رن؟ چرا من خودم هی می رم؟ از ترکیب موسیقی هام خنده ام می گیره ... مثل محتویات توی کله ام هست انگار ... شلوغ و بی ربط و همه چیزی در هم ... من عصر جمعه رو پیشواز رفتم یا کار این موسیقی هاست یا ... این چندمی بود ؟ ... یا راست می گفت شاید که من خیلی توی گذشته زندگی می کنم ... توی گذشته نیستم معمولن اما خاطره ها داستان دیگری هستن ... شایدم خاطره ها همون گذشته ان ... نمی دونم ...
دو ساعتی گذشته و من از فولدر موزیک بیرون نیامدم ...
امروز اولین روز از هفده روز تعطیلی هست که براش هزار تا نقشه کشیدم ... استراحت، گیلان، دیدن یه دوستایی که دلم براشون تنگه، آخ یه خداحافظی ای که در راهه، سه تار، عکس ... عکس ... یه خریدایی که موندن مدتهاست ... تپه ی بی بی شهربانو ... افجه ... امامزاده طاهر ... کلی فیلم ... ظهیرالدوله ... چند تا کتاب ...
آره دیگه وقتی توی این موزیک دونی بگی رندوم پخش کن هر چی حال کردی بعد همه رو سلکت کنی ... دیوید گیلمور می خونه که ویش یو ور هیر بعد شهرام شب پره و شهره می خونن که حالا همدیگه رو دیدیم که خیلی دیره ، از کار سرنوشت آدم خنده ش می گیره ... خنده ام می گیره از ترکیب موسیقی هام ... مثل مغزم خنده دار و آشفته هست ...
آخ باید هامون ببینم یه شبی ... تنها نه اما ... هامون باز باید پیدا کرد که با هم بگیم: آخ ... وقتی از ساختمون روبه روییه به مهشید می گه: لاکردار اگه بدونی هنوز چقدر دوست دارم ... باید هامون باز پیدا کنم که با هم اشکمون درآد وقتی خانم بزرگ می گه : آی آی آی تنها موندی؟ ... آخ ... هامون ببینیم یه شبی ...

01 June 2010

کپی خوب

"یک کپی خوب از اصل هم بهتره ... "

از مصاحبه ژولیت بینوش با نشریه ی فرانسوی فیلوسوفی درباره ی فیلم "کپی برابر اصل" عباس کیارستمی

Still Got the Blues

یه فایل پاورپوینت اومد برام که عکسهای عالی ای داشت اما موزیک روش این بود و اصلش موزیک آمد و شد خود داستان ... عکسها رو انگار ندیدم خوب ... این متنش هست و امیدوارم لینک گوش کردنش هم کار کنه و این موزیک عالی گری مور رو بشنوید اسمش هست:

STILL GOT THE BLUES

Use to be so easy
To give my heart away
But I found that the haeartache
was the price you have to pay
I found that that love is no friend of mine
I should have know'n time after time

So long
it was so long ago
But I've still got the blues for you

Use to be so easy
Fall in love again
But I found that the heartache
It's a roll that leeds to pain
I found that love is more than just a game
Play and to win
but you loose just the same

So long
it was so long ago
But I've still got the blues for you

So many years since I seal you face
You will my heart
there's an emty space
Used to be

(SOLO)

So long
it was so long ago
But I've still got the blues for you

Golden days come and go
There is one thing I know
I've still got the blues for you



http://2.iromusic.com/upload/musics/Still_Got_The_Blues%20%28iromusic_com%29-616.mp3