30 August 2011

غروبانه

آخرین غروب رمضان در زاهدان ... لابلای صدای ماشین ها و موتور از دور صدای ربنا می آید ... همان ربنای آشنا که تازگی ها نمی شنویمش ... ربنای استاد شجریان ... همین است دیگر که من یک جای دلم همیشه گرفتار این شهر است ... همیشه یک چیزی در این شهر هست که غروب های دلگیرش را یک جائی آن ته دلت ماندگار کند ... همین است که می گویند خاک اینجا دامنگیر است ... چیزی از اعماق خاک ، چیزی از اعماق چشمهای مردمان اینجا دل را می کشد و می بردش با خود ... به دور دست ها ... به نادیده ها و ناشناخته های کویر

16 August 2011

شش ساله گی

عاشق معلم زبان انگلیسی ام شده بودم

که موهای طلائی داشت و پوست بی رنگ

حتا نه سفید

بی رنگ

شفاف و نرم و بی رنگ.

می خواستم زود بزرگ شوم

تا هم سن بشویم وُ

ازدواج کنیم.

بچه هایمان را بگو

یکی مو طلائی مثل مادرش اما فرفری و زبر مثل من

یکی مو مشکی مثل من اما نرم و صاف و بلند مثل مادرش

پدرسوخته ها

چه خوب انگلیسی حرف می زدند.

14 August 2011

اما نه حالا حالا ها

شیخنا و مولانا حسن خان بزرگ می فرمان: ... عاشق و اسیر و رامت ، دیوونه ی هر کلامت ... یه روزی می آم تو دامت ، اما حالا خیلی زوده ... یه شهاب آسمونم ، ستاره ی بی نشونم ... می دونی که آشیونه م ، گوشه ی قفس نبوده ... آخرش فدات می شم اما نه حالا حالا ها ... خاک پیش پات می شم اما نه حالا حالا ها ... عاشق صدات می شم اما نه حالا حالا ها ...
و ما جمله گریبان دریده سر به بیابان گذارده غریوی عظیم سرخواهیم داد از حیرتی که در ما پدید آمد خواهد ... اما نه حالا حالا ها ...

07 August 2011

گرگور زامزا، من و جرج کلونی

یه مارمولک خیلی کوچیک دو سانتی چند وقت پیش توی حموم سر و کله ش پیدا شد. از اون روز هست دیگه گاهی دوش که باز می شه می ره اون ور تر می ایسته برا خودش گاهی من که مسواک می زنم می آد از دیوار بالا یه گپی می زنیم با هم. بعد گاهی هم می اومد تو آشپزخونه. اونجا که می اومد وحشی می شد. فرار می کرد، اصلن انگار منو نمی شناخت. بعد گاهی دو ثانیه بعد از اینکه تو حموم می دیدمش تو آشپزخونه هم بود. خب یکی نیست بگه احمق جان دوتان! آره دیگه حالا فهمیدم دوتان حالا نگران دو موضوع هستم یکی اینکه مارمولک ها که فکر نمی کنم زنا با محارم خیلی در فرهنگشون معضل جدی ای باشه بنابراین حتا اگه خواهر و برادر هم باشن من می ترسم بزودی اینجا مهد کودک بشه ... مولک ، کولک چه می دونم مهد همین بچه های مارمولک ...

موضوع دوم که خیلی جدی تر هم هست اینه که اون حمومیه منو خیلی دوست داره و این آشپزخونه ایه وحشیه ... حالا با توجه به پوزیشن آدمیزاد در حموم و آشپزخونه من نگران شدم که این یکی که به غریزه ی مارمولکی ش داره عمل می کنه و یه موجود نره غول می بینه فرار می کنه اما اون یکی انگار قشنگ خوشش هم می آد ... حالا منم تازگی ها برای دل خوشی خودم تا می بینمش می گم به به! خانوم خوشگله! به به! چه دختری ... خب چی؟ فکر کردین من دوست دارم فکر کنم یه مارمولک سیبیل کلفتی هی منو تو حموم نیگاه می کنه؟ تازه خیلی هم اهلی و صمیمی شده باهام؟ عمرن ... الآن که فکر می کنم اون سالهای زاهدان هم یه مارمولک تو حموم خونه م داشتم من که دوش می گرفتم پشت پنجره بود همیشه ... غیر از درازی و لاغری دارم فکر می کنم من چه جذابیت خاصی برای مارمولک ها حالا یا ماده یا نرهای هموسکسوال می تونم داشته باشم؟