04 April 2013

ادیپوس









امین اصلانی را شاید به عنوان کارگردان تئاتر نشناسیم، یا نمی شناختیم تا امشب. من امین را به عنوان فیلمساز، تدوین گر ، مترجم، محقق و آدم اهل اندیشه و اهل کلمه و کتاب و تصویر می شناختم پیشتر. و ادیپوس همانی ست که می شد از امین اصلانی انتظار داشت. یک بازخوانی اسطوره ای بسیار مرتب، سرِجا، تمیز و قوی. شاید بهترین خاطره ی امشب برای من ترجمه ی بسیار بسیار زیبا و قوی امین اصلانی باشد از متن این نمایش. برای حرف زدن درباره ی اجرا و جزئیات آن اولین شب اجرا به هیچ وجه زمان مناسبی نیست. هرکس دو قران کار تئاتر کرده باشد می داند که اجرای یک کار ساده ی بدون اتفاقات تکنیکی و پیچیده هم در شب اجرا هنوز چیزی شبیه یک تمرین جنرال است چه برسد به نمایشی مثل ادیپوس با میزانسن های پیچیده و پر تعداد و داستان های تکنیکی آن. اما حتا به عنوان اولین اجرا امشب گروه اصلانی اجرای بسیار تر و تمیزی ارائه دادند. بازی لادن مستوفی ، افشین هاشمی و محسن حسینی برای من امشب به یاد ماندنی ترین پرفورمنس های این اجرا بودند. موسیقی نمایش و نریشن متن هم بسیار با حال و هوای کار همراه است و شاید نقطه های قوت دیگری برای این نمایش باشد. به دید من تنها اشکال کار سالن نا مناسب این اجراست که شنیدم چاره ی دیگری برای اجرا نبوده و چه حیف که سالن های نمایش درست و درمان این شهر، اجرای ادیپوس را از دست دادند به هر دلیل و داستانی که وجود داشته است. مدیران سالن های نمایش تهران به زودی پشیمان خواهند شد که چرا برای ادیپوس وقت اجرا نگذاشته اند. ادیپوس نوید ورود یک کارگردان بسیار خوب تئاتر را به ما می دهد. کارگردانی که گرچه این شاید  این اولین کار او به نظر برسد اما کوله بار تحقیق ها و خواندن ها و اندیشیدن ها و ساختن های بسیاری را بر پشت دارد. کوله باری آنقدر سنگین که پشت خیلی ها را دوتا خواهد کرد. دیدن ادیپوس را از دست ندهید، تعداد اجراها زیاد نیست و زمان بسیار تند و بی رحم می گذرد.  

02 April 2013

سیزده ... سیزده فروردین

امسال حتا رویم نمی شود برای شما چیزی بنویسم آقا ، آقا کاوه، آقای کاوه گلستان. آنقدر بی عرضه و کم کار و دور از عکاسی بوده ام این سال ها که الآن با خجالت دارم اسم شما را حتا می نویسم. ده سال پیش همچین شبی بود که نشسته بودیم و با حیرت و بغض فهمیدیم آن دو تا مین لعنتی در سلیمانیه کاوه گلستان را گرفته اند از ما. و اگر هر عکاسی یک چیز را باید یاد می گرفته از کاوه ، کار و کار و کار بوده و تلاش و انرژی و کله شقی و ثبت حقیقت و گفتن آن. و من همه ی این سال ها هیچکدام از این کارها را نکردم. با عکس دست کم نکردم این کارها را. حالا دارم باز سعی می کنم دوربینم با من آشتی کند، چشمم با من آشتی کند و ذهنم باز دست به کار بشود برای تصویر. برای ثبت. برای حرف زدن. حرف درست نه حرف های صد تا یک غازی که همه ی این مدت هی مدام وراجی کرده ام. من و ما و عکس و عکاسی خیلی همین الآن ها به حضورتان نیاز داشتیم و خب شما رفتید و آن دو مین لعنتی ... امان از آن دو مین لعنتی. با خجالت و شرم اما دلم می خواهد قول بدهم به خاطره ی بزرگ و گرامی کاوه که امسال شاید سال دیگری ست ، عکس می گیرم و کار می کنم و می نویسم و این خمار تنبلی و رخوت و کسالت را کنار خواهم گذاشت. دل دوربین هایتان هم حتمن برایتان خیلی تنگ شده است. چه سیزده فروردینی شده است که بی یاد نبودن کاوه گلستان نمی گذرد هیچ سالی