29 December 2014

چمدان ...




گاهی هم باید چمدان شد ... تمام عکس های قدیمی را در خود جای داد، لباس زیرها و دفترهای نیمه نوشته را، یکی دو تا خنزر و پنزر هم برای شب های مستی و خاطره بازی ... شب های غریبی و اشک ... باید چمدانی کهنه شد که چرخ هم ندارد ... زیپ اش هم درست کار نمی کند ... باید چمدان شد ... خاطره ها را با بغض ای که نفس کشیدن را سخت می کند قورت داد ... زیپ خرابِ زنگ زده را به سختی بست ... دسته ی چرمیِ رنگ و رو رفته را به دستِ مسافری داد و خررررر و خررررر کشیده شد روی سنگ فرش ها ... روی آسفالت خیابان های پیاده رَویِ شب های برفی ... دل به دلِ مسافر داد و همراهِ بی همراهی اش شد ... افتاد روی نقاله ی فرودگاه ... رفت توی قسمتِ بار ... معاشرت کرد با چمدان های خسته از سفر ... هیجان زده از سفر ... دل تنگِ خانه ... بیزار از خانه ... گاهی هم باید معاشرت کرد با چمدان های دلتنگ ... چمدان های مارک دار، چمدان های رپ شده در پلاستیک ... چمدان های برزنتی، چرمی ... باید آشنا شد با دستِ پینه بسته ی باربرهای خسته که به زبانی نا آشنا سخن می گویند ... باید افتاد روی نقاله ی فرودگاهی جایی دوردست ... چرخید و چشمانِ منتظرِ مسافران را نگاه کرد تا دستی بیاید برداردت از روی نقاله ی سرگردان ... خررررر و خررررر کشیده شد روی سنگفرش ها و آسفالت خیابان های بی خاطره ... گاهی باید چمدان شد ... با تمام ترانه های کودکیِ مسافر در دل ... پیراهنِ سفیدِ راه راهِ آن روز کنارِ جوراب های مچاله شده ... مجموعه ی شجریان کنارِ سی دی ِ هایده که می گوید: مث مردن می مونه از همه کس دل بریدن ... لباس زیر هایی که دورِ یک مجسمه ی شکننده را گرفته اند ... دفتری که آرام گرفته روی شلوار جینی کهنه ... باید چمدان شد ... و جا داشت برای تمامِ خاطره های مسافر ... دسته ی چرمیِ رنگ و رو رفته را به دست اش داد و همراه اش شد ... باید چمدان شد و آرام کرد دلِ مسافر را وقتی به اولین منزل رسیده است ... دو دست بر چمدانِ کهنه گذاشته ، سر در شانه هایش فرو کرده ... و زار می گرید ...

22 November 2014




انگار که بچه ی لاغر مردنی ای که از صبح توی مدرسه همه مسخره اش کرده اند و کتک خورده است، توی راهِ خانه از ترس گردن کلفت های کلاس پنجمی لرزیده است و تمام راه به مادرش فکر کرده است، مادری که شاید امروز صبح با پدر دعوا کرده است، از کار مدام بی جیره و مواجب خانه کلافه است، سرکوفت کرایه خانه ی عقب افتاده را شنیده است و یکهو همان اولِ ورود به خانه، فریاد می زند با کفش گِلی نیا وسط خونه. انگار که بهت زده بماند وسط زمین و آسمان و امید مثل گربه ی ترسانِ کتک خورده ای فرار کند از شکاف زیر در و برود توی خیابان و گم شود. انگار که تمامِ سنگینی آوارِ تمامِ خانه های خراب شده ی بم بعد از زلزله بریزد روی سرش.
انگار که سگِ خیابانی گرسنه ای که هر روز کنار مردِ بی خانمانی دراز می کشد، مرد بی خانمانی که شاید امروز دیگر کاردِ زندگی به استخوانش رسیده است، گرسنگی و حقارت امانش را بریده است و سرما جانش را بی حوصله کرده است و با لگدی سگ را از خود می راند، انگار که مثل سگ خیابانی گرسنه ای ، نه جایی برای رفتن باشد و نه دعوتی برای ماندن پیش آنکه تنها همراهِ تمامِ بی پناهی ها بوده است. انگار که دم اش را جمع کند لای پاهاش و کمی دورتر یک دریچه ی مغازه ای، هواکش انباری چیزی پیدا کند که باد ولرمی امشب هم نگذارد که صبح جنازه ی یخ بسته اش را توی آشغال ها بیندازند.
انگار که سزار که هر ضربه ی دشنه را با نگاه کردن به چشم های بروتوس تحمل کند، به امید اینکه نفس آخر را در آغوش او خواهد کشید که می آید و نمی گذارد بر زمین بیفتد پیش چشمانِ دشنه به دستان، انگار که با فرو رفتنِ دشنه ی بروتوس تازه درد از پهلویش به جانش بپیچد و خون از رگ هاش فواره زند، انگار که بگوید تو هم بروتوس؟ انگار که بگوید پس بمیر سزار، و بی کس و بی رفیق بر زمین بیفتد و روی سنگ مرمرهای سرد سنا جان بدهد.
آدمیزاد است دیگر ... انگار گاهی سیلی سختی یک جایی که به امیدِ نوازشی رفته است می خورد توی صورت اش ... که دردش به جای گونه در قلب اش انگار که آتش ... انگار که سنگینی تمامِ آوارِ همه ی خانه های ویرانِ بم ... انگار که موجِ شور و نفس بُرِ بزرگترین سونامی اقیانوسِ آرام ...
آدمیزاد است دیگر ... گاهی هم باید یک دریچه ی مغازه ای ، هواکش انباری چیزی پیدا کند نه خیلی دور ... کز کند تا سرمای امشب هم بگذرد ...


21 October 2014



صاحب خانه ام به خیالِ خودش
خانه اش را به یک نفر کرایه داده است
بینوا خبر ندارد
چند نفر اینجا هر روز و هر شب
دارند روزگار می گذرانند
پیرمردی
که غروب
سرفه کنان از پله های خانه بالا می آید
جوانِ مست و ملنگی
که ناگهان
با ترانه ی شهرام شب پره بالا و پایین می پرد
کودکی
که همیشه منتظر است تا از در به درون آیی
و تمام اسباب بازی هایش را بیاورد
بریزد پیش پای ات
نوجوانی
که هر بار دمِ رفتن ات می خواهد
یک لنگه ی کفش ات را
قایم کند
جایی که هرگز پیداش نکنی
زنی
که با یک کلامِ تلخ تو
در اقیانوسی از غم فرو می رود
پدری
که تماشای شادی هات
سرشارِ شوق اش می کند
و منتظرِ هر بهانه ای ست
برای غرور
مادری
که هر بار تماشات می کند
زیر لب زمزمه کند
یه دختر دارم شاه نداره
و نگران هر کسی شود که برایت شاخه ای گل می آورد
و با تمام قلب اش فکر کند
هیچ کس
هرگز
لایقِ تو نیست
و هزار نفرِ دیگر
که هر روز و هر شب
در این صد و چند مترِ مربع
روزگار می گذرانند
و من ...
که تمامِ آنان ام
و من ...
که می شود تا با یک بوسه ی تو
بمیرم ...
مثل پریِ کوچکِ غمگینِ فروغ
و با یک بوسه ی تو
زنده شوم ...
مثلِ
پریِ کوچکِ غمگینِ فروغ
ای وای
صاحب خانه ی بینوای من
حتا خبر هم ندارد
خانه اش را به چند نفر کرایه داده است

آخرهای مهرماه نود و سه سیاوش مقصودی

پی نوشت از فروغ فرخزادِ عزیزمان: من / پری كوچك غمگينی را / می شناسم كه در اقيانوسی مسكن دارد / و دلش را در يك نی لبك چوبين / می نوازد آرام،آرام / پری كوچك غمگينی / كه شب از يك بوسه می ميرد / و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد