29 October 2009

بیش از صدها

آدمها در خبر عدد هستند. پنج نفر، پنجاه نفر، صدها نفر یا هزاران نفر. اخبار روز جهان را نگاه می کنم، تقریبن هر روز. معمولن روزی دوبار صبح و عصر. جملاتی از این دست را زیاد می شنویم که صدها نفر به بیماری فلان مبتلا شده اند، هزاران نفر در تصادفات رانندگی کشته شده اند، دهها نفر در انفجارات و حملات مسلحانه مجروح یا کشته شده اند و ... چند ماهی از نزدیک با آدمهایی آشنا شدم که در انفجارهای بمب در خیابانهای عراق مجروح شده اند. آدمهای معمولی، مثل خود من، مثل دوستانم، مثل عموها و دائی ها و خاله های همه ی ما. هیچکدام از آنان سرباز نبودند، هیچ کدام با هیچ کس سر جنگ نداشتند. یکی خبرنگاری بود که یک روز سر راه خانه به دفتر مجله توی خیابان مجروح شده بود، دیگری زنی زیبا بود که در خانه ی خود بر اثر شکستن شیشه پس از یک انفجار اعصاب دست خود را از دست داده بود و شوهرش رهایش کرده بود که دیگر مثل قبل نیستی و ... یکی فقط پانزده سال داشت و پایش را مجبور شدیم از مچ قطع کنیم، عذرا، سیزده سال داشت و دوازده سال در آرزوی والیبالیست حرفه ای شدن زندگی کرده بود، حالا برای جمع شدن انگشتانش حتا ساعتها فیزیوتراپی را با دردی کشنده باید تحمل می کرد، والیبال دیگر حتا یک رویا هم نبود ... پنج ماه تنها در آن بیمارستان من با حدود بیست قربانی خشونت آشنا شدم. این می تواند یک جمله باشد در یک سایت خبری: در یک انفجار در خیابانهای عراق بیست نفر مجروح و ... اما آنها برای من عدد بیست نبودند، حالا دیگر آن اعداد معنی شان برایم فرق کرده است. هر کدام یعنی یک زندگی، یک خانواده، هزار رویا و آرزوی ناگهان رفته برباد. تنها در یک لحظه ی شوم که چاشنی انفجاری لعنتی عمل می کند تا گروهی پیام خود را به زبان خون و آتش فریاد کنند.

این طرف در افغانستان و پاکستان هم هرروز این اعداد را می شنویم. پنجاه، بیست، بیش از هفتاد، دهها ... در این چهار سال چند زن را دیده ام با بچه هایی که در آشغال ها پلاستیک و شیشه جمع می کنند؟ خیلی از آنها، مردهایشان سرباز حتا نبودند، گلوله برای ورود به قلب پرس و جو نمی کند. می شکافد و می درد و می گذرد. تکه های فلز، قربانیانشان را انتخاب نمی کنند، پرواز می کنند و کوچک و بزرگ نمی شناسند. از آرزوهایت نمی پرسند، رویاهایت را نادیده می گیرند، به فکر کودکانت نیستند، دلشان برای مادرت نمی سوزد. دردا که این گویش خونین دارد پایش به همین نزدیکیها هم باز می شود.

این اعداد را در همین چهار کشور جمع بزنیم، روزی پنجاه تا؟ نه؟ بیست تا؟ فقط آنهایی که کشته می شوند، می شود هفته ای چیزی شبیه صد و پنجاه نفر، یعنی ششصد نفر در ماه، بیش از هفت هزار نفر در سال ... این تنها در همین چهار کشور است، آفریقا را هم به آن اضافه کنیم. گرسنگی و فقر و بیماری بماند برای فرصتی دیگر ... این تنها کشتگان خشونت است. مجروحان و معلولین و آسیب دیدگان روحی و روانی و آوارگان و پناهندگان و مهاجرین و ...

نکند شنیدن این همه عدد برایمان عادی شده باشد ... باز جایی دیگر ، خبری دیگر ... عددی دیگر ... پنج نفر ... بیش از هفتاد نفر ... صدها ... هزاران ...

24 October 2009

رئیس دزدا

یکی پیش دکتر نشسته بود و اصرار که باید کپسول معده بهم بدی، حالا اون بی نوا هی می گفت بابا آخه لازم نداری ... می گفت نه ، من می دونم که لازم دارم . گفت اصلن ما کپسول معده اینجا نداریم گفت دارین ... نگه داشتین واسه خودتون ... اون یکی گیر داده بود که بچه م چرک خشک کن می خواد ... دکتر می گفت والا به خدا با همین قرصا و آب و چای زیاد و اینا خوب می شه آنتی بیوتیک نمی خواد ... می گفت خب آنتی بیوتیف نده چرک خشک کن بده ... اون یکی اومده اون وسط کلینیک که باید بهم بروفن بدین تا برم ... من دیوانه ام اعصاب هم ندارم بروفن می خوام چون قلبم داره تند می زنه ! ... فرشید بهش گفت بروفن این دفه خبری نیست ... گفت دزدی دیگه دزدی ... فرشید گفت اینو ببین این رئیس منه این اجازه نمی ده من الآن بهت بروفن بدم ... یه نگاهی به من کرد و گفت این؟!! اینم خب رئیس دزدا ست ... خانومه دم در یا جیغ می زد یا می کوبید به در، رفتم بهش می گم چرا این کارو می کنی ... از این در تو نمی آن ، این در بیرون رفتنه ... برو تو حیاط تا بیان بهت شماره بدن گفت مال بابات که نیست مال بین الملله چرا نمی دی ... ؟ گفتم خواهر من مادر من برو تو حیاط می آن می بیننت بهت شماره می دن چرا ندم مگه می خوام واسه خودم ... گفت ها! پس چی؟ می خوای پامیلای خودتو ببری تو ... گفتم من به خدا اینجا پامیل ندارم ... گفت تو از همشون بد تری ... و من روزی ده تا دوازده ساعت تو این دارالمجانین که اینا کمترین داستاناشه کار می کنم ... و من به زودی از این دارالمجانین دارم می رم و من دلم برای همه ی اینها تنگ خواهد شد ... خیلی زیاد ... خوباشم می گم بعدن ... یه خنده ی اون زینب فسقلی روی ویلچیر تازه اش که زخم بسترهاش کلی بهتر شدن و تازگی هر شب تب نداره ... خیلی خوبه دیگه ... چشاش می خندن ... بابائه که می گه من نمی دونم، این سه قلو ها بچه های خودتن خودت اینقدر عاشقشونی آمدم بگم ابراهیم رفته بیمارستان ... اسماعیل و سمیه اونجان برو ببیننت ... اسماعیل مریضه اعصاب نداره ... اما سمیه رسمن می خنده بهم ... آره ... خوب هم زیاد داره ... اما من دلم واسه داوود هم که بهم میگه رئیس دزدا تنگ می شه ... خیلی هم زیاد ... حالا این روزا روزای یاد و مرور و نوستالژی و این زر زرا ست ... می نویسم از زاهدان و از چهار سالی که گذشت ... خدا کنه ابراهیم زود بیاد بیرون از آی سی یو اطفال ... حالش خیلی خوش نیست ...

10 October 2009

سه شعر

تو از زمستان مي گويي

من محو رنگ شال گردنت

.

سربازها نشانيِ کوچه هاي خلوت را بهتر مي دانند

ترمينالها

سيگار فروشي هاي شبانه روزي

رژه مي روند در ذهنم کودکي هايي که نبودند

.

قرار بود سه شعر در اين صفحه باشد

يا تو زود رسيدي

يا من کند مي نويسم

رضا سعيدي

05 October 2009

هزار سال دیگر

" گفت نقش این چشم ها رو باید روی گلدان بکشی و بگذاری زیر خاک تا یکی هزار سال دیگر بیاوردش بیرون و زندگی اش سیاه شود ... آنطور که زندگی من سیاه شد ... "

04 October 2009

Dreamer

What will happen to a dreamer if he stops dreaming? What will happen to him if he forced himself to stop? He forced himself to stop because he had to, because it’s the reality that counts. It’s a real world with real people and he has to be real. He has to be like them. It’s scary to live his way of life amongst them. He gets lonely on and on. So one day he started to be a real person, an adult lets say. For a while he thinks it has happened. He feels that he is getting there. Then time passes and he realizes its an act, its an outdoor game he is playing. He is pretending not to be the dreamer anymore. He gets that nothing has changed. He tried so hard to put himself there and yet he got lonelier than ever, and now without his dreams. Even if nobody gets that, he knows it deep in his heart. He knows he is dark and twisted more than ever, trying to be good at his role.

Dreamers can get lost without their lunatic dreams. They become lunatics.

No matter how scary is the dreamland, once a dreamer, always a dreamer.

He has to find him, the dreamer is gone and he has to bring him back, the situation needs to get unfucked! No matter how hard it will be, has to get it done with, before its too late.

Once a dreamer, always a dreamer.

03 October 2009

بیست




شنیده بودم که بیست ، فیلم خوبی ست. اما اینجا باید صبر کنم تا نسخه ی سی دی فیلم ها برسد و بیست ، دیروز رسید و من دیدمش. خیلی چیزهاش خیلی خوب هست. مثل بازی ها مثل روانی داستان یا میزانسن های راحت یا خیلی چیزهای دیگر ... اما من بیشتر از هر چیزی بخاطر خلاصه گوئی فیلم نامه از نویسندگان فیلم متشکرم. متشکرم چون هم بسیار لذت بردم از این همه دیالوگ خوب و کم. و متشکرم چون کم پیش می آید فیلم های سینمای ایران این حس را به شما ندهند که همه دست اندرکاران، شما را عقب افتاده ی ذهنی تصور کرده اند. بیست، از لایه های عمیقی در ذهن آدم هایی حرف می زند که خیلی پایین تر از میدان ونک زندگی می کنند، اصلش جایی ندارند که زندگی کنند، کسی را هم ندارند که زندگی کنند پس خودشان، خودشان را دارند و همدیگر را. خانواده ای که با هم هستند و نمی دانند که خانواده اند ، می دانند و نمی دانند ... از دست هم عصبانی می شوند، به هم فحش می دهند، برای هم غصه می خورند و به هم نگاه می کنند و لبخند های محو می زنند. فیلم به اندازه ی آقای سلیمانی در جزئیات وسواسی است و چقدر این همه توجه خوب به جزئیات چشم و دل و گوش نواز است. حبیب رضایی را که همیشه دوست دارم ، فرشته صدر عرفائی هم . اما علیرضا خمسه را دیدن و یاد کلی چیزهای عجیب و نه الزامن دلنشین نیفتادن کار سختی است. اینجا علیرضا خمسه را می شود دید و نه عصبی شد ، نه خندید. مهتاب کرامتی را می شود دید که نه سفیر حسن نیت یونیسف است نه سرکار خانم جذاب بلند بالای سینمای ایران، مادری خسته و عصبی و بی پول و سردرگم و ناچار است بدون ادا و ادعا ... و ای داد بیداد از پرویز پرستوئی که من بخاطر جنس صداش همیشه دوست دارم بهش بگم عمو پرویز.



از آقای عبدالرضا کاهانی و سازندگان بیست متشکرم که بیشتر دیالوگ هایشان را در نگاه های بازیگرانشان گفتند، بی کلمات زیادی. متشکرم که فیلم تلخ و غم انگیز بیست را ساختند. متشکرم که بیست این همه خوب بود و عصر پنجشنبه در زاهدان در خانه ی من به نمایش درآمد. از آقای خمسه متشکرم که به من بهانه ای داد تا از این به بعد هر وقت کسی بگوید من واقعن نمی توانم خمسه را تحمل کنم بتوانم بگویم بیست را ببین، خمسه تحمل کردنی نیست عالی ست.



و ازعمو پرویز ممنونم که این همه نگاه کردنش خوب است و این همه صدایش خوب است و این همه کره خر گفتنش حتا خوب است.



درود.