31 December 2010

ازین گونه مردن

می‌خواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم.

خیال‌گونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید می‌گذرد

خوابِ اقاقیاها را
بمیرم.

می‌خواهم نفسِ سنگینِ اطلسی‌ها را پرواز گیرم.

در باغچه‌های تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعاتِ عصر
نفسِ اطلسی‌ها را
پرواز گیرم.

حتا اگر
زنبقِ کبودِ کارد
بر سینه‌ام
گُل دهد ــ
می‌خواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گُل،
و عبورِ سنگینِ اطلسی‌ها باشم
بر تالارِ ارسی
به ساعتِ هفتِ عصر.

احمد شاملو - ۱۸ آذرِ ۱۳۵۱

29 December 2010

L'Amour Perdu

دکتر هلن فیشر پس از سالها تحقیقات فیزیکی و غیر فیزیکی بر آدمیزاد ، در تعریف عشق می فرمایند که: "وقتی بین نود تا نود و پنج درصد از روزتون رو به یکی فکر می کنید و سطح هورمون های دوپامین و نورآدرنالین و تستسترون هم در همه جاتون بالا رفته بود و سطح هورمون سروتونین هم پایین اومده بود، این یعنی که عاشق شدین ..."

حالا یکی بیاد سطح این هورمون های ما رو اندازه بگیره تکلیف ما رو روشن کنه کلن در زندگی ...

یه کمی بوی باهار

توي باغ وخت سحر،

وختي دست آسمون

سينه ريز نقره اي مي داد به شب،

نم نمك چين وشكن به بركه هاي خواب مي داد،

يه كمي باد ميومد،

گيساي بيدو تاب مي داد،

وختي شبنم

روي مخمل قشنگ يونجه ها

بذر ستاره مي نشوند،

دل من ياد دوتا چشماي جادوي تو بود

بوي باغ بوي تو بود.

توكوچه، چن روزِ پيش

بعد يك بارون ريز بي امون

وختي آفتاب اشكاي پنجره ها رو پاك مي كرد

به تن اقاقيا دس مي كشيد

از رو ديوار ميومد آروم آروم روي زمين

يه نيگا به خاك مي كرد

وختي ياس خواب شب قبلشو يادش ميومد

تو گوش نيلوفر مي گف

اون خجالت مي كشيد

سرشو مي نداخ پايين

دامنشو جمع مي كرد

يه كمي بوي بهار

بوي ياس

بوي بارون، بوي آفتاب بوي خاك

واسه من اينا همه يادِ گلِ روي تو بود

بوي كوچه بوي تو بود

يه كمي قديمترا

تنگ غروب

وقتي گلاي لال عباسي

چترشون براي مهموني شب

باز مي شد

عمر روز آب مي رفت و

دست شب دراز مي شد

وختي كه مادر بزرگ توي حياط

روگلا، روكاگِلا

آب مي پاشيد

آتيش سماورو تيز مي كرد

لامپ چراغ گردسوزو تميز مي كرد

وختي كه پدر بزرگ

آروم آروم

ميومد توي حياط

مي نشس رو قاليچه

روي تخ، كنار حوض

يه كمي نيگا مي كرد

سه تارشو مي ذاش كنار

به كتاب حافظش بوسه مي داد

نرم ومهربون با دس

جلدكتابو ناز مي كرد

بعد صداي آسمون با عطر گل قاطي مي شد

يه رشته هاي نازكي

دلمو به باغچه و سه تار و قاليچه و گل

گره مي زد

پنداري موي تو بود

بوي حياط بوي تو بود.

هميشه اينجوريه

از تو كوچه هاي باروني شب

صداي پاي تو مياد

دشت روز وختي كه خوب تشنه مي شه

تو رو مي خواد

سحر از شونة تو سر مي زنه

ماه مياد پشب شبستون چشات

در مي زنه

باغ دنيا توي پيراهنته

دامن رنگينِ باهار دامنته

قامت نقرة سحر گردنته

حُرم تابستون تنته

آخ چي بگم

شب دراز قصه دراز

وليكن حوصلة گفتن حرفاي منو

شعر دلتنگي دنياي منو

هيچ كلومي نداره

صد سالم قصه بگم

نقل بگم

حرف من از تو

تمومي نداره

----------

مهدی مقصودی

27 December 2010

بوی باغ بوی تو بود

بابا یه شعری داره که الآن هرچی فکر می کنم تمامش یادم نمی آد. اول از همه که این خودش خیلی فاجعه ست یعنی یا من رسمن احمق شدم و مغزم با چیزایی داره پر می شه که بعد هی از شعرای توش داره می ریزه بیرون، یا که ... یه بار به فرشید گفتم من آلزایمر زودتر از موعد دارم گفت عزیزم اونی که تو داری اسمش فقط آلزایمره ، زودتر از موعد رو وقتی استفاده می کنن که طرف خیلی جوونه ... خیلی حرف بدی بود خدائیش ... آخه مرتیکه یه جوری هم نگفت که آدم فکر کنه داره شوخی می کنه حتا...

خلاصه امروز از صبح این شعر بابا تو سرم می چرخه اینو یادمه که اینجوری شروع می شه:

توی باغ وقت سحر

وقتی دست آسمون

سینه ریز نقره ای می داد به شب .....

بعد نمی دونم بعد از همین یا یه جایی بعدتر هاش میگه:

دل من یاد دوتا چشمای جادوی تو بود

بوی باغ بوی تو بود بوی نسیم بوی تو بود

حالا همین امروز ای میل می زنم که بابا کاملشو بفرسته برام که بذارم اینجا چون خیلی خوبه ، ربطی به اینکه ماست ما ترش نیست و قربون دست و پای بلوری بابام برم و اینا نداره ... خوبه دیگه ، دوسش دارم ... بخونین می بینین خودتون ...

اما حالا یه چیز دیگه ای هم هست در کنار همه ی این داستان ، داشتم فکر می کردم این شعر مال چند سال پیش هاست؟ خیلی ... بعد فکر کردم چرا این همه سال گذشته و من هیچ چیز جدیدی از بابا نخوندم ... بعد فکر کردم چه حیف ...

وقتی کسی می تونه بگه : دل من یاد دوتا چشمای جادوی تو بود ، بوی باغ بوی تو بود بوی نسیم بوی تو بود ، باید فقط همینا رو بگه دیگه ... مگه نه؟ اقلن باید خیلی از اینا بگه دیگه نه؟