24 June 2011

دور از جون

با خانوم صاحب خونه م حرف می زدم دیروز صبح. گفت رسیدن بخیر تشریف نداشتین چند روزی؟ گفتم نه! بودم همه ی این روزا ... گفت ای وای آقای سیاوش شما چقدر ساکت و بی صدا هستین من واقعن فکر کردم شما تهران نیستین. بهش میگم آخه من یه نفر آدم تنهام دیگه چه صدائی می خواد ازم دربیاد تو خونه ... تلویزیون هم یا نگا نمی کنم یا کوتاهه فیلم و موزیک هم تو گوشم دوست دارم گوش کنم ... آدم تنها که هست خب صدا نداره دیگه ...

برداشته می گه: اختیار دارین ، دور از جون ...

یعنی من زندگیم رو که توصیف می کنم براش احساس نیاز می کنه به گفتن دور از جون واقعن؟ دور از جون مای اس!

19 June 2011

به شدت

بین ایستگاه ولیعصر تا انقلاب – و در ایستگاه انقلاب تا ورودی میدون تا جائی که من همراهشون بودم – داخلی و خارجی

: "حتمن ساندویچ خورده بودی."

– "نه!"

: "صبح که پا شدی حالت تهوع داشتی یا ظهر شروع شد؟"

– " ظهر حالم بد بود خیلی"

: "من خودم یه بار تو گرما از این آشغالای تو خیابونی خوردم به شدت دچار حالت تهوع شدم"

– " من اصلن تو خیابون چیزی نمی خورم"

: "نه که تمیز نیستن همیشه آدمو مسموم می کنن، دست و مست هم عمرن بشورن"

– "فکر کنم گرما زده شده بودم، صبحش خیلی تو گرما بودم"

: "رستوران بالا شهری هاش هم بهتر نیستن ها، سالنشون تمیزتره آشپزخونه هاشون همه ش مث همه"

– " آره خب، این روزا هم آخه خیلی گرم شده"

: "این پیراشکی و سمبوسه ها و اینا دیگه از همه بدترن صبح تا شب خاک و دود و مگس و کثافت، شب تا صبح هم لابد سوسک ..." ها ها ها ها (خنده ی خیلی بلند گوش خراش)

– " هنو تیر هم نشده اینجوریه، تازه اینا هم که دمای واقعی رو نمی گن هیچوقت حالا که قبضای برق هم اینجوری شده دیگه هیچی"

: "من که فک کنم از همون ساندویچی بوده که خوردی"

***

و در این شهر آدمها اصلن به حرف هم گوش نمی کنند، همه حرف خودشان را می زنند هی و خیلی هم حرف هاشان را تکرار می کنند، آنقدر که می شود بدون ساندویچ تو خیابونی و گرما هم دچار تهوع شد.

درضمن آقای شماره یک، جدی جدی وسط صحبت هاش دقیقن گفت: "به شدت دچار حالت تهوع شدم" !!