31 December 2012

رستوران حسن رشتی


از ایستگاه مترو دروازه دولت که بیایید بالا، سمت راست راسته ی سعدی را بگیرید به طرف بهارستان، بعد از منوچهری، پنجاه ، شصت قدمی که بروید قبل از کوچه فرهاد، می رسید به رستوران کوچک "حسن رشتی". فضای کوچکی با هفت ، هشت میز و غذاهای شمالی خیلی خوب. میرزاقاسمی، کباب ترش، ماهی، بوی پلو خوب که اول از همه حسش می کنید. پسر حسن آقا که پشت دخل هست و خیلی هم با صفا و مشتی ست. یک ناهار خوب و یک خاطره ی خوب برای خودتان بسازید. البته مطمئن شوید که بعد از این ناهار قرار جدی کاری یا شخصی ای ندارید، غذای شمالی ست و سیر مفصلش. همین، نوش جان.

20 December 2012

یلدا ... یا یکی از همین شب ها ...


ما که هر روز یک به یک داریم چیزی را از دست می دهیم، کسی را از دست می دهیم، شاید آیین ها تنها چیزی باشد که برایمان مانده است که البته آنها را هم یکی یکی یا فراموش می کنیم یا با قدرت تاریخی و فرهنگی ای که داریم چنان مبتذلشان می کنیم و به گند می کشیم که جنازه ی متعفنی بیش ازشان نمی ماند. پس مهم است که آیین ها بمانند. مهم است که هنوز کسی، کسانی باشند که آنها را زنده نگه دارند. من اما آن کس نیستم. دیگر نیستم انگار. آیین ها برای من با آدم ها معنی می شوند، نه با نوشته های روی تقویم.

دیشب خواب مادربزرگم را می دیدم، مادر مادرم. خانه اش بودیم و مهمانی بزرگی انگار که تمام شده بود. خوابم پر از جزئیات بود پیرهن مادربزرگ را با دقت یادم هست و آخر مهمانی من داشتم کمی جمع و جور می کردم. دیروز معده ام می سوخت و یک چیز گرم سوزانی که می گویند اسید معده است می آمد بالا و سینه ام پر می شد از سوزشی بی رحم. در خواب، مادر بزرگ که اسمش برایمان مامانجون یا مامان پری ست، یک معجونی درست کرد با یک چیزی مثل تی بگ که درش یک چیزهایی مثل کامواهای رنگی بود، توی یک لیوانی که انگار قدیمی بود، فلزی بود با شبکه ای از طرح های قدیمی، هیچ مایعی نمی توانست در آن لیوان سوراخ سوراخ بماند، اما معجون مادربزرگ ماند و بخارش می زد به صورتم و بوی خوشی داشت. گفت اینو بخور برای دلت خوبه. نگفت، معده ت ، گفت دلت. می خوردمش و خوشمزه بود و آرامش بخش. احساس کردم دوست ندارد ما از آن خانه برویم. فکر می کردم همه که بروند تنها می شود در آن خانه. جمع و جور کردن را کند کرده بودم که بیشتر طول بکشد.

مادربزرگ خیلی سال است که مرده است. اصلن خواب هایم تازگی ها بیشتر میهمان هایش مرده ها هستند تا زنده ها.

یلدا همیشه همه خانه ی مادر بزرگ بودیم، آن یکی مادربزرگ، مادر پدرم که اسمش برای من مامان بود. او هم خیلی سال است که مرده است. بعد یکی از عمه ها و شوهرش انگار مسئول دور هم جمع کردن خانواده شدند. سال ها و سال ها. این وسط چند سالی را من نبودم. و در این سال های تنهایی و نبودن. یلدا هیچ معنی خاصی نداشت، یک روزی بود در تقویم مثل بیست و هفت مرداد یا شانزده مهر. حالا امسال باز یکی از اهالی اصلی یلدا نیست و باز انگار داستان بی معنی شده است. شوهر عمه ای که دستپختش بی نظیر است و طنزش معرکه. به جبر روزگار باید که اینجا در تهران پیش ما نباشد و سه چهار روز پیش به او گفتم یلدای من در تقویم نیست، وقتی ست که بیایی و باز همه ، یعنی همین قدری که از همه مانده اند، جمع شویم دور هم.

خانه نشین و تلخ و بداخلاق شده ام امشب. بی انار و آجیل و شاید فقط سری به حافظ بزنم به یاد حافظ هایی که بابا برایمان می خواند یک غزل که هر بیتش نصیب یکی می شد.

معده ام ، دلم ، سینه ام از امروز صبح دیگر نمی سوزد. معجون مامان پری کار خودش را کرده است و من یک لیوانی کنار دستم دارم امشب که هی خالی می شود و نشسته ام در تنهایی همین خانه ای که دوستش دارم. شاید دوستش دارم چون آن طرف خیابان خانه ی مینو جانی ست که خیلی کم ، دیر به دیر می بینمش اما بانوی دلنشین همیشه و هنوز است برایم.

فردا دنیا تمام شود یا بماند خیلی هم برایم فرقی نمی کند. اما اگر بماند، من منتظر می شوم تا آن مرد بیاید که پای دائم شبهای یلدایم بوده است و باز شوخی کنیم و بخندیم و جدی شویم و بغض کنیم و زندگی همینقدر بی رحم و پر شکوه و بی ربط برود جلو. مادرم در آن سوی زمین توی سرمای استخوان سوز تورنتو باشد، برادرم و نیوشای نازنین زندگی اش هم، پدرم در شهری حتا سردتر باشد، بقیه هم هرکدام دور و نزدیک یک جایی در این جهان. آن مرد که به او عمو می گویم بیاید و یک شبی برایمان یلدا شود که هیچ کس پیام تبریکش را نمی فرستد. پیش از بدرقه ی عزیزترینی که به شهر حافظ می رود، جمع شویم و حافظ بخوانیم و به ریش بی رحمی های روزگار بخندیم و مصی نگران کم غذا خوردنمان باشد و آرش با دوربینش فیلم و عکس بگیرد و گلبو برایمان دسر درست کند و مژگان همان حضور بی صدا و آرامش را داشته باشد و سربه سر رضا بگذاریم و به رویمان نیاوریم که یک خداحافظی زودی در راه است برای مسافری که راهی  شیراز است. شاید تاش هم بود که رفیق شفیق است و پر است از مهر و صفا. جمع شویم و به روی خودمان نیاوریم که چقدر دلتنگی هست و چقدر جای مادر بزرگ ها خالی ست. آن شب شاید سه تاری هم بود و شاید سه تارم صدایش اصفهان باشد که مادرم دوست دارد و آرش هم.

ما یکی از همین روزها دور هم جمع می شویم و به ریش روزگار می خندیم ...    

13 December 2012

اندر حکایت جنجال و هیاهو برای هیچ


امروز و دیروز نیست ، خیلی وقت پیش تکلیفم رو با آقای جیرانی روشن کردم؛ با فیلم هاش ، مصاحبه هاش، جنجال درست کردن های الکی ش و روحیه ی بیمار داستان هاش در هر کاری که ازش دیدم. مدت ها بود به دیدن هیچ فیلمی از جیرانی در سینما نمی رفتم. به راستی نمی دونم چی شد که تحت تاثیر هیاهوی اخیر فیلم "من مادر هستم" قرار گرفتم و رفتم فیلم رو در سینما فرهنگ دیدم. باز همان آدم های بیمار و روابط مریض همیشگی جیرانی. بیماری روانی به خودی خود چیز بدی نیست، چیز قابل تقبیحی هم نیست، چیزی ست مثل آنفولانزا یا اسهال که باید درمان شود. اما گذاشتن یک عده آدم عجیب و بیمار و نشان دادن داستان های آنها با اغراق شده ترین و فجیع ترین نماهای ممکن و ساختن یک ملودرام گل درشت با المان های تکراری و داستان های نخ نما به قصد آزار دادن تماشاگر تا که بفهمد تجاوز بد است، قتل بد است، انتقام بد است ... این دقیقن همان کاری ست که آقای جیرانی درش استاد هستن و من هیچ لزومی نمی دیدم که پول بدم که یه کسی بیاد و آزارم بده ... آرش خوشخو عزیز یه نوشته ی خوبی داشت برای این فیلم که گفته بود از فیلم ضعیف و این همه هیاهو برای چنین کاری صحبت کنم یا از برادرانی که می خواهند فیلم را از پرده سینما پایین بکشند ؟ سکوت شاید بهتر است ... من فقط کمی می خواهم این سکوت را بشکنم و نظر شخصی خودم را بگم که این فیلم ندیدنش بهتر از دیدنش است و اصلن نمی فهمم ساختن یک فیلم برای نشان دادن این همه بدی چه لزومی دارد ... ترجیح می دم "بی خود و بی جهت" را ببینم و منتظر دیدن دوباره و سه باره ی فیلم علی مصفای نازنین بمانم (پله  ی آخر) که بزودی اکران می شود ... بین نشان دادن کثافت به قصد گفتن این که ببینید که کثافت چقدر بد است و نشان دادن زیبایی ... من رای می دهم به دومی. البته این نظر من هست

27 November 2012

چرا؟!


نشسته بودم داشتم سریال Damages  می دیدم ... خیلی هم حساس و هیجان انگیز شده بود ... همزمان داشتم قورمه سبزی هم می خوردم ... آدم تنها که آشپزی هم نمی کنه (بکنه هم قورمه سبزی بلد نیست عمرن) وقتی قورمه سبزی خوشمزه گیرش می آد ، حسش مث حس اولین شکار یک پلنگ گرسنه ست بعد از چند هفته تو زمستون کوهستان ... خلاصه همچین که لیمو امانی (عمانی؟ امانی؟) رو داشتم با چنگال و قاشقم فشار می دادم رو پلو ها از لای چنگال در رفت گند زد به بلوزم بعد هم افتاد کنار پام رو صندلی کامپیوتر ... بعد من فرداش کلی اون صندلی رو سابیدم و همه چی بهش زدم ... اما حالا ضمن قدردانی از تمام نعمات خداوند متعال و عذرخواهی پیشاپیش از این فضولی در خلقت می خوام از محضر مبارکش بپرسم آخه قورمه سبزی که اینقدر خوبه ... اینقدر خوبه ... چرا بوی شاش می ده؟ الان چند روزه دقیقن انگار یکی رو صندلی کامپیوترم شاشیده ... با توجه به میزان بالای استرسی که آدم موقع دیدن بعضی سریال ها و فیلم ها پیدا می کنه داره کم کم شک برم می داره که نکنه ... والا ... خب آدمیزاده دیگه شک می کنه ... چرا؟ واقعن چرا؟ بوی شاش آخه؟ واقعن ... ؟

25 November 2012

غربت یک شهرستانی در عاشورای پایتخت


چند روز به محرم مانده سر کوچه ی من یک زمین بسکتبالی هست که داربست می زنند درش و می شود هیات. آنها که هیات را راه می اندازند می آیند با ماشین هایشان که بعضی هاشان را من حتا اسمش را نمی دانم بعضی را می شناسم ، پورشه ی فلان و لامبورگینی فلان و ... هر شب غذا می دهند و کلی آدم جمع می شوند. پسرها همه پیرهن مشکی می پوشند و دخترها همه آرایش های مخصوص عزاداری دارند. طبل های بزرگ دارند و آهنگ های روز را شعرش را عوض می کنند برای عاشورا و کربلا و حسین و ابوالفضل.

من اما دلم با این آدم ها نیست انگار ... برای سید، دوست قدیم سال و روزهای مشهد نوشتم امشب که من بچه شهرستانی ام، دلم حال و هوای دور و بر حرم را می خواهد این روزها ... دلم دسته های ترک گِل مالیده به سر و صورت را می خواهد که شعرهاشان را نمی فهمم و فقط فریاد ابوالفضلشان اشک به چشمم می آورد ... دلم سفره های روی زمین را می خواهد که دورش بنشینی و شله مشدی بدهند و یک نفر با جوراب پاره وسط سفره راه برود و "سرریز" بریزد برایت ... دلم کوکا شیشه ای می خواهد که روی سفره باشد و صداقت چشمهای خسته ی آنها که شب تا صبح پای دیگ بیدار مانده بودند ، با چوب (چمبه) شله ها را هم می زدند ... دلم صدای صلوات پای دیگ را می خواهد ... دلم سلام دادن علم و کتل ها را می خواهد وقتی روبروی حرم می رسند ...

من این پیرهن مشکی های دویست هزارتومنی و این طبل های یاماهای دو متری را نمی فهمم ... من لاک ناخن سیاه و روسری مشکی مارک فلان را نمی فهمم ... من این همه هیاهو را نمی فهمم ... دلم دسته ی پا برهنه ی بچه هایی را می خواهد که چند نفر چند نفر گرد جمع شوند و بخوانند ... مظلوم حسین جانم  ... مظلوم حسین جان ... راک و رپ را در موسیقی عاشورایی نمی فهمم ... قدیمی ام ... دلم قدیمی ست ... صدای مادربزرگم را می خواهم که عاشق ابوالفضل بود ...

سالهاست نمی شنوم کسی بخواند امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود ... فردا زخون عاشقان این دشت دریا می شود ... دلم برای صدای پیرمردانی که بزرگان هیات ها بودند تنگ شده است ... دلم تنگ شده است که چند نفر جمع شوند و بی طبل و بلندگو بخوانند امان از دل زینب ، فغان از دل زینب ...

گوشه گیر می شوم ، می چپم توی خانه ام و یاد شام غریبان آن روزها می افتم ، یاد صداهای کودکی ام می افتم و دلم می گیرد برای آئینی که دارد یک طور دیگری می شود ... یک طوری که من نمی فهممش ...

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست ... شاید مقدمه ست که قربانیت کنند ...

22 November 2012


خانوم فهیمه راستکار ، بانو ، سلام

خیلی سال پیش پدرم برای من یک مجموعه سه تایی نوار کاست خریده بود که هنوز به نظرم یکی از بهترین هدیه های زندگی ام هست ... شاپرک خانو و شازده کوچولو ایرج گرگین و ترانه های کوچک برای بیداری هنگامه یاشار ...

من شازده کوچولو را با این نوار شناختم و بهش دل بستم و برایم ماندگار شد ... شما برایم صدای همیشگی روباه شازده کوچولو بودید و هستید و خواهید ماند ... صدای عشق ... صدای اهلی شدن ... صدای دلنشین زندگی ...

در نمایش شاپرک خانوم هم باز صدای جادویی شما بود ... به یاد ماندنی مثل همیشه ...

حالا بغض دارم ، شبم غمگین شده است و پر از اشک ... صدای روباه من نمی تواند ، نباید که خاموش شود ... حالا یکباره ناگهان دیدم خبر بدی را که صدای شما خاموش شده است ... ای وای ... ای وای ...

نه حال خیلی خوشی دارم برای نوشتن نه دیگر اصلن چیزی برای نوشتن هست ... فقط بدانید که برای همیشه من و خیلی ها با خاطره ی جاودان و جادوی صدای شما زندگی خواهیم کرد ... صدایی که از اهلی کردن برایمان گفت و از اهلی شدن ...

بانو، خانوم فهیمه راستکار عزیز ... مگر می شود که شما زنده نباشید؟ ... هرگز ... هرگز ...

حالا انگار موقع خداحافظی رسیده است و ما گریه می کنیم ... مثل روباه که اهلی شده بود و گریه می کرد اما خوشحال بود برای اهلی شدن ... به خاطر رنگ گندمزارها ...

16 November 2012

برعکس


یک

این اصطلاح "برعکس" در زبان مشهدی خیلی کاربرد داره. یعنی اصلش می شه گفت هیچ کاربردی نداره، هیچ کاربردی به معنی خودش نداره. اما مدام هم استفاده می شه. مثال: برعکس رفتُم جای ممد، برعکس رضا هم بود. این یعنی رفتم پیش محمد ، رضا هم بود. همین ، هیچ چیزی برعکسِ چیزی نبوده. حالا نپرسید چرا و اصلن چه دلیلی برای استفاده ش هست و اینا ... به این مبحث زبانشناسان در فرصت های دیگری خواهند پرداخت. اما حالا یک استفاده ی دیگه ای هم داره این "برعکس" که من قشنگ خراب شم. به معنی صفت استفاده می شه برای آدم هایی که به هر دلیلی باهاشون حال نکنی، اعم از اینکه ضد حال باشن، قیافه بگیر باشن، آقا اصلن هیچ عیبی هم نداشته باشن اما شما باهاشون حال نکنی ... مثال: "- جواد ره تازگیا دیدی؟ :- نه بابا او یک آدم برعکسیه. :- خواهر و مادر."

اینجا اصلن معلوم نیست عیب جواد چیه، اصلش مهم هم نیست. شما به عنوان رفیق باید این خواهر و مادر رو در آخر بیایین، یه سری هم تکون بدین چه بهتر. توضیح این که این هم اصلن فحش نیست حتا معنی بدی هم نداره اصلن به این معنی نیست که شما دارید به خواهر یا مادر جواد توهین می کنید. یک جور همدردی یا ابراز حس هست همین. حالا بحث ما سر "برعکس" بود. کمی ترکیبی از استفاده ی مشهدیش و کمی هم با توجه به معنی. من نسبت به خودم تازگی احساس "یک آدم برعکسی" پیدا کردم.

اول از همه اینکه با خودم حال نمی کنم و نمی دونم هم دلیلش چیه. می دونم الان یک آدمایی تو صف ایستادن که دلایلش رو بهم بگن، خیلی ممنون، اما اونا دلایلی بوده (یا هست) که اونها با من حال نمی کردن (یا شما نمی کنین). من از قضا خیلی هم آدم از خود متشکری بودم همیشه و خیلی هم با خودم حال می کردم. حالا ... یعنی ... اقلن از الان بیشتر با خودم حال می کردم. (در ضمن یک توصیه ای؛ تو نوشته هاتون هیچ وقت مثل من هی پشت سر هم ننویسین با خودم حال می کردم، قبلن بیشتر با خودم حال می کردم ... این اصلن یک جور عادات بد سیزده ، پونزده سالگی رو یاد آدم می آره که آدما در دهه سوم زندگی شون هی می خوان بگن اصلن اونقدر مال زمانای دور بوده و هیچ وقت دیگه اتفاق نیفتاده که یادمون هم نیست چجوری بوده اصلن ، حالا دیگه ما به اوقات تنهایی مردم چیکار داریم ... والا)

دوم اینکه هرکاری رو که با اشتیاق تمام می خوام انجام بدم حتمن انجام نمی دم. اینکه کارهایی رو که باید انجام بدم حتمن انجام نمی دم، بماند، این موضوع دیگری ست. اشکال سر کارهایی هست که اصلن خیلی هم دوست دارم انجام بدم ، بعد انجام نمی دم.

سومی که خیلی هم مهمه اینه که مدتها در آرزوی یک کاری، یک موقعیتی، یک چیزی هستم ، بعد که پیش می آد اصلن انگار نه انگار. مثلن سال ها هر روز صبح که ساعتم زنگ می زنه به تمام کاینات فحش می دم و با هزار بدبختی از تخت می آم بیرون. بعد وقتی کاری ندارم (مثل الان) صبح کله سحر چشمام باز می شه، سرحال (اینجا دقیقن همونجاییه که اگه دوست و شنونده ی خوبی باشین باید بگین چی؟ - خواهر و مادر. یه سری هم تکون بدین چه بهتر) بعد با یک حالت عصبی و عقده ای طوری می مونم تو تخت تا لنگ ظهر، حتا شاید یه خوابی هم بیاد این میون، اما اینکه چشماتو باز کنی ببینی ساعت یازده ست ، بعد لبخند بزنی و بگی ماتحت لق دنیا، الان ساعت یازده ست و من تازه چشمام رو باز کردم ... خب این اصلن دنیای دیگری ست دیگه.

دو

تصویرم، برعکس افتاده روی شیشه ی میز ، پایین کی بورد وسط دست هام در حال تایپ کردن هی خودمو می بینم. یا این چهره ای رو می بینم که قراره من باشه، خودم باشم. ازش ، یا ازم ، می پرسم:

: اصلن تازگی خودتو دیدی؟

-نه بابا تازگی یک آدم برعکسی شدم.

: خواهر و مادر.

بعدش یه سری هم تکون می دم، البته فقط من، تصویرِ برعکس فقط داره نگاه می کنه.

 

12 October 2012

دیوار چهارم


دیوار چهارم ، تئاتری ست که امیررضا کوهستانی نوشته و کارگردانی کرده است. رامبد جوان و نگار جواهریان بازیگران این تئاتر هستند. دو نفر که حکایت بخشی از زندگی یک زوج را برایمان روایت می کنند که یکی آلمانی تباری آمریکایی است و دیگری ایرانی تباری که "فارسی کم بلد است" ... تئاتر در دو بخش اجرا می شود که در بخش اول تماشاگران و بازیگران در یک نگارخانه ایستاده اند و با حرکت بازیگران باید حرکت کنی و بهشان نزدیک شوی. همین میزانسن ، اولین تفاوت این کار با بسیاری آثار دیگری ست که تا کنون در تئاتر ایران دیده ایم. بازیگران تئاتر در میان تماشاگران راه می روند، به چشم آنان خیره می شوند و حتا دستشان را می گیرند. این شما را به طرز عجیب و عمیقی وارد داستان می کند. حرف از صداهایی ، موسیقی هایی و صحنه هایی می شود که در سکوت بازیگران باید آنها را تصور کنید.

نمایش، میزانسن بسیار ساده ای دارد و متن داستان است که شما را می برد با خود و همراه می کند با بازیگران. نگار جواهریان همانی ست که انتظارش را داریم، نرم و روان و دلنشین. رامبد جوان اما اجرایی ارائه می کند که غافلگیر کننده است ، تفاوت بازی جوان در بخش دوم نمایش نسبت به بخش اول با تغیر شخصیت او بسیار چشمگیر است. لحن و بیان ، بازی چشم ها و دودو زدن مردمک های بازیگر در بخش دوم حکایت از تسلط به نقش و درک بسیار خوب او از شخصیت ها دارد.

از نمایش دیوار چهارم که بیرون می آیید، به دیالوگ ها، به داستان و به این زن و مرد فکر می کنید. داستان دیوار چهارم مدت ها همراه ما می ماند و این اتفاقی ست که این روزها خیلی نمی افتد.

دیوار چهارم تئاتری ست که باید دید. باید تجربه کرد.

29 September 2012

اشتباهی

توی سریال دم دستی و بی خودی آقای مدیری که اسمش فکر کنم مرد هزار چهره یا چیزی شبیه این بود یک صحنه ای بود در دادگاه آخر کار که مدیری به قاضی می گفت من اشتباهی بودم ... این جمله بدجوری در ذهن من نشسته ... گاهی یه جاهایی تو یه شرایطی دلم می خواد بگم خانوما آقایون من اصلن اشتباهی بودم ... بکشین بیرون شاخ رو و هم شما زندگی تون رو بکنبن هم بذارین من یا زندگیم رو بکنم یا بمیریم همه مون از شر هم خلاص شیم ... به خدا.    ء

24 September 2012

آرزوست ... آرزو ... ست ... آ... ر ... ز ... و ... ست ......


زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول

زین خلق پر شکایت گریان ... شدم ملول

زین خلق ... پر شکایت ... گریان ...

شدم ... ملول ...

... زی.... خلق...... پ..... شکا ...... شد ..... مل.......

بعد هم مُرد یک روز قبل از همین "لام" آخر ...

08 September 2012

آنها که می مانند ...


حالا برگشته ام ، توی همین نود متری که دو سه سال است بعد از سال ها حس خانه دارم در آن. به این سه چهار روز پیش فکر می کنم در شهر زادگاهم. که همیشه بوی پاییزش هم دلم را می لرزاند از خوشی هم اندوه غریبی دارد با خود. مشهد بوی پاییزش می آید کم کم. فصلی که من همیشه آنرا در این شهر بیشتر از هرجای دیگری در دنیا دوست می دارم. سال ها پیش یک کت مخمل مشکی داشتم، فرخ هم یکی مثل همان را داشت، عصرهای این طوری و شب هایی که هوا کمی خنک می شد مثل این روزها می گفتیم هوا، هوای کت مشکیه شده.

از خیابان یاسمن رد شدم روز اول، می شد از جای دیگری هم بروم اما می خواستم از یاسمن بگذرم. سر کوچه ی ششم ایستادم، به خانه ی آجری نگاه کردم که هنوز هست. خانه های قدیمی کمی حالا دیگر مانده اند، آپارتمان های شیک و غول پیکر دارند جای همه ی خانه های قدیمی را می گیرند. اما خانه ی آجری هنوز بود. خانه ی یازده سال زندگی من. خانه ی تجربه ی اولین عشق. خانه ی اولین سیگار یواشکی روی بالکن. خنه ی تحویل کارهای دانشکده. خانه ای که منوچهر آتشی در آن برایمان شعر خوانده بود. کیوان ساکت در آن برایمان دشتی و اصفهان و ابوعطا زده بود. اکبرزرین مهر مدتی هم خانه مان بود. خانه ای که بابا فصل به فصل ترجمه ی پیامبر را می آورد و می خواند و یک شب خوشحالی کردیم و جشن گرفتیم که ترجمه تمام شد. خانه ای که سمفونی مردگان را در اتاقم درآن خوانده بودم و برای عشق سورملینا زار زده بودم. خانه ی بزرگ شدن اسفندیار. خانه ی سفید شدن سریع موهای مادرم که با موی سفید یا سیاه یا هر رنگ دیگری زیبا ترین زن جهان است. خانه ی دلتنگی برای رفتن مادربزرگ. خانه ی شاسی کشیدن برای تحویل کارهای مژگان. خانه ی پیداکردن رفقایی که حالا چیزی نزدیک بیست سال بعد باز می بینمشان و هنوز همانقدر با هم زندگی می کنیم که همیشه.

خیابان های شهرم عوض شده اند، بیش از دو سال پیش آخرین باری بود که به آنجا رفتم و حالا چقدر ساختمان و مال و بازار رنگ به رنگ هست که ندیدم، چقدر کوچه و خیابان هست که یک طرفه شده و من هی تاکسی های بی نوا را سردرگم می کنم.

خروس قندی اما هنوز هست ، با همان کیک های خوب نسکافه و کاپوچینو و شکلاتی اش. بنگاه املاک دو برادر دوقلو هنوز هست و دوقلو ها پیر شده اند ، خیلی پیر. هتل هما هنوز سوپ های جو دارد در همان کاسه های کوچکی که دوتا دسته داشت. این شماره ی دو است، هتل همای شماره اما که حالا نیست ، یک استخری داشت که من و شروین و امیر می رفتیم و جوادآقا با دمپایی پرت کردن توی سرمان پادوچرخه و کرال بهمان یاد می داد. من مثل همین الآن لاغر و سرمایی بودم و دندانهایم می خورد به هم و شنا می کردم. بعد می آمدیم توی رستوران می نشستیم و یکی از آن سوپ ها می گرفتیم و حس بزرگی می کردیم و گارسون آنجا هم همیشه می دانست ما فقط همین سوپ را می خوریم و می رویم. حتا یادم نیست پولش چقدر می شد. بعد چقدر میدان بود که دیگر نیست ... چهارراه یا چیزی شبیه آن شده اند یا حتا تبدیل شده اند به پلهای بزرگ بتنی چند سطحی ...

همه ی این ها را گفتم تا بگویم که مشهد، مشهد من، همین آدم هاست که نگاه شان درش برایم رفاقت دارد. همین ها که خوابم را می بینند و نگرانم می شوند. همین ها که عصری را ، ظهری را ، شبی را می گذرانم در کنارشان و با هم می خندیم و با هم اشک می ریزیم ... مل همیشه که من بهترین خنده هایم را با همین ها داشته ام و غمگین ترین گریه هایم برای همین ها بوده است.

می خواهم بگویم من خراب شدن هر خانه ای را می توانم تحمل کنم، به چهارراه شدن هر میدانی می توانم عادت کنم ... اما دلتنگی برای همین چند نفر گاهی راه نفسم را می بندد.

می خواهم بگویم ... چقدر این چند روز شلوغ پرکار و اضطراب من در شهرم به دیدن همین جمع کوچک می ارزید و ... اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد ... باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود ... همه ...

30 August 2012

ای کفتر مست ... ء


من که همین دو ساعت پیشم را هم یادم نمی آید، دیروز و هفته ی پیش را با هم اشتباه می گیرم ، نمی دانم چطور تصاویری از این همه سال قبل ، این همه شفاف و زنده ، هر سال همین روز پیش چشمم می آید و راه نفس را بر گلو می بندد و تصویر جهان را تار می کند به چشمانم.

عصری بود مثل امروز، یعنی چهار ، پنج ساعت پیش همین امروز. من بچه بودم ، توی حیاط بازی می کردم، گرمای هوا کمی افتاده بود و بوی خاک آب خورده ی باغچه همه جا را گرفته بود. یک عادتی داشت همیشه مادربزرگ که بعد از آب پاشی باغچه، می رفت سراغ حیاط، بعد هم تراس و بعد حتا دیوارها ... بافی، سگ سیاه مو فرفری خانه هم همان دور و برها می پلکید مثل همیشه بیشتر دور و بر پای مادربزرگ ... مثل همیشه. همه چیز مثل همیشه بود. مثل همه ی عصرهای تابستان. مثل همه ی عصرهای اوایل شهریور. وقتی روی پله های تراس سکندری خورد و گفت : آخ ... هنوز همه چیز عادی بود ... هنوز برای چند ثانیه باز یکی از آن سردرد ها بود شاید که آمده بود سراغش ... به خیالمان ... برای یک ثانیه که خیلی هم طول کشید نگاهش کردم که به سختی خود را به بالای پله ها کشید و آنجا افتاد ... افتاد روی زمین ... و این مثل همه ی عصرها نبود ... این مثل همه ی نهم شهریورهای دیگر نبود ... محسن آقا، شوهر عمه بزرگه اولین کسی بود که دوید بالای سرش ، بقیه انگار یک طوری ثابت مانده بودند ... انگار همه توی همان یک ثانیه ی طولانی گیر کرده بودند ... من پایین پله ها بودم ، کمی به سمت چپ ... آن بالا ، روی پله ها ، کمی به سمت راست .. مادربزرگ روی زمین افتاده بود و ... همین ... از همه ی آن روز با این همه تصویر واضح لعنتی فقط همین صدا برایم مانده است ... آخ ...  

آمبولانس قراضه ی قدیمی که از در خانه ی سودی خانوم می دیدمش، چون به زور من را فرستاده بودند خانه ی همسایه که باقی داستان را نبینم ، تخت عجیب چرخدار با آن پارچه ی سفید ... آخ ...

دکتر اخوان ... خاله مینو ... که به همه قرص داده بودند یا آمپول زده بودند تا بخوابند ... آخ ...

پدربزرگ که مچاله دم در توی حیاط نشسته بود کنار دیوار، کنار در ... آخ ...

پیش دستی سفید گلدار که دکتر اخوان برایم آورد با یک لیوان شیر سرد و چند خرما کنارش ... که من را برای همیشه از شیر فراری و بیزار کرد ... آخ...

خانه ی خیابان سعدی یک که حالا دیگر چند سالی ست خراب شده و بجایش یک ساختمان چند طبقه ساخته اند ... با درخت ها و باغچه ای که هیجان انگیز ترین اتفاقات جهان در آن می افتاد مثل بوته های توت فرنگی که صبر کردن برای میوه هایش از هر کار دیگری مشکل تر بود ...  آخ ...

سرایدار افغانی ساختمان نیمه تمام توی کوچه که دم در ایستاده بود و زار می زد ...  آخ...

شعری که بابا نوشته بود برای روی سنگ سفید ... شاید اولین شعری که توی هیچ کتاب درسی نبود و من حفظش کرده بودم برای شب های دل تنگی ... آلاله ام ، گل نازم ، شقایقم .........  آخ ...

و چند وقتی بعدتر ، تصویر بابا و عمو محمد و عمو ابرام که هم دانشگاهی بابا و مامان بود ، مرد عجیب سیه چرده ای که شنیده بودم در زاهدان زندگی می کند ، و نمی دانستم زاهدان کجاست و همیشه شنیده بودم خیلی با مزه بوده است و همیشه همه را می خندانده ... توی حیاط خانه ی یاسمن که یک چیزی مثل گلدان فلزی می ساختند و ضد زنگ می زدند تا بروند و بالای سر آن سنگ سفید بگذارندش ... شانه های عمو ابرام که هی تکان می خورد و هی صدای هق هق عجیبی که نه مردانه بود نه با مزه ، ازش در می آمد ... و هی می گفت چه دیر خبردار شدم مهدی ... و من فکر می کردم چطور یک نفر که اینقدر گریه می کند یک روزی در جوان تری با مزه بوده ...  

حالا یک صدای دیگر هم می آید و می پیچد در سرم ، در دلم ... ضبط و دک و آمپلی فایر علی ، عمو علی ، که برای عروسی های آن روزها علم می شد و میکروفن های کوچک سیاه که سلیمان و خاله حمیده درش آهنگ کردی می خواندند ... بعد یکی شان را می دادند به مادربزرگ ، یکی را به پدربزرگ ... و صدای دوتاشان می آمد که : گلدسته های روبه رو، مردم همه در آرزو ... اله مدد اله مدد ، یا احمد جامی مدد ... بعد یکهو صدای پدربزرگ آن وسط ها بلند می شد که ای ی ی ی ی کفتر مست ... به فریاد دلم رس ، رفتم از دست ...

بعد من عاشق همین لحظه بودم همیشه که یکهو آن وسط ها صدای پدربزرگ بیاید که: ا ی ی ی ی ی کفتر مست ، به فریاد دلم رس ... رفتم از دست ...

 

28 August 2012

Rachel Corrie



Rachel Corrie was an activist, a member of International Solidarity Rachel Corrie was an activist, a member of International Solidarity Movement, she died when she was 23 years old, ran over by an Israeli bulldozer demolishing Palestinians houses. Today, an Israeli judge has rejected a lawsuit brought by Corrie's family, saying Israel was not at fault in the death of the pro-Palestinian activist in 2003. Another fucking lie to cover dirty actions of politicians.

Rachel, we will always have a great deal of respect for you and for what you have been trying to do and will always remember you.

I don’t know how some people can sleep at night.

25 August 2012

اندر حکایت شاخ های دندانه دار و ژولین آسانژ و سی آی ای


در این دنیا عجایبی هست بسیار. یکی از آنها یک شاخ هایی ست که یک حالت اره طور دندانه دندانه ای دارد. قدرتی خداوند روی سر هیچ موجودی هم یافت نمی شوند. این شاخ های دندانه دار مخصوص روزگار است برای فرو کردن به ماتحت آدمیزاد. یک بدی هایی دارد و البته یک خوبی هایی. بدی اش ... نه، جدی بدیش را باید توضیح بدهم؟ حالا دست کم همین که آدمیزاد دچار موقعیت "اره به اونجا" می شود اما با شاخ. و خب بدی های دیگه ای که ... اما خوبی اش این است که بعد از استعمال (وقتی جسم خارجی به جبر روزگار هم به آنجا می رود می شود گفت استعمال یا نه؟ نمی دانم، حالا ما می گوییم استعمال که یک مقدار حالت زوری اش کمتر به نظر آید ، خلایق فکر کنند خودشان هم دستی در این پروسه داشته اند) خوبی این ها این است که بعد از استعمال شان آی آدمیزاد قدر آن شاخ های معمولی را می داند ، آقا آی قدر آنها را می داند ... تازه اصلن یک تشکری خودش را بدهکار زمانه و روزگار می داند بابت تمام آن شاخ معمولی ها.

موضوع بعدی این که آقای ژولین آسانژ اعلام کرده اند که این یاهو و هات میل و خلاصه همه ی این ها دستشان با دست کثیف سی آی ای در یک کاسه است و برای این آمریکایی های پدرسوخته جاسوسی می کنند. بعد تازه گفته از فیس بوک که نگویید که سردسته ی همه ی این جاسوس های کثیف می باشد. حالا فرض کنید الآن یک آقاهای سی آی ای و این ها با کت شلوار مشکی و عینک دودی و این ها نشسته اند سیگار می کشند این متن پر گهر ما را هم می خوانند. یکی از این بچه نسل سومی های بی نوا را هم که فارسی می داند گذاشته اند که بشین بگو ببینم این چی نوشته که اسم ما هم درش هست. دلم کباب شود برای آن مترجم بیچاره که انواع دندانه دار و بی دندانه ی شاخ را باید برای این اجنبی ها توضیح دهد.

نتیجه اخلاقی / نوستراداموسی / آسانژی: اگر در آینده ی نزدیک به شکنجه های گوانتانامو و این جور جاها که آمریکایی ها قربانشان بروم کم هم ندارند، علاوه بر القاء احساس غرق شدگی و ترتیب دادن زن و بچه جلوی چشم و این ها فرو کردن شاخ های دندانه دار به یک جاهایی هم اضافه شد ، معلوم می شود ژولین خان آسانژ یک چیزهایی می داند طفل معصوم. اگر نه که اون هم یک مارمولکی می باشد مثل همین زاکربرگ . دیدید ؟ همین تایم لاین را چه نرم به ما زورچپان کرد اصلن نفهمیدیم چی شد. پنداری صد سال است همه مان تایم لاین داریم.

در ضمن اگر از جایی شنیدید یا زبانم لال زبانم لال دیدید این آمریکایی ها از این تکنیک فوق الذکر استفاده کردند حتمی ما را در جریان بگذارید یک حق کپی رایتی چیزی بگیریم ازشان . والا ... نمی شود ایده های مردم را همین طوری زرتی برداشت که.
این خوب شد الان جوان مترجم این ها را می گوید آن آقا کت شلواری های سی آی ای حساب کار دستشان می آید. اگر هم روزی دیدید ما در یک تصادف مشکوکی جان به جان آفرین تسلیم کردیم یقین بدانید کار کار همین ها بوده است، به جهت نپرداختن حق کپی رایت.

باقی هم بقایتان ...   

01 August 2012

بعد از هزار سال


چه خاکی گرفته همه جای این بلاگ. کلی تارعنکبوت و سوسک مرده. خاک ها رو باید بگیرم، سوسک مرده ها رو جمع کنم و به عنکبوت ها کاری ندارم. هیچ وقت نمی تونستم تارعنکبوت رو خراب کنم. نمی دونم چرا؟ شاید چون خراب کردن خونه ی موجودی که کاری به من نداره به نظرم کار بی ربطی می آد. تازه پشه ها رو هم می خوره. پس اونا بمونن اما بعد از سه-چهار ماه باید اینجا بیشتر سر بزنم. باید تمیز کاری کنم و بنویسم. نوشتن مثل حرف زدن می مونه گاهی. یه عالمه چیزی برای گفتن داری و هیچ کلمه ای نمی آد بیرون. حالا اینطوریاست داستان. چیزهای زیادی می خوام بنویسم که اونقدر زیاده که نمی دونم اصلن چی بنویسم.

علی مصفا توی فیلم چیزهایی هست که نمی دانی می گفت من اینجوری ام، یه وقتایی که می خوام یه کارایی بکنم یهو اصلن هیچ کار نمی کنم. من خیلی اینطوری ام. یعنی اصلن بیشتر وقت ها هیچ کاری نمی کنم. کار زیاد می کنم یعنی حتا یه مقدار زیادی و اغراق شده کار می کنم اما یک کارهایی رو که می خوام بکنم هی نمی کنم.

قدم بعدی این که همین گردگیری رو باید برای دوربینم هم انجام بدم و گوش شیطون کر ، چشم شیطون کور ، یک چهار تا عکس بگیرم بعد از هرگز.

این ها رو می نویسم تا توی رودربایستی بلکه انجامشون بدم. و می نویسم تا کپک بسته شده بین کلمات توی مغزم هم شاید پاک بشه و یادم بیاد که من همونی ام که می خواست بزرگ که شد نویسنده بشه.

حالا تا اینجا باشد برای الان و باقی هم بقایتان. 

18 March 2012

یک خبر بد دیگر


دلم چقدر گرفت که شنیدم استاد ذوالفنون یکباره گی در عاشقی پیچید و این آخر سالی رفت از میانمان ... بعد یاد سروش افتادم اول از همه حتمن چقدر دلش غمگین است ، سروش رفیقی قدیم است ، بلند بالا و پر از محبت و گرم و دلنشین و از همه ی ما حتمن همین الان دلش غمگین تر است ... یاد استاد گرامی باد و دل رفیقمان هم غمش کم باد ... چقدر زندگی کردیم با گل صد برگ چقدر زندگی کردیم با آتشی در نیستان ... می خواهم بگذارم صدای چهار مضراب استاد بپیچد در خانه و بعد هم ... یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا ... یار توئی غار توئی خواجه به مگذار مرا ......... نور توئی سور توئی ...... ء

13 March 2012

چهارشنبه سوری

من جنگ را دوست ندارم. صدای میدان جنگ را دوست ندارم. این چهارشنبه سوری که صدایش مثل میدان جنگ است را هم دوست ندارم.

کوچه ی قدیمی ، همان جایی که خانه ی مادربزرگ بود. همسایه ها دور هم جمع می شدند، توی یک زمین خالی ساخته نشده ای توی یک حیاطی ، چهار تا ، سه تا آتش درست می کردند. همه دست هم را می گرفتند و می پریدند از روی آتش و صدای خنده ها و چوب ها که در آتش می سوختند می آمد. یکی ماشینش را می آورد نزدیک درها را باز می کرد، یک نوار توی ضبط صوت می گذاشت که شاد بود. آدم ها می رقصیدند و بوی دود می گرفت موهایمان، لباس هایمان. بعد به راستی حس می کردیم زردی هایمان دارد می رود و سرخی ها می آیند. لپ همه ی بچه ها سرخ بود و نفس نفس های شادی می زدیم. هرکس یک چیزی درست می کرد و می آورد همه با هم می خوردیم. حتا رهگذرها هم می آمدند و سری به این جمعه های شادمان می زدند. هیچ کس غریبه نبود آن شب.

غم انگیز ترین این است که مطمئن هستم خیلی از این بچه ها که امروز با نارنجک هایشان شیشه ی خانه ها را می لرزانند، حتا نمی دانند ملاقه زنی چیست. چقدر غش غش می خندیدیم زیر چادرهای گل گلی و بادام و شکلات و نبات می گرفتیم. من از همان بچه گی کلی دلقک بودم، دم هر خانه ای با یک جور صدا می گفتم، ملاقه زنه ... ملاقه زنه ...

گیرم گاهی یک موتوری می آمد از کمیته محل و یک غری هم به آتش مان می زد. مادربزرگ بهشان آش و چای می داد و سر آخر همچنان که سعی می کردند قیافه شان جدی باشد می گفتند پس زودتر جمع و جورش کنید اما آنها هم ته خنده ای روی لبهاشان بود و باز صدای غش غش خنده ها بلند می شد.

ترقه بازی ما همین بود که دارت می گرفتیم. میخش را داغ می کردیم برعکس فشار می دادیم توی پلاستیکش. بعد هم یک میخی، پیچی را با کش می بستیم به بدنه ی دارت و سر کبریت را می تراشیدیم توی محفظه ی دارت و پیچ را می گذاشتیم روش و می انداختیمش بالا که بخورد به زمین و تقی بترکد. پیچ بهتر از میخ بود. دل و جرات دار ترهامان، میخ دارت را می کوبیدند روی یک تکه چوبی و همان ماجرای پیچ و کش و کبریت و بعد با دست می کوبیدندش به دیوار. یک ترق و تورقی می کردیم دیگر ... این همه صدای خمپاره و نارنجک درنمی آوردیم.

شاید چون زمان جنگ بود و همه می خواستند یک شب هم که شده آن صداها را فراموش کنند. شاید چون هنوز آن موقع صدای خنده و آش خوردن با همسایه را ترجیح می دادند همه، حتا ما بچه ها.

حالا من نشسته ام در خانه ام، دیگر حتا یادم نمی آید چهارشنبه سوری چندمی است که تنها هستم و آتشی هم درکار نیست. از بیرون صدای میدان جنگ می آید که دوست ندارم. دلم برای مادربزرگم تنگ شده است. نمی دانم چرا فکر می کنم اگر مادربزرگ بود حتمن همه چیز بهتر بود. حتمن ما یک جایی باز همه دور هم بودیم. بچه ها بچه گی می کردند و بزرگ ها بچه می شدند. آش و کتلت و ساندویچ و نوشابه می خوردیم. صورت هایمان گل می انداخت نزدیک آتش و حضور سرخی را جشن می گرفتیم در رگ هایمان ، روی پوستمان توی چشم هامان.

اصل داستان همین است که من همیشه فکر می کنم اگر مادربزرگ بود همه چیز بهتر بود. دنیا حتا بهتر بود.

حالا اما نیست، خیلی سال است که نیست، دنیا هم بهتر نیست. توی همه ی خیابان ها هم به جای صدای خنده ، صدای میدان جنگ می آید و من چهارشنبه سوری که صدایش این باشد را دوست ندارم.

27 February 2012

آقای آهی

برنامه ی امتحانی رو روی یک کاغذی با کیفیت کپی بد بهمون می دادن، تازه سالهای اول که کپی هم نبود، یه چیزی بود که بهش می گفتن پلی کپی ، یه کاغذ خاصی داشت با یک قلم فلزی ای باید روش می نوشتند و تو دستگاه می گذاشتن، گاهی هم منو صدا می کرد تو دفتر که بیا اینا رو بنویس چون خطت خوبه. چند وقت پیش داشتم یک متنی رو روی کاغذ می نوشتم و فکر کردم چقدر خطم بده، یعنی انگار یادم رفته چطوری با قلم روی کاغذ می نویسن، اونقدر تایپ می کنیم این روزها که نوشتن واقعی یادمون رفته انگار.

خلاصه این یک برنامه ای بود که به محض گرفتنش اضطرابی میومد تو دل آدم و تا روز آخر ادامه داشت. حتا من که آدم بی خیالی بودم هم گرفتار این اضطراب می شدم. از یک سالی، یادم نیست کی ، به این نتیجه رسیدم که برای من اصلن امتحان ها مهم نیستن فقط گذر اون روزهاست که مهم هست ... پس مهم تر همیشه برام این بود که چند تا امتحان مونده تا این شکنجه تموم بشه. شکنجه بود چون من در امتحان اونجوری دادن افتضاح هستم حوصله م خیلی زود سر می رفت و همیشه خیلی کمتر از اونی که بلد بودم می نوشتم و حتا یک بار دیگه هم نوشته ها رو نمی خوندم به محض تموم شدن بلند می شدم و می رفتم بیرون. بعد این برنامه رو می چسبوندم یک جایی، کنار میز، روی دیوار و بعد از هر امتحان با ماژیک سیاه اون خونه رو کامل رنگ می کردم. بعد هی این ستون سیاه درازتر می شد و من می فهمیدم چیزی نمونده به تموم شدن این حماقت دوره ای تکرار شونده.

آخرین امتحان اسفند از آخرین امتحان خرداد هم بیشتر مزه می داد. توی خونه یک مراسمی همیشه تکرار می شد که دلنشین ترین اتفاق تکراری زندگی بود. ننه زهرا خانوم کارش بیشتر از همیشه بود و روزهای آخر یک آقای آهی بود که می اومد برای تمیز کردن دیوار ها و شیشه ها ... یه عادت با نمکی داشت آقای آهی که یه تیکه کوچولو از دیوار رو همیشه جا می گذاشت و مامان رو صدا می کرد که بیایید ببینید خوبه یا نه؟ بعد همیشه مامان اون تیکه رو نشونش می داد و اون هم تمیزش می کرد اما با نشون دادن اون یک تیکه همیشه نشون می داد که ببینین چقدر بقیه ی جاها تمیز شده ... خیلی سال پیش شنیدم که مرده ، ناراحت شدم ، دم عیدها همیشه یاد آقای آهی می افتم ... سکته کرده بود انگار.

یک اتفاق تکراری دیگه هم که خیلی خوب بود خریدن گلدون های سینه ره بود. گاهی با بابا می رفتم ، گاهی هم خودش می رفت و وقتی می رسید خونه باید می رفتیم تا یکی یکی گلدون ها رو با هم بیاریم از پله ها بالا. وقتی با بابا می رفتم تو گل فروشی حتا اگه یه کم هم حوصله سر می رفت از وسواسی که در انتخاب گلدون داشت، باز هم یه جورایی خوشم می اومد از اینکه چقدر این کار براش مهم بود حتا اگه من نمی فهمیدم اون موقع ها که چرا باید حتمن در نوروز پشت پنجره مون پر گل باشه. یعنی داده بود یه نرده هایی رو جوش داده بودن که بشه اون پشت رو پر گل کرد. پر گل که می گم یعنی واقعن گلدون ها می چسبیدن به هم با فشار. صورتی و قرمز و بنفش ...

این آئین گلدون خریدن رو وقتی دیگه کسی توی خونه نبود جز من، فکر کردم باید ادامه داد. و چه کسی بهتر از مزدا که به هم بریم به خرید سینه ره ... یکی دو نفر هم بودن که باید براشون یک گلدون می گرفتیم و می بردیم ... یک نرگس برای یکی، یک سینه ره برای یکی دیگه ... مزدا یکی هم همیشه برای مامان بزرگش می خرید ...

اما هرچی سعی می کردم انگار شکل پنجره اون شکلی که باید نمی شد ... نمی شد دیگه ... پنجره ی بابا یه جور دیگه ای می شد همیشه ... مثل سفره های هفت سینی که همیشه سعی کردم بچینم و هیچ وقت شکل هفت سین های مامان نمی شد ... معلومه که نمی شد ...

حالا روزها می گذرند و هیچ جدولی خونه هاش سیاه نمی شه و نوروز نزدیکه ... اینو وقتی از روبروی پنجره ی گل فروشی ها می گذرم می فهمم ... همه جا داره صورتی تر و قرمز تر و بنفش تر می شه ... به دیوارهای آپارتمانم نگاه می کنم که باید تمیز بشن یا حتا رنگ بشن ... یاد آقای آهی می افتم که سکته کرده و مرده ...

24 February 2012

پنج اسفند

یک

عمو محمد در کلاس رو می زنن و با معلم کلاس دوم دبستان من صحبت می کنن زیر لبی و پچ پچ . بعد خانوم پزشک منو صدا می کنه که وسایلم رو بردارم و برم ... می ریم بیمارستان، مامان روی تخت خوابیده و همه با لبخند و احتیاط یه موجود عجیبی رو که پارچه پیچیدن به من نشون می دن که این داداش کوچولو توئه ... زشت و قرمز و خواب و پف کرده ... فکر می کنم خوب دیگه حتمن خوبه ، من که چیزی حس نمی کنم اما لابد برادر داشتن همچین حس عجیبی هم نیست ... پنج اسفند سال شصت و سه ...

دو

کم کم ریخت پیدا می کنه اون پف کرده ی قرمز ، کم کم حتا با نمک می شه ... بعد من گاهی باید یه مراقبت هایی ازش بکنم ... می دونم که گاهی بچه اول ها انگار حسودی می کنن و از بچه کوچیک ها بدشون می آد ... من اما حس بدی ندارم به این فسقلی تازه حس بزرگی هم می کنم که گاهی یه مراقبت هایی به من سپرده می شه ... یه معصوم خانوم هم هست که اذیت کردنش کار تمام وقت منه و کلی به زندگی خنده و هیجان اضافه می کنه ... هنوز خیلی اما این بچه واسه اینکه داداش آدم باشه کوچیکه ...

سه

امان و آرزو (دختر و پسر خاله) و داداش مربوطه ما شب و روز با هم هستن یه مدتی ، یعنی یا اینا اینجان یا این اونجاست! بعد یکی از تفریحاتشون ضبط کردن صداشونه رو نوار کاست. گاهی هم روی نوارهای من ... وقتی وسط آهنگ ابی در اوج عاشقی زمان دبیرستان که عشق مورد نظر هم کلن داره همه ش محل سگ هم بهت نمی ذاره صدای ابی قطع می شه صدای سه تا وروجک می آد که دارن ویز ویز می کنن واسه خودشون می تونم قشنگ هر سه شونو بکشم از عصبانیت ... اما گاهی هم یواشکی می رم نوار ها پیدا می کنم می شینم گوش می دم به صداشون و کلی می خندم ... هم خیلی مضحکه داستان هم یه جورایی هم یه خلاقیتی توش هست که با این سه تا جونور فسقلی حال می کنم ...

چهار

با صدای دورگه و چشمای خجالتی کم کم داره بزرگ می شه این داداش کوچیکه . می شینه پای کامپیوتر و کارایی واسه خودش می کنه که من لبخندی می زنم و فکر می کنم کی فکر می کرد اون تیکه گوشت قرمز کم کم همچین جونوری بشه که من به مزدا بگم بیا کارای پایان نامه رو بدیم اسفندیار ... بعد یه نماهایی از این پروژه در می آره و یه پرسپکتیوهایی می گیره که من و مزدا به هم نیگاه کنیم و بخندیم و فکر کنیم عجب ... بعد یه کمی هم احساس خنگی بهمون دست بده چون گاهی یه توضیحاتی می ده که ما اصلن نمی فهمیم داره چی می گه ...

پنج

تهرانیم، تو هتل، قراره بریم آزمایشگاه واسه تست های مدیکال رفتن به کانادا ... یکیش خب تست ادراره ناشتا ... پس باید نگه داریم داستان رو تا آزمایشگاه ... از زیر دوش تو حموم در می آد و می گه می شه من نیام کانادا اما الان برم جیش کنم؟ و من کلی می خندم و الآن سیزده سال تقریبن از اون صبح می گذره و من هنوز وقتی یادش می افتم می خندم و اونجاها دیگه کم کم وقتیه فکر می کنم عجب خوبه آدم برادر داشته باشه ، که با هم حرف جدی بزنن ، که با هم گیم کامپیوتری بازی کنن ، که با هم مسخره بازی کنن و بخندن ... شال گردن سیاه منو از قسمت ریش ریش هاش انداخته بود رو دستش ادای یه خانومی رو در می آورد که دستاش پر مو بود و من سی بار می تونستم این صحنه رو ببینم و هر دفعه اشک از چشمام بیاد از خنده ...

شش

دیگه گاهی اصلن یادم می ره که هشت نه سالی من بزرگ ترم ... با هم حرف درست حسابی می زنیم ، فیلم می بینیم ، بعد تازه خیلی از وقت ها عاقل تره اونه دیگه ... دبیرستانش رو هنوز تموم نکرده ... قرمز پفیه حالا یک بچه ی خوش تیپی شده که نگو ... حوصله ی هیچ مزخرفی رو نداره ، کار بی خودی نمی کنه ، فیلم بی خودی نمی بینه ، حرف بی خودی نمی زنه ، آدم بی خودی ای نیست خلاصه ... آدم حرف های درست و فکر های درست و کارهای درسته ... عقل و دلش با هم در یک بالانس درست و دلنشینی هستن ... با هم می ریم سالن ورزش و شنا ... هنوز البته من خیابونیه هستم اون خونگیه ... من خوام برگردم ایران ، درست یا غلط تصمیم رو گرفتم و همه ی دنیا دارن سعی می کنن قانعم کنن که هیچ خری کانادا رو نمی ذاره برگرده ایران ... اسفندیار داره یه روز عصر تو اتاقش عکس هام رو نگاه می کنه ، همیشه اولین کسی که دوست داشتم عکس هام رو ببینه اونه تا چاپ می شه می رم سراغش می شینیم به نیگا کردن ، داره عکس ها رو نیگا می کنه بعد یهو درمی آد می گه که "خیلی مزخرفه که می خوای بری اما فکر کنم باید بری ... به حرف اینا هم گوش نکن ... عکس هاتو نیگا کن ، تو همه ش وسط تورنتو دنبال یه چیزایی می گردی که اینجا نیست ، چیزایی که می خوایی تو ایران و همو جاهاس خب پس باید بری دیگه ... " من برگشتم ... هیچ کدوممون آدم تلفن نیستیم ، پس کل زمانی که با هم حرف زدیم تو این ده سال گذشته شاید پنج ساعت هم نشه ... یه چیزایی می نویسه گاهی که وقتی می خونمشون دوست داشتم من اینا رو نوشته بودم اونقدر که خوبن ... حالا یه نازنین پر مهری هم پیدا کرده واسه خودش که دیدن عکسش حتا دل آدم رو شاد می کنه که داداشت خوشحاله و خوشبخت ...

هفت

حالا ده سال می گذره از روزی که من برگشتم و از آخرین باری که پیش هم بودیم ... بیست و هفت سال می گذره از اولین روزی که لای پارچه پیچیده دیدمش ... در کل فکر می کنم آدم ها یا برادری مثل اسفندیار دارند که پس خیلی خوشبختن یا ندارن و اصلن نمی دونن من هر پنج اسفند چه حسی دارم ... گرچه دلتنگی گاهی نفس کشیدن رو حتا برای آدم سخت می کنه اما اینکه بدونی یه جایی اونور دنیا اسفندیار هست خودش به اندازه ی خود دنیا می ارزه ...

پنج اسفند هزار و سیصد و نود تهران - ایران