29 September 2009

گوارایتان باد



اینجوریه داستان ... حالا هی شما بیایید از یک چیزهایی طرفداری کنید ... حاجی برگشته ، همسرانش هم با خودش برده و آورده و اعلام رسمی علنی هم می کند ... تازه دم حاجی گرم که همه را با خودش برده و عدالت را رعایت کرده وگرنه حاج خانم بزرگ شاکی و باز حاج خانم کوچیک می رفت تحت قیافه و ... در پایان از کلیه ی دوستانی که از دیدن این تصویر عصبانی شده اند و به نظرشان من خیلی بی شعورم که با همچین قاجعه ای شوخی می کنم عذر می خواهم از طرف خودم و حاج آقا و تمام کسانی که طنز را در مواقع نا مناسب به کار می برند ، اصلش یعنی معتقدند طنز اصلن موقع نا مناسب ندارد و همیشه خوب است. من شرمنده ام.

دفتر مقش


27 September 2009

job and life

“If you need a job to give you life, you either need a new job or a new life.”

26 September 2009

این اتاق

باید تمام خوابهایی را که در این اتاق دیده ام ، دیده باشی ...

سیمای زنی در دوردست

22 September 2009

چابهار و دست و پای بلوری عکاس

در راستای اینکه سوسکه از دیوار بالا می رفت ننه اش می گفت: قربون دست و پای بلوریت برم ... تعدادی عکس های خیلی بلوری از سفر اخیر چابهار در فیس بوک گذاشتم که اگه دوست دارید برید ببینید.

21 September 2009

برادر داری



جوابهای بی ربط سیاوش، صحنه ی اول:


روز یکشنبه عصر توی محوطه ی هتل نشسته بودم و داشتم برای خودم در بحر اندیشه های عمیق و فلسفی و این زر زرا غوطه می خوردم که نگهبان هتل همچین که از کنارم رد می شد درآمد که: آقا عید شما مبارک ... (عید فطر دیگه ... ) منم از بچگی معروفم به اینکه اگه یهو از خواب بیدارم کنین ممکنه هر خزعبلی بگم، جواب دادم قربان شما، عید شما هم مبارک ایشالا سال خوبی داشته باشین.


یعنی آدم چقدر می تونه به یه چیزی جواب بی ربطی بده؟ همین قدر که شنیدید. ایشالا سال خوبی داشته باشین ... !!


ایضا جوابهای بی ربط، صحنه ی دوم:


پسر مار گیر با نی و تشکیلات و اینا آمد سرغم که ساز بزنه و مار از تو سبد در بیاره و اینا ... من با کمال عدم شرمندگی اعلام می کنم که با سوسک هم مشکل دارم شما حساب کنین دیگه حسم به مار چیه ... کلی براش توضیح دادم که ساز بزن برام منم بهت پول می دم دیگه مار رو بی خیال شو اصلن چرا مزاحم ایشون بشیم برای خودشون خوابیدن دیگه. ساز زد و بعد چون هیچ بنی بشری اون دور و بر نبود نشست و مشغول گپ زدن شدیم. گپ زدن یعنی یک نفر به زبان اردو از سند با یک نفر به زبان عجیبی که ترکیبی از مشهدی و دری و بلوچی و انگلیسی و اینا باشه سعی می کردن با هم ارتباط برقرار کنن. حتمن متوجه هستید که یک نفر دوم من بودم! هی وسط حرف هاش می گفت: برادر داری ... منم می گفتم آره ... یا بعله یا ها ... بعد هی توضیح می داد که از من ممنونه بابت پولی که بهش دادم و هی می خواست مار مربوطه رو از توی سبد در بیاره که پوله حلال بشه وباز می گفت برادر داری ... باز من می گفتم بعله ... خلاصه تلاش من برای ندیدن مار به نتیجه نرسید و سبد از توی خورجین درآمد و من چشمم به جمال یک مار سیاه نافرم خیلی ترسناک روشن شد و اقلن بیست بار دیگه تایید کردم که برادر دارم ... فکر کردم مودبانه اش اینه که کمی از برادرم براش توضیح بدم دیگه ... حالا با این زبان الکن ارتباطی ما من چطوری می خواستم توضیح بدم که برادرم اسمش اسفندیار هست و کامپیوتر ساینس رو در دانشگاه واترلو تمام کرده و اینا ... یه بلوچ چابهاری ای به دادم رسید و گفت برادر داری که می گه منظورش اینه که تو جای برادر من هستی ... خدا رو شکر داستان زندگی اسفندیار رو شروع نکرده بودم به گفتن.


برای دیدن بقیه ی عکسهای مربوط به برادر پاکستانی من و مار فوق الذکر می تونین دو سه روز دیگه به سایت معلوم الحال و ضاله ی فیس بوک مراجعه بفرمایید ...


در ضمن برای هرکدوم از سوتی های بالا حدود سه دقیقه خنده مجاز و بیشتر از آن به شدت باعث شاکی شدن سوتی دهنده خواهد بود ... باقی بقایتان.



چابهار، سی ام شهریور هشتاد و هشت.

20 September 2009

تا حدی

چابهار فرودگاه ندارد، یک فرودگاه نظامی در کُنارک هست که انگار به نظر رسیده خب همین هست دیگر چرا اصراف کنیم یکی دیگر بسازیم، گیرم چهل و پنج دقیقه فاصله دارد با چابهار. برای من البته مهم نیست، تکان تکان ها که تمام شد و هواپیما نشست روی زمین و هوای شرجی گرم روی پله ها زد توی صورتم من دیگر خوشحال بودم، چهل و پنج دقیقه هم توی جاده ی کنارک چابهار باشد بخشی از سفر. آن هوای شرجی گرم که گفتم ، هر کس چهار سال در زاهدان و چهار ماه در مهران زندگی نکرده بخواند داغ. از همان ها که موهایت وز می کند، نفس نمی توانی بکشی، همه ی تنت نوچ می شود، از همان ها که خیلی ها دوست ندارند اما من خیلی دوست دارم، یک خر کیفی می شوم توی هواهای این طوری که نگو. تازه موهام باعث تفریح اطرافیان هم می شود.

یک راه سرازیری از دفعه ی پیش کنار هتل یادم مانده بود که می رسید به ساحل. دو سال گذشته و کمی عوض شده بزرگترین تغییر یک کیوسک نگهبانی است که سر راه گذاشته اند. می پرسم این راه به دریا می رسد؟ مرد نگهبان می گوید: تا حدی می رسد. باور کنید دقیقن همین را گفت. تا حدی می رسد. می روم پایین و تمام راه فکر می کنم چقدر مهم است که آدم به چیزی (به خصوص چیزی مثل دریا) تا حدی برسد یا کاملن برسد. نگهبان لباس آبی انگار زندگی من را پیش چشمم قرار است بیاورد ، انگار این کیوسک را اصلن زده اند اینجا تا مردهای لباس آبی توش بنشینند و حرف های فلسفی بزنند و مردم بروند توی فکر زندگی شان. به تمام چیزهایی فکر می کنم که تا حدی بهشان رسیدم یعنی الآن می فهمم که تا حدی رسیده ام وگر نه به خیالم بهشان رسیده بودم. بعد اوضاع بدتر می شود، به کسانی فکر می کنم که تا حدی بهشان رسیده ام. نه از اون جور رسیدنی که یعنی ایشالا به هم برسین ... نه منظورم این نیست اصلن ... در کل داستان انگار ما اکثر مواقع تا حدی فقط به هم می رسیم. اصلن انگار همه چیز تا حدی اتفاق می افتد و انگار باید کاری برای این داستان کرد. دست کم من باید کاری برای این داستان بکنم.

خورشید دیگر غروب کرده و من که مدتی است تا حدی رسیده ام به ساحل، نشسته ام و خیره شده ام به دریا و غروب. وقتی شرجی زیاد باشد (این اصطلاح اینجایی هاست برای اینکه بگویند وقتی هوا خیلی شرجی باشد) خلاصه ... وقتی شرجی زیاد باشد خورشید یک وجب مانده به افق کم کم دیگر دیده نمی شود بنا براین از یک وجب و نیم مانده به افق می شود بهش کلی خیره شد ... در ضمن غروب جمعه به طرز عجیبی در چابهار خیلی هم دلگیر نیست ... خیلی نیست ... یک جمعه عصر مشهد، یک جمعه عصر کرمان، و خدا به دور یک جمعه عصر مهران بروید تا آن خیلی را ببینید ، با یک جایی حول و حوالی شکم و سینه آدم حس می کند آن خیلی را ... اینجا اما نه ... نه خیلی ...

و اینکه الآن یک آدمهایی که تعدادشان زیاد نیست ، یعنی تعدادشان خیلی هم کم است را دلم می خواست که می بودند اینجا، که با هم خیره می شدیم به خورشید ... یک عالم حرف نمی زدیم و بعد از یک عالم که حرف نزدیم یکهو یک نفرمان می گفت: دیدی نگهبانه چی گفت؟ گفت این راه تا حدی می رسد به دریا ...

جمعه، فکر کنم بیست و هفتم شهریور هشتاد و هشت، چابهار.

17 September 2009

یه بابایی نشسته بود، یه میخ گذاشته بود رو سرش با چکش می کوبید روش. گفتن این چه کاریه؟ گفت اگه بدونی وقتی نمی زنم چه حالی می ده ...

حالا حکایت ماست ...

09 September 2009

شیرِ پنج شیر



درود بر یاد جاودانه ی بزرگ مرد افغان ، شیر دره ی پنج شیر ، احمد شاه مسعود.


روزی شبیه همین روز در نهمین روز سپتامبر سال 2001، تنها راه تاراج افغانستان را در کم کردن شر مزاحمت این فرزند برومند سرزمین دیدند و مسعود از دود و هیاهوی میدان نبرد خلاص شد تا از پس همه ی این روزگاران ، لختی آرام گیرد.


کاش ای کاش می بودی مرد ... این سرزمین بیش از همیشه سردار سرافراز وطن را می طلبد.

05 September 2009

یک جور مزمن و کهنه و از بین نرفتنی ای خسته ام ... و امروز از اون روزها بود که انگار کش می آیند و طول می کشند و تمام نمی شوند. الآن باید این لپ تاپ رو به سختی به کول بگیرم، خودمو از چهار طبقه ی خونه بکشم بالا و رندان مست رو بذارم که امروز گرفتمش، استاد بخوانند مگر افاقه کند. ء
مگر ... افاقه کند. ء

03 September 2009

گفت که تو شمع شدی، قبله ی این جمع شدی
شمع نی ام، جمع نی ام، دود پراکنده شدم