27 November 2012

چرا؟!


نشسته بودم داشتم سریال Damages  می دیدم ... خیلی هم حساس و هیجان انگیز شده بود ... همزمان داشتم قورمه سبزی هم می خوردم ... آدم تنها که آشپزی هم نمی کنه (بکنه هم قورمه سبزی بلد نیست عمرن) وقتی قورمه سبزی خوشمزه گیرش می آد ، حسش مث حس اولین شکار یک پلنگ گرسنه ست بعد از چند هفته تو زمستون کوهستان ... خلاصه همچین که لیمو امانی (عمانی؟ امانی؟) رو داشتم با چنگال و قاشقم فشار می دادم رو پلو ها از لای چنگال در رفت گند زد به بلوزم بعد هم افتاد کنار پام رو صندلی کامپیوتر ... بعد من فرداش کلی اون صندلی رو سابیدم و همه چی بهش زدم ... اما حالا ضمن قدردانی از تمام نعمات خداوند متعال و عذرخواهی پیشاپیش از این فضولی در خلقت می خوام از محضر مبارکش بپرسم آخه قورمه سبزی که اینقدر خوبه ... اینقدر خوبه ... چرا بوی شاش می ده؟ الان چند روزه دقیقن انگار یکی رو صندلی کامپیوترم شاشیده ... با توجه به میزان بالای استرسی که آدم موقع دیدن بعضی سریال ها و فیلم ها پیدا می کنه داره کم کم شک برم می داره که نکنه ... والا ... خب آدمیزاده دیگه شک می کنه ... چرا؟ واقعن چرا؟ بوی شاش آخه؟ واقعن ... ؟

25 November 2012

غربت یک شهرستانی در عاشورای پایتخت


چند روز به محرم مانده سر کوچه ی من یک زمین بسکتبالی هست که داربست می زنند درش و می شود هیات. آنها که هیات را راه می اندازند می آیند با ماشین هایشان که بعضی هاشان را من حتا اسمش را نمی دانم بعضی را می شناسم ، پورشه ی فلان و لامبورگینی فلان و ... هر شب غذا می دهند و کلی آدم جمع می شوند. پسرها همه پیرهن مشکی می پوشند و دخترها همه آرایش های مخصوص عزاداری دارند. طبل های بزرگ دارند و آهنگ های روز را شعرش را عوض می کنند برای عاشورا و کربلا و حسین و ابوالفضل.

من اما دلم با این آدم ها نیست انگار ... برای سید، دوست قدیم سال و روزهای مشهد نوشتم امشب که من بچه شهرستانی ام، دلم حال و هوای دور و بر حرم را می خواهد این روزها ... دلم دسته های ترک گِل مالیده به سر و صورت را می خواهد که شعرهاشان را نمی فهمم و فقط فریاد ابوالفضلشان اشک به چشمم می آورد ... دلم سفره های روی زمین را می خواهد که دورش بنشینی و شله مشدی بدهند و یک نفر با جوراب پاره وسط سفره راه برود و "سرریز" بریزد برایت ... دلم کوکا شیشه ای می خواهد که روی سفره باشد و صداقت چشمهای خسته ی آنها که شب تا صبح پای دیگ بیدار مانده بودند ، با چوب (چمبه) شله ها را هم می زدند ... دلم صدای صلوات پای دیگ را می خواهد ... دلم سلام دادن علم و کتل ها را می خواهد وقتی روبروی حرم می رسند ...

من این پیرهن مشکی های دویست هزارتومنی و این طبل های یاماهای دو متری را نمی فهمم ... من لاک ناخن سیاه و روسری مشکی مارک فلان را نمی فهمم ... من این همه هیاهو را نمی فهمم ... دلم دسته ی پا برهنه ی بچه هایی را می خواهد که چند نفر چند نفر گرد جمع شوند و بخوانند ... مظلوم حسین جانم  ... مظلوم حسین جان ... راک و رپ را در موسیقی عاشورایی نمی فهمم ... قدیمی ام ... دلم قدیمی ست ... صدای مادربزرگم را می خواهم که عاشق ابوالفضل بود ...

سالهاست نمی شنوم کسی بخواند امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود ... فردا زخون عاشقان این دشت دریا می شود ... دلم برای صدای پیرمردانی که بزرگان هیات ها بودند تنگ شده است ... دلم تنگ شده است که چند نفر جمع شوند و بی طبل و بلندگو بخوانند امان از دل زینب ، فغان از دل زینب ...

گوشه گیر می شوم ، می چپم توی خانه ام و یاد شام غریبان آن روزها می افتم ، یاد صداهای کودکی ام می افتم و دلم می گیرد برای آئینی که دارد یک طور دیگری می شود ... یک طوری که من نمی فهممش ...

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست ... شاید مقدمه ست که قربانیت کنند ...

22 November 2012


خانوم فهیمه راستکار ، بانو ، سلام

خیلی سال پیش پدرم برای من یک مجموعه سه تایی نوار کاست خریده بود که هنوز به نظرم یکی از بهترین هدیه های زندگی ام هست ... شاپرک خانو و شازده کوچولو ایرج گرگین و ترانه های کوچک برای بیداری هنگامه یاشار ...

من شازده کوچولو را با این نوار شناختم و بهش دل بستم و برایم ماندگار شد ... شما برایم صدای همیشگی روباه شازده کوچولو بودید و هستید و خواهید ماند ... صدای عشق ... صدای اهلی شدن ... صدای دلنشین زندگی ...

در نمایش شاپرک خانوم هم باز صدای جادویی شما بود ... به یاد ماندنی مثل همیشه ...

حالا بغض دارم ، شبم غمگین شده است و پر از اشک ... صدای روباه من نمی تواند ، نباید که خاموش شود ... حالا یکباره ناگهان دیدم خبر بدی را که صدای شما خاموش شده است ... ای وای ... ای وای ...

نه حال خیلی خوشی دارم برای نوشتن نه دیگر اصلن چیزی برای نوشتن هست ... فقط بدانید که برای همیشه من و خیلی ها با خاطره ی جاودان و جادوی صدای شما زندگی خواهیم کرد ... صدایی که از اهلی کردن برایمان گفت و از اهلی شدن ...

بانو، خانوم فهیمه راستکار عزیز ... مگر می شود که شما زنده نباشید؟ ... هرگز ... هرگز ...

حالا انگار موقع خداحافظی رسیده است و ما گریه می کنیم ... مثل روباه که اهلی شده بود و گریه می کرد اما خوشحال بود برای اهلی شدن ... به خاطر رنگ گندمزارها ...

16 November 2012

برعکس


یک

این اصطلاح "برعکس" در زبان مشهدی خیلی کاربرد داره. یعنی اصلش می شه گفت هیچ کاربردی نداره، هیچ کاربردی به معنی خودش نداره. اما مدام هم استفاده می شه. مثال: برعکس رفتُم جای ممد، برعکس رضا هم بود. این یعنی رفتم پیش محمد ، رضا هم بود. همین ، هیچ چیزی برعکسِ چیزی نبوده. حالا نپرسید چرا و اصلن چه دلیلی برای استفاده ش هست و اینا ... به این مبحث زبانشناسان در فرصت های دیگری خواهند پرداخت. اما حالا یک استفاده ی دیگه ای هم داره این "برعکس" که من قشنگ خراب شم. به معنی صفت استفاده می شه برای آدم هایی که به هر دلیلی باهاشون حال نکنی، اعم از اینکه ضد حال باشن، قیافه بگیر باشن، آقا اصلن هیچ عیبی هم نداشته باشن اما شما باهاشون حال نکنی ... مثال: "- جواد ره تازگیا دیدی؟ :- نه بابا او یک آدم برعکسیه. :- خواهر و مادر."

اینجا اصلن معلوم نیست عیب جواد چیه، اصلش مهم هم نیست. شما به عنوان رفیق باید این خواهر و مادر رو در آخر بیایین، یه سری هم تکون بدین چه بهتر. توضیح این که این هم اصلن فحش نیست حتا معنی بدی هم نداره اصلن به این معنی نیست که شما دارید به خواهر یا مادر جواد توهین می کنید. یک جور همدردی یا ابراز حس هست همین. حالا بحث ما سر "برعکس" بود. کمی ترکیبی از استفاده ی مشهدیش و کمی هم با توجه به معنی. من نسبت به خودم تازگی احساس "یک آدم برعکسی" پیدا کردم.

اول از همه اینکه با خودم حال نمی کنم و نمی دونم هم دلیلش چیه. می دونم الان یک آدمایی تو صف ایستادن که دلایلش رو بهم بگن، خیلی ممنون، اما اونا دلایلی بوده (یا هست) که اونها با من حال نمی کردن (یا شما نمی کنین). من از قضا خیلی هم آدم از خود متشکری بودم همیشه و خیلی هم با خودم حال می کردم. حالا ... یعنی ... اقلن از الان بیشتر با خودم حال می کردم. (در ضمن یک توصیه ای؛ تو نوشته هاتون هیچ وقت مثل من هی پشت سر هم ننویسین با خودم حال می کردم، قبلن بیشتر با خودم حال می کردم ... این اصلن یک جور عادات بد سیزده ، پونزده سالگی رو یاد آدم می آره که آدما در دهه سوم زندگی شون هی می خوان بگن اصلن اونقدر مال زمانای دور بوده و هیچ وقت دیگه اتفاق نیفتاده که یادمون هم نیست چجوری بوده اصلن ، حالا دیگه ما به اوقات تنهایی مردم چیکار داریم ... والا)

دوم اینکه هرکاری رو که با اشتیاق تمام می خوام انجام بدم حتمن انجام نمی دم. اینکه کارهایی رو که باید انجام بدم حتمن انجام نمی دم، بماند، این موضوع دیگری ست. اشکال سر کارهایی هست که اصلن خیلی هم دوست دارم انجام بدم ، بعد انجام نمی دم.

سومی که خیلی هم مهمه اینه که مدتها در آرزوی یک کاری، یک موقعیتی، یک چیزی هستم ، بعد که پیش می آد اصلن انگار نه انگار. مثلن سال ها هر روز صبح که ساعتم زنگ می زنه به تمام کاینات فحش می دم و با هزار بدبختی از تخت می آم بیرون. بعد وقتی کاری ندارم (مثل الان) صبح کله سحر چشمام باز می شه، سرحال (اینجا دقیقن همونجاییه که اگه دوست و شنونده ی خوبی باشین باید بگین چی؟ - خواهر و مادر. یه سری هم تکون بدین چه بهتر) بعد با یک حالت عصبی و عقده ای طوری می مونم تو تخت تا لنگ ظهر، حتا شاید یه خوابی هم بیاد این میون، اما اینکه چشماتو باز کنی ببینی ساعت یازده ست ، بعد لبخند بزنی و بگی ماتحت لق دنیا، الان ساعت یازده ست و من تازه چشمام رو باز کردم ... خب این اصلن دنیای دیگری ست دیگه.

دو

تصویرم، برعکس افتاده روی شیشه ی میز ، پایین کی بورد وسط دست هام در حال تایپ کردن هی خودمو می بینم. یا این چهره ای رو می بینم که قراره من باشه، خودم باشم. ازش ، یا ازم ، می پرسم:

: اصلن تازگی خودتو دیدی؟

-نه بابا تازگی یک آدم برعکسی شدم.

: خواهر و مادر.

بعدش یه سری هم تکون می دم، البته فقط من، تصویرِ برعکس فقط داره نگاه می کنه.