08 December 2013

Cashback

"Once upon a time I wanted to know what love was. Love is there if you want it to be, you just have to see that it’s wrapped in beauty and hidden away between the seconds of your life. If you don’t stop for a minute, you might miss it …  "


19 November 2013

من هم می شوم رئیس صنف دکمه دوزهای تهران




می دانستم کارهای کوهستانی را دوست دارم ... می دانستم امشب هم مثل بعد از دیوار چهارم، سنگین می شوم و انگار یک طوری شناور هم ... سنگینِ شناور ... کارهای کوهستانی می بردم یک جاهایی توی خودم ، توی لایه های ذهن و خاطره ها و یک جایی آن ته های قلبم ... می دانستم حامد نجابت را می بینم و دلم خوش می شود ... می دانستم نگار نعمتی را که ببینم چقدر خوب است ... می دانستم صدای معجونی و آرامی چهره اش به دلم می نشیند باز ... امشب می دانستم باید به حرف تو گوش کنم و از آن سرِ دیگر کوچه ی نیلوفر بروم ... می دانستم از کنار دکه ی پلیس دم سفارت سوئد که بگذرم ، سرباز جوان یک نخ سیگار ازم خواهد گرفت ، باور کن این را هم می دانستم ... نزدیکش که رسیدم دستم را کردم توی جیبم ، آمد بیرون ... یک نخ می خواست گفتم یکی دیگر هم بردار برای بعدن ... لهجه داشت ... همه توی این شهر لهجه دارند ... مثل خودم ... انگار هیچ کس اینجایی نیست ... جمع شده ایم دور هم در این شهر ... می دانستم امشب که برسم به کتابفروشی دلنشین سر پاسداران ، بسته است ... می دانستم سرتخارستان که پیاده شوم هنوز دلم دارد متن کوهستانی را مزمزه می کند ... چقدر خیابان دولت غذا فروشی دارد ... می دانستم از توی پاسداران که بیاییم پایین سرکوچه ی صابر که برسیم دلم برایش تنگ می شود ... یک رفیقی داشتم ، دارم ، آرمین ... گاهی یکهو درمی آمد که آقا از من چه خبر ... آدم بعد از کارهای کوهستانی انگار دلش می خواهد بپرسد از من چه خبر ...  


سه شنبه



مثل احمق ها یک شب زودتر رفتم دم در بسته ی اکو ایستادم ... قدم زدم ... منتظر شدم ... تعجب کردم از این همه خلوتی از این همه بسته بودن ... آخر سر یک خانومی اومد دم در یه طور علامت سوالی ای نیگام کرد ... پرسیدم اجرای آقای کوهستانی اینجا مگه نیست؟ گفت چرا اما زود اومدین ... ساعت رو نیگا کردم نزدیک هفت بود ... گفتم مگه ساعت هفت نیست؟ گفت چرا اما سه شنبه ست ... منم موبایلم رو درآوردم با تاکید گفتم آره دیگه ، سه شنبه ... دوشنبه بود ... خنکی دلنشین هوا کم کم تبدیل شده بود به سردی مزمنی که می رفت زیر کاپشن و کلاه و نم نم بارونی که می اومد کم کم داشت یه نم رطوبت آزار دهنده ای رو رو تنم می نشوند ... خندیدم ... خندید ... گفتم پس تا فردا شب ...
امشب تاکسی نبود ... هیچ کس از شیراز به اقدسیه نمی رفت ... آخر یکی پیدا شد گفت پونزده تومن ... دیر شده بود گفتم هرچی حالا برو فقط ... گفتم از همت برو امام علی بعد هم اقدسیه و کوچه ی نیلوفر ... راه افتاد رفت تو خدامی ... سر میرداماد گفت خب کجا برم؟ گفتم من که گفتم همت ... کردستان ... همت ... امام علی ... گفت ای آقا من بلد بودم که از شما نمی پرسیدم ... گفتم خب حالا برو میرداماد و حقانی و مدرس و صدر دیگه چه کنم ... رفت میرداماد رسید به پل رفت زیر ... گفتم آقا کجا ... گفت ما همه ی این راها رو بلدیم آقا اونجا خیلی ترافیکه ... گفتم چارراه جهان کودک نیست؟ ... بیچاره شدیم تا رسیدیم تو مدرس شمال ، سر خروجی جقانی گفت آقا من اقدسیه نمی تونم برم ... باید اینجا بپیچم اما وجدانم نمی ذاره ... شما رو زیر پل میرداماد پیاده می کنم ... شما هم خیلی نزدیک شدی دیگه ... نیگاش کردم گفتم خیلی نزدیک شدم الآن؟ نیم ساعته منو داری می چرخونی که بگی نمی رم ؟ گفت لابد هیچی هم نمی خوای بدی؟ گفتم معلومه نمی دم ... چیزی ازت نمی گیرم خودش خیلیه ... گفت گردن کلفتی می کنی؟ گفتم گردنم کلفته به نظرت ؟ شالم رو کشیدم پایین که ببینه قشنگ گردنم رو ... پوزخند زد گفت پس روت زیاده ... گفتم مرد حسابی ... داد می زدم ... مرد حسابی منو از کارم انداختی از مسیری که می گم نمی ری ، وسط راه کنار اتوبان می خوای پیاده م کنی تخمت هم نیست که حرف زدیم ، قرار گذاشتیم ، کون لق کاری که من دارم و بهش نمی رسم ، دوقرت و نیمت هم باقیه ؟ نگه داشت ... زیر لبی داشت قرقر می کرد ... درو کوبیدم به هم بلند داد زدم زر نزن ... اصلن تو عمرم یادم نمی آد به کسی گفته باشم زر نزن ... دست کم جدی یادم نمی آد گفته باشم ... گرفتاری این بود که اگه دلش می خواست بیاد پایین منو بزنه مفصل کتک می خوردم ... اصلش به نظرم هرکی بخواد بیاد پایین منو بزنه کتک می خورم ... هم ریقوام هم دعوایی نیستم هم می ترسم عینکم بشکنه ... عینکم رو دوست دارم خیلی ... نیومد پایین ...
یکی پیدا شد زیر پل میرداماد که بره اقدسیه ... داشتم به تو دلم به کوهستانی هم قر می زدم ... مرد حسابی اینجا هم سالن بود کار بردی اجرا؟ لق و لق و ترتر می کرد ماشین این یکی و می رفت جلو ... تو کاوه تصادف کردیم ... جدی نه ولی خب تصادف بود دیگه ... یارو پیاده شد قیافه ش قشنگ بچه مایه دار بود ... گیر داد که من صافکاری باید برم و اینقدر می شه و اونقدر می شه و ... بهش گفتم آقا دمت گرم ول کن این بابا راننده تاکسیه صب تا شب دنده ی صد تا یه غاز عوض می کنه تو خیابونا بذارش بره ما هم بریم به کارمون برسیم ... گفت از جیب بدم ینی؟ ... پونزده هزارتومن گرفت گذاشت ما بریم ... گیر پونزده تومن نبود ها اما اونقدر زرزر کرد تا راننده تاکسیه گفت بیا آقا این پونزده تومن رو بگیر ولمون کن ... گرفت ... ولمون کرد ... چار دقیقه به هفت رسیدم دم سالن ... شب اول بود می دونستم با تاخیر می رن ... اما خب من که اول کفشامم می پوشم بعد به تاکسی تلفنی زنگ می زنم جونم دراومد تا رسیدم ...
تو سالن حامد نجابت رو دیدم کارای دم اجرا رو داشت می کرد ... حالم خوش شد ... اونقدر که حامد نازنینه و اونقدر که چشمای شیرازی ش حال آدم رو خوب می کنه وقتی می بینی ش ... دلم برای نگار نعمتی تنگ شده بود ... ندیدمش اما تا بعد از اجرا ... سالن که تاریک شد ... صدای حسن معجونی که پیچید توی سالن ... اون راننده دیوثه اولی و تصادف و بچه قرتی پونزده تومنی رو یادم رفت ...  

22 September 2013

پاییز جان

به من اگر بود دلم می خواست سال، دو سومش پاییز باشد، نصف آن یک سوم دیگر هم زمستان و چند روزی هم بهار و تابستان مرا بس. دیوانگی هوای پاییز را دوست دارم، بی تاب ام می کند. مثل حال و احوال خودم می شود هوا، یکهو باد می گیرد و برگ های زرد را به در و دیوار می کوبد. رگبار می زند و خیس ات می کند. گرم می شود، خنک می شود، تکلیفت با هیچ چیزش معلوم نیست، غیر منتظره می شود همه چیز. غیر منتظره را دوست دارم. انگار پاییز هیچ روزش تکرار روز پیش نیست. تکرار، کسل و کلافه ام می کند. بادِ دیوانه ... فرشِ برگِ خزان زده ی پیاده روها ... رعد و برق ... خاطره بازم ، حکایت تصویرهای ذهن ام حکایت پیرمرد های نشسته روی نیمکت پارک هاست که خیره به خاطره هاشان روز را سپری می کنند ... در همین خاطره بازی های پاییزی غرق می شوم این روزها ... باد خنک آخر شب و شکسته شدن گرمای روز ... خش خش جاروی دسته بلند رفتگر که نیمه شب با صدای زنجره ها تصویر کوچه را هاشور می زند ... یک چیزی یک جایی در دلم پشت و رو می شود هر پاییز ... کاش کلاغی بودم ، روی بلندترین سپیدار یک کوچه ی بن بست ، پرهام به دست باد ... فریاد می زدم ... غار غار ... یا می نشستم با غرور روی شاخه ای بی برگ ... تمام دانش جهان در سکوتم ... یک پاییز باید فقط سکوت کنم ، بی یک کلمه حتا ... فقط نگاه ... پاییز جان، قدم شما سرِِ چشم ... خوش آمدید

02 September 2013

همین روزها ... هشتم ، نهمِ ... شهریور

یکی یکی تماشا می کردیم شان، کراوات های قدیمی پدرِ آنا که سال ها پیش از دنیا رفته اند و می گفت با بعضی هاشان برای خودش و خواهرش چل تکه درست کرده، روی لحاف و پتو دوخته ... بعضی هاشان هنوز توی پلاستیک بودند، قدیمی بودند و مثل اکثر چیزهای قدیمی دلنشین. پهن و از مُد افتاده و تا دلتان بخواهد دلنشین. طرح های زیبا، و خیلی هاشان برای همین امروز هم حتا کلی مدرن ... وسط تعریف کردن های آنا که داستان و خاطره تعریف کردنش شنیدنی ست ، یکهو یکی ش را داد به من که هنوز گره اش باز نشده بود ... توی دستم که گرفتمش دستانم لرزید ... هنوز گره داشت و انگار مثلن دیروز پوشیده شده بود، انگار دیروز آقای خوش پوشی آنرا به گردن انداخته و جلو آینه خودش را مرتب کرده و بوی ادکلن شیشه ای که درش پیچی باز بشود و اسپری نباشد باید می داد حتا. اینطوری بود که یک گره باز نشده، این همه حال و احوال متفاوتی می داد به این تکه پارچه که چون مال عزیزی ست دیگر تکه پارچه نیست.
امروز ظهری موبایلم زنگ زد، وسط هزار تا تلفن بودم برای چاپ بروشور و کپی گرفتن شماره صندلی ها و نصب بنر و بیل بورد و ... تلفنم زنگ زد ، زنگ که نه چون بیشتر اوقات بی صداست ، روی میز شروع کرد به ویز ویز و لرزیدن ... تا سرم بچرخد از روی کامپیوتر و نگاهم از روی فایل نمونه ی بروشور بیفتد به صفحه ی موبایل حدس زدم باید آقای فلانی باشد برای چاپ، خانم فلانی باشد برای قرار ساعت بازبینی، این باشد شاید و آن باشد شاید ... دیدم روی صفحه ی تلفنم نوشته باباجون ... خب آره وقتی شماره تلفن خانه ی کسی را به اسمی ثبت کرده باشی هر کس دیگری از آن خانه زنگ بزند همان نام می آید روی صفحه ی تلفنت اما چند ثانیه ماتم برده بود ، خشک شدم انگار ... باباجون ... تا جواب بدهم و صدای بابا بیاید که از تلفن خانه ی پدربزرگ که نیست دیگر دارد شماره ام را می گیرد، یک سفر مفصلی رفتم باز به هزار لحظه ی کودکی تا همین نوروز ... دیروز آرش هم همین حکایت را برایم نوشته بود که رفته اسلاید هاش را گرفته از لابراتوار و انگار نه انگار که ...
آن خانه هر وقت هر طور بشود و نشود ، دلم می خواهد گره این یکی کراوات باز نشود، دلم می خواهد از "اِی" که راه می افتم می رسم به " بی " توی لیست شماره هام یکی ش هم اسمش باشد باباجون ... بعد هربار که می بینمش لبخند غریبی می آید روی صورتم مثل همین الآن که دارم می نویسمش ، نفس بلندی می کشم و تنها حتا اگر نباشم بلند می گویم ، با لحن خودش، سلام بابا ... تنها حتا اگر نباشم با دیدن آن یک کراوات گره دار چشم هام اشکی می شود و ... بعد باید یادم بیاید که می خواستم به کی زنگ بزنم ؟ بعد راه بیفتم برسم به "سی" و " دی " و ... تا یادم بیایید دنبال چه شماره ای بودم ...
هرچقدر هم به روی خودم نیاورم ، هرچقدر هم که سرگرم هزار کار و شلوغی باشم ، نهم شهریور یاد ِ یک عصر لعنتی ست که مادربزرگ افتاد توی حیاطِ آب پاشی شده ی عصرِ تابستان و جهان زشت تر از قبل شد ... هرچقدر هم گرفتار کنم خودم را دو سه روزی پس و پیش ِ این روز همه چیز طور دیگری ست ... فردایش اما که امروز باشد دیدن نام پدربزرگ روی تلفن یکهو همه چیز را به لبخندِ کجِ محوی تبدیل می کند ... شبِ پیش از روزِ نهم شهریور سجاد این شعر را نوشت و برایمان خواند ... خیالم راحت شد انگار، انگار یکی که دوستش دارم بجای من چیزی نوشت تا امسال هم این روز بگذرد ... با اجازه ی سجاد جانِ دلم شعرش را به امانت می گیرم تا باز با هم بخوانیم ش ، مثل خودش با همان خط های عمودی این طرف و آن طرف نوشته هاش می گذارم شعرش را، خط هایی که انگار ردّ پای قلم نازنین ش هستند ... 

من تمام مشق هایم را برای تو می نوشتم
برای انگشت هایِ کشیده اتــ
لبخندهات به غلط های بی شمار دیکته ام
که از قصد می نوشتم آشقانه ام با تو
و تو می خندیدی و دندان هاتــ
و تو بزرگ بودی
و باور کرده بودی که آشقانه بودم اتــ
تو باور کرده بودی
و دوری می کردی
و بودم اتــ
و دور می شدی
و من بی تو بزرگ شدم
من تمام اشک هایم را برای تو می نوشتم
و به مدرسه یِ بی تو رفتنی نداشتم اتــــــ
هنوز نمُرده ام هنوز هستمتــ
تنهــا بسیار بسیار بسیار دل ام گرفته تو را
و باور نمی کند
...
| سجاد افشاریان || 8اُمِ شهریور نود وُ دو || کــافه شیراز |