24 July 2010

روز بی شاملو ... شب بی بامداد

چقدر دور بودم آن سال که چنین روزی جهانم، جهانمان بی شاملو ماند و ماندیم. در خیابان تا به پری برسم چشمانم پر اشک بود. گفتم پری، شاملو ... گفتم دیشب نیمه های شب مزدا فکسی فرستاد ... فکر می کرد می دانم ... فکر می کرد خبر رسیده تا این طرف دنیا ... راه افتادیم و قرار این بود که تا عصر ول بگردیم در خیابانهایی که نمی دانستند جهان بی شاملو چقدر خالی ست ... قرار این بود که هی بخوانیم هرچه یادمان می آید ... بغض بود و ... اشک هی چشمانمان را تار می کرد ...

صدای روباه را در آوردم که: "پیرهن زر به برت ... تاج یاقوت به سرت ..." صدایم شکست در گلو ... چرا این ها نمی فهمند ... چرا راست راست راهشان را می روند ... چرا امروز ایران نیستیم پری؟ امروز می شد هی توی خیابان راه بروی و هی به همه بگویی چقدر جای شاملو خالی ست ... و خیلی ها بفهمندت ... چرا این ها نمی فهمندمان ؟ ...

قهوه گرفتیم ... نشستیم ... اعتراضی به سیگارم نکرد این بار ... " پیرهنت آبی و زرد ... پر دمبت لاجورد ..." گریه نمی دهد امان ... آرزوی رفتن به دهکده به دلم ماند ... نه که رفتن به خانه اش که من کی هستم که پای در خانه ی شاملو بگذارم ... همین که روبروی دیوارش بایستم و بدانم آنطرف ، در جایی از این خانه ... در اتاقی ... پشت میزی ... روی مبلی ... بامداد جاودانم نفس می کشد ... آخ ... بامدادم ، بامدادمان دیگر نفس نمی کشد ... ای وای ...

صدای خروس زری را درآوردم: " قوقولی قوقو سحر شد ... سیاهی در به در شد ... فرشته ها دویدن ... ستاره ها رو چیدن ..."

به پری می گویم همیشه دلم می خواست زمان خوابیدن و حمام و دستشویی رفتن شاملو از زندگی من خرج می شد تا او بیشتر بنویسد ... همیشه دلم می خواست می شد در خانه اش کار کنم ... دست به کاغذهایش نمی زدم به قلم هایش هم ... کف و دیوار می روفتم و رد قدمهایش را پاک می کردم و هی به همه ی شما پز می دادم که من کارگر خانه ی بامدادم ... با چشمان اشکی می خندد : "دیوانه ای ها... !"

تا شب غیر از خروس زری پیرهن پری هیچ به زبانم نیامد ... دوم مرداد ماه بود و جهانم ، جهانمان بی بامداد چقدر خالی بود ...

------

حالا امروز ده ، یازده سالی بعد، در این غروب دلگیر کویر باز دلم هوای شاملو می کند. که با صدایش که با کلامش عاصی شوم، آرام شوم، بی تاب شوم، عاشقی کنم، به خواب روم، بیدار شوم ...

یاد نوار کاست قرمز رنگی می افتم که روزی در کودکی پیدایش کردم و می دانستم در آن صدای مردی می آید و قصه ای از پریان هست و ... یادم نبود کی و کجا شنیدمش ... آنقدر عقب و جلو بردم نوار را تا صدای دلنشین خانم مجری گفت : بچه ها، احمد شاملو ... و جادو شدم ... در سحر صدایش غرق شدم ... " پریا! قد رشیدم ببینین / اسب سفیدم ببینین / اسب سفید نقره نل / یال و دمش رنگ عسل ..." زمان ایستاده بود و من در پرواز بودم با صدایی که از همیشه ی خاطره هایم می آمد " آتیش ... آتیش چه خوبه / حالام تنگ غروبه / چیزی به شب نمونده / به سوز تب نمونده / به جستن و واجستن / تو حوض نقره جستن ..." قلبم می خواست از سینه بیرون بزند نفسم تند شده بود : "الآن غلاما وایستادن که مشعلا رو بردارن / بزنن به جون شب / ضلمتو داغونش کنن / عمو زنجیر بافو پالون بززنن / وارد میدونش کنن / به جایی که شنگولش کنن / سکه ی یه پولش کنن ..."

حالا امروز در این غروب دلگیر کویر باز صدای روباه در می آورم با خودم بلند : " پیرهن زر به برت ... تاج یاقوت ........" چه باک اگر پیرمرد همسایه ی بالایی بداند که من دیوانه ام و امروز هوای بامدادم به سر است ...

دوم مردادماه است و جهان، جهانم، جهانمان چقدر بی شاملو خالی ست و هیچ چیزی دلگیری این غروب کویر را کم نمی کند ...

22 July 2010

بهانه های کوچک خوشبختی

یک عصر پنجشنبه ای چند سال پیش در زاهدان.

دلسرای شیدا، یک مغازه ی کوچک هست که چشم و چراغ فرهنگی زاهدان شده برای من. موزسیقی خوب ، مجله فیلم، هفت (وقتی بود هنوز) و کلی صفا همیشه اینجا هست. به آقای آزاد می گم: آقا من یه چیزی می خوام نگو ندارم، مال کنون جنگوک رو می خوام. یه سی دی می ذاره جلوم و کنارش هم یه مجله ی فیلم و یه مجله هفت. می گم: تموم شد دیگه پنجشنبه و جمعه ی ما رو ساختید تو کویر. می خنده می گه: بهانه های کوچک خوشبختی ...

آره اینطور مرد فرزانه ای هست این آقای آزاد. به یک سی دی و دوتا مجله می گه بهانه های کوچک خوشبختی ... و من این مرد رو بسیار دوست دارم و همیشه در خسته ترین عصرهای زندگی در زاهدان سری بهش زدم و همیشه با چند تا از این بهانه ها به خونه آمدم ...

امروز صبح دوباره به دیدنش می رم ، در تاریکی و بی برقی دلسرای شیدا گپی می زنیم و از یک نفر حرف می زنه که گروه موسیقی ایرانی بزرگی رو دور هم جمع کرده و کلی کنسرت خیریه برگزار کرده ... از کنسرت کلهر براش می گم و از شور و شیدایی شاه کمان ... می گه: گاهی فکر می کنم ما خوشبختیم که در مملکتی زندگی می کنیم که این ها هم هستند ... از کنسرت های خیریه و گروه موسیقی باز می گه و یک عبارت دیگه که به یاد بماند: اینا همه ی کارشون با عشق و نور و علاقه هست وگر نه نفعی که براشون نداره ...

آره اینطور بزرگ مردی ست آقای آزاد که وقتی از عشق حرف می زنه می گه : نور ...

گذرتون به زاهدان اگر افتاد سری به دلسرای شیدا بزنید ... سراغ نازنینی را بگیرید به نام آقای آزاد ... دلتون خوش می شه از دیدنش ... شک نکنید ...

21 July 2010

پرواز شماره صفر هفتاد و یک، مقصد زاهدان

بیرون تاریک بود. هواپیما که از زمین بلند شد، غروب بود در تهران. غروب زیبایی هم بود. دوربینی که جلو هواپیما های ماهان هست را دوست دارم. تصویری را نشانت می دهد که احتمالن فقط خلبان می بیند و بقیه ی آنها که توی آن اتاقک جادویی هستند. اتاقک پر از عقربه و کلید و مانیتور و همه ی آن چیزها که هر بار می بینی بچه می شوی و فکر می کنی من بزرگ که شدم، خلبان می شوم. مسیر تهران زاهدان را از بر شده ام این سالها. این دور زدن یعنی آسمان کرمان. این یکی یعنی داریم می رویم به سمت زاهدان. و این تکانهای همیشگی یعنی آسمان بلوچستان که همیشه آشفته است. و این دور زدن تند آخری یعنی روی کوههای اطراف زاهدانیم و می رویم به سمت باند فرودگاه. می روم به سمت زاهدان که چهار سالی شهر من بوده است و حکایتش همراهم می ماند همیشه. سپردیم به آژانس که از شنبه هر بلیطی بود بگیر، سه شنبه شب اولین جای خالی بود. سه شنبه بیست و نه تیر که تولدم هست. حس غریبی ست. بعد از شش، هشت ماهی که از زاهدان آمدم حالا باز روز تولدم به خود می خواندم.

رفتن به زاهدان و دیدن همه ی آنها که این همه سال کنارشان کار که نه، زندگی کرده ام هیجانی دارد همراه با حسی که خانه گی ست. چرخها که به زمین می خورد، یکی در گوشم می گوید باز آمدی به خانه بچه ام.

این صورتها و چشمها چه آشنایند همه. جلو در هر کدام از کلینیک ها سه چهار نفری از مردم می شناسندم. سلام و علیکی و حالی و احوالی. هنوز پیامها و تلفن های تولد می رسند و مهربانی ای که از روز قبل از تولدم شروع شده ، صبح سه شنبه بی نهایت می شود و صبح چهارشنبه هنوز در چشمان آشنایی که پر درد و غصه می خندند ادامه دارد. عصر بچه های زاهدان تیر خلاص می زنند، شمعهای سی و چهار را در دو نیمه یک هندوانه کاشته اند و می خندیم و من باز در خانه هستم.

ماشین اسباب بازی دوستانم در تهران، صبح زیبای سه شنبه و هندوانه های چهارشنبه تیرماهی می سازند برایم که فراموش نشدنی ست.

در زاهدانم ... تیر دارد تمام می شود ... و من بسیار خوشبختم برای شناختن یک یک این ها که دوستشان دارم و برای تمام چشمهایی که می خندیدند با دنیای درد و می پرسیدند کجا بودی بچه ام؟

19 July 2010

...

بوی چمن خیس
در شب

عطر موهایت
با انگشتانم

...

16 July 2010

خیال

بگو به خواب به چشم من خراب نیاید
مگر خیال تو بیرون رود ...
که خواب ...
درآید ...
مگر خیال تو بیرون رود ...

15 July 2010

...

شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم ...

13 July 2010

گفت که دیوانه نه ای

دیگر حتا کلاغ پیر هم این دور و بر پیدایش نمی شود. چه رسد به تو. پشت پنجره ام بود، بلند و سپید و قدیمی. پنج، هفت متری آن طرف تر. اینجا اگر به توری پشت پنجره عادت کنی دیگر نمی بینیش. بعد دیگر کثافت های روی شیشه را هم نمی بینی. درخت سپیدار بود و من و اتاق سپید که دیوارهای نرم داشت و درش را این آخری ها قفل نمی کردند. بیرون که بودم هر روز هرجا می رفتی دنبالت می آمدم. راحت نبود. من روی پا، روی این زمین سخت سنگی می دویدم و تو کوچک و سبک این طرف و آن طرف می پریدی. پشت دیوار بلند که رسیدم. نه راه رفتن بود نه راه نگاه. نمی دانستم کجاست که هر روز با شوق می پری و پشت این سنگی بلند ناپدید می شوی. یک نفر بود تکیه داده بر تنه ی چنار خشک آن بیرون، پاهایش فرو رفته بود تا زانو در برگ های خشک زرد. وقتی پرسیدم چگونه می شود رفت آن تو، خندید و گفت باید دیوانه باشی. آنجا دیوانه خانه است.

دیوانه شدم. سالهای زیاد در ساختمانی این سوی دیوار هم اتاق شدم با شش نفر. اتاق بزرگ بود، پنجره هم داشت. اما تو نبودی. نمی آمدی پشت این پنجره. درخت سپیدار هم نبود. پشت این پنجره نبود. یک روز توی حیاط دود سیگارم که رفت بالا نگاهش می کردم و آن طرف سپیدار کهنسال را دیدم. روی شاخه ی بالا بالایی نشسته بودی و به من نگاه می کردی. لبخند می زدی. هیچ شک ندارم که لبخند می زدی. گفتم: حالا خوب شد؟ من دیوانه شدم و تو آن طرف نشستی و پشت پنجره ام نمی آیی؟ پشت سرت یک پنجره ی دیگر بود با توری فلزی و پر از کثافت روی شیشه. یکی نشسته بود روی زمین داشت آسمان را نگاه می کرد. وقتی پرسیدم چگونه می شود رفت توی آن اتاق که پنجره اش پشت سپیدار است، خندید و گفت باید خیلی دیوانه باشی. خیلی ... .

خیلی دیوانه شدم. حالا خیلی سال است که اینجا در این اتاقم. وقتی به توری پشت پنجره عادت کردم، دیگر نمی دیدمش. کثافت های روی پنجره هم نبودند دیگر. سپیدار پیر بود و تو، که سبک پر می کشیدی و پشت پنجره ام زیبا ترین آواز جهان را می رقصیدی. هر صبح. هر غروب. توفان که شده بود نگران بودم. نمی دیدمت، نبودی پشت پنجره ام. نبودی روی شاخه های سپیدار پیر. یکی از روی شیشه خون سر و پیشانی ام را پاک می کرد، یکی سوزنی در رگ های برجسته ام فرو می کرد و دیگری پیرهنم را عوض می کرد. گلویم را خراشیده بود همه ی فریادهایی که کشیده بودم تا مگر از پشت پنجره صدایم به سپیدار پیر برسد. دهانم بوی شوری دریا می داد و خون روی پیرهنم شکل شاخه های سپیدار پشت پنجره خشک شده بود.

صبح که شد. صدای غرش اره ی برقی بود و سپیدار پیر قرچی کرد و بر زمین افتاد. روی دیوار نشسته بودی و به من و به جای خالی درخت نگاه می کردی. سبک و کوچک پرکشیدی و رفتی آن طرف دیوار سنگی بلند.

حالا شیشه ی پنجره پر از کثافت شده. پشت شیشه توری فلزی زنگ زده را می بینم باز. دستانم بسته است اما می دانم که در را قفل کرده اند. وقتی از یکی که برایم صبحانه می آورد می پرسم چگونه می شود رفت آن طرف دیوار، می خندد و هیچ نمی گوید ...

می گویم : می دانی؟ یه روز گنجشکی بود که پشت پنجره ام آواز می خواند ... و من بر او عاشق بودم ...

12 July 2010

هر نفسی که می رود

Being brokenhearted is like having broken ribs. On the outside it looks like nothing’s wrong, but every breath hurts.

Greg Behrendt

http://fanoos.tumblr.com/post/798432776