30 August 2010

توان جلیل به دوش بردن بار امانت

و توان غمناک تحمل تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان

انسان

دشواری وظیفه است

شاملوی جاودان

29 August 2010

اگر بدانند

نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه می کشیم، نایند دگر

26 August 2010

روز نمی دانم چندم

و خداوند در روز اول گفت تا نور بشود و نور شد ... و در روز دوم گفت تا آسمانها بشود و آسمانها شد ... و خلاصه در روزهای بعد چیزهای مختلف بشود و شد و در روز هفتم انسان بشود و شد و ... انسان شروع به جفتک و لگد انداختن کرد و خیلی چیز بی خودی از کار درآمد و خداوند گفت تا سردرد بشود و سردرد شد تا هر وقت انسان گه زیادی خورد بداند که یک من ماست چقدر کره دارد ... و همین دیگر

" آلبر کامو دو سال بعد از دریافت جایزه ی نوبل بر اثر یک سانحه ی رانندگی در سن چهل و هفت سالگی درگذشت. او چندی پیش از این واقعه در جایی گفته بود که بی معنا ترین نوع مردن، مرگ بر اثر تصادف رانندگی است."

این چند جمله بخشی از بیوگرافی آلبر کامو ست که انگار دو روزی هست که یک نفر دارد آن را تکرار می کند توی سرم، مدام.

25 August 2010

موشای جوبای خیابون ولیعصر

جور خاصی م هم نبود امروز، فکر کنم اینقدر همه گفتن چه بی حوصله ای ، چه بی حالی ، چه خسته ای اینا که اصلن یه جوریمه الآن ... خب حتمن چرت و پرت می گم دیگه ... همه که الکی نمی گن حتمن یه مرضی م بوده خودم حالیم نیست ... یه مهندس "ر" بود تو دانشکده ی ما سالهای دانشجویی چهارده پونزده سال پیش ، یه روز بهش گفتیم آقای مهندس ما حرف شما رو نمی فهمیم آقا نمی فهمیم درس دادنت رو برداشت گفت من خوب درس می دم شما هفتاد نفر باید خودتونو تصحیح کنین که نمی فهمین ... حالا امروز هم یه چیزی بوده لابد دیگه ... خلاصه ...

صبح رفته بودم بانک روی تابلو نوشته بود سیصد و یازده ... دستگاه نوبت گیر کرد و آقاهه اومد و بازش کرد و یه نوبت دستی داد به من چهارصد و پنجاه و هفت ... یادم افتاد که صبح می خواستم کتاب با خودم بیارم اما یادم رفت ... نشستم رو صندلی رفتم تو نخ آدما که زمان بگذره و نوبتم بشه ... کار خیلی کند پیش می رفت یعنی امروز نوبر بود تو خر تو خری در بانک بعد هی یه آدمایی می رفتن شکایت می کردن و سراغ رئیس و مدیر و اینا ... دیدم راست می گن خب ، جلو چشم من اقلن چهار نفر بی کار بودن ... چند نفر دیگه مشخصن داشتن سر خودشونو گرم می کردن (همون خاک به کون موش کردن خودمون) و چهار نفر می خواستن کار صد نفر آدمو راه بندازن ... خب نمی شد دیگه ... بعد من از بین بیست گیگ موسیقی ، شهرام شب پره گذاشته بودم توی گوشم که: ... تو به من گفتی به من گفته بودی می ری منو تنها می ذاری ... و هیچ انگیزه ای برای رفتن و یادآوری وظیفه ی آدمها بهشون و این حرفها نداشتم ... بعد الآن از عصری دارم فکر می کنم من چرا اصولن اینجوری شدم ؟

یعنی وقتی با کس دیگه ای تو خیابون و این طرف اون طرف هستم همش یه جور استرسی دارم چون دور و بری های من اکثرشون خیلی تو فاز این یادآوری ها و قر زدن و دعوا کردن آدمهای مسئولیت نشناس و اینا هستن و من از پایه و اساس دیگه برام مهم نیست کی کارشو چه جوری انجام می ده؟ یعنی به تخم چپ موشهای توی جوبای خیابون ولیعصر و اینا ... اصلش حوصله ی حرف اضافه دیگه ندارم تو زندگی ... یعنی اگه می شد یکی از این فیلترهای صوتی سفارش داد من یکی واسه گوشام می گرفتم که نود درصد حرفا رو اصلن پاک کنه ...

حالا من بیام در باب وظیفه و رانندگی و بانکداری و عدل و وجدان کاری و کوفت و زهرمار با بقال و چقال و راننده و قبر کن و پا انداز و پرسنل تئاتر شهر و رفتگر شهرداری و رئیس اداره فلان و مدیر اداره بهمان حرف بزنم که فقط یه مقدار خزعبل بی نتیجه ور ور گفته بشه بعد تازه اون شروع کنه به جواب های بی ربط دادن و آسمون ریسمون کردن که حتا از خود حرفهای منم چندش آور تره ...

اگر راست باشه که اصوات وقتی از جو زمین (جو یعنی اونی که دور زمینه نه اونی که الاغ و گوسفند می خورن آبش هم بی الکلش آزاده) حالا ... اگه واقعن اصوات خارج از جو زمین برای همیشه بمونن چی؟ یه روز یکی بیاد این فایل صوتی مارو برامون بذاره که داریم سعی می کنیم از حقوق مدنی برای کارمند بانکی که کل زندگی من و جد و آبادم و وقتم و اصول مدیریتی و اینا به هیچ جاش نیست سخنرانی می کنیم خدائیش خجالت نمی کشیم ؟ یا اقلن خنده دار نیست کارمون؟

آقا من نیستم، یعنی دیگه تو این مرز پر گهر بی خیال این داستانام ... الآن یه بلاگی می خوندم نوشته بود من حالت جنگجوئی رو دارم که خسته ست ... نشسته وسط میدون جنگ که دشمن از نگاش بفهمه که بی خیال ... کل داستان اصلن ارزش جنگیدن نداره برو ... یا می خوای حتمن بزنی ... بزن ... اما بعدش برو ... بکش بیرون و برو ...

حالا حکایت ماست ...

23 August 2010

پزشک

به کلمه ی پزشک که فکر می کنم یک جوری پیش از همه یاد دکتر راشد می افتم. شاید چون بچه ی قراضه ای بودم و هی سرما خوردگی و گلو و گوش درد می آمد سراغم. الآن که گفتم مریضی یاد دکتر مشیری و دکتر حریریان هم افتادم که پزشکان کودکی های بسیار دور من بودند. بعد یاد دوستانی افتادم که رفتند تا پزشک شوند و شدند و چه پزشک های خوبی هم هستند. یاد آرمین می افتم و رضا که چه پدر نازنینی هست برای دامون و چه طبیب دلنشینی برای بیمارانش. یاد دکتر فروغی پور می افتم که در مقابلش که می ایستی نمی خواهی صحبتتان تمام شود آنقدر که این مرد محترم است و آنقدر که پزشک خوبی ست و آنقدر که دوست داشتنی ست. بعد یاد عمو غلام می افتم که چقدر دلم برایش تنگ شده. یاد آرش می افتم که چه اوقات خوشی با هم داشتیم وقتی نیمه شب ها می رفتم که با هم یک چای بزنیم در حیاط بیمارستان قائم. یاد حمید بیدخوری و همسر نازنینش می افتم که هر دو چقدر خوبند و حتا اگر هی در جمع سینمایی ها هم ببینی شان باز هم چقدر دکترند چقدر طبیبند. یاد شهرام می افتم که می خواستی ساعتها بنشینی و حرف زدنش را با بیماران تماشا کنی و هی عکس بگیری و هی اصرار کنی که همین عکس شهرام باید روی پوستر نمایشگاه باشد آنقدر که این بشر ... باید عکس شهرام باشد دیگر ...

بعد یاد زاهدان می افتم که پنج سال پیش برای شش ماه رفتم و چهار سال ماندگار شدم. یاد دوستان پزشکم می افتم در زاهدان که چقدر حتا فکر کردن بهشان را دوست دارم. یاد پوران می افتم که بلوچ ها و بعضی افغان ها بهش می گویند دکتر فوراندخت و نگاهش که می کنند می فهمی چه همه دوستش دارند و چه همه احترام دارد برایشان و با چه همه امید همیشه پیش او آمده اند و گویی هیچ وقت نا امید بازنگشته اند. یاد فرشید می افتم که همیشه می گوید من اشتباهی دکتر شده ام باید می رفتم پی همان موسیقی و چه خوب هم هست موسیقی فرشید اما من شک ندارم که اشتباهی در کار نبوده است، وقتی از درمانگاه شیرآباد آمد و در دفتر ماندگار شد یک روز به آن پیرزن دم در گفتم مادر! دکتر دیگه اینجا نیست یه دکتر دیگه آمده الآن ... نگاهم کرد چنان گفت واویلا ... چرا؟ که گریه ام گرفت. اصلش حسودی کردم شاید به این حس حتا، یا لذت بردم خیلی ... گفتم فرشید یاد هدیه افتادم شک ندارم چقدر پزشک خوبی ست اما برای من بیشتر از هر چیزی بانوی خانه ای پر مهر است که همیشه اوقات فراموش نشدنی را در آن گذرانده ام. یاد زهرا می افتم که چه پزشک دلسوزی ست چه همه زیاد و چقدر خود من حتا در این چهار، پنج سال دردسر بیماری برایش داشته ام و به قول مادربزرگم چه دست سبکی دارد. یاد فاطمه و رضا می افتم و سپ سیفرت آلمانی و چقدر دلم برای مهربانی پنهان و پر شرم زهره تنگ می شود و برای لحن بی ادعای ضامن و برای سلام های پر انرژی الهه. صالحی عزیز، آیدا که چه موجود ویژه ای ست و خیلی های دیگر ... ای وای مهران را یادم نبود و مایکل، نیکی، سنک و ... افسانه ی نازنین که تمام مهربانی شهر بهارنارنج ها و حافظ را با خود دارد وقتی با بیماران بخش حرف می زد.

امروز که تولد ابن سینا ست ، بهانه ای شد تا من باز به خاطر بیاورم پزشک خوب چقدر خوب است. به خاطر بیاورم که من چقدر پزشک خوب می شناسم که طبیب هستند و دلسوز و دلنشین ... روزتان مبارک ، درود بر همه ی شما که هنوز ماتحت بیمارتان روی صندلی نرسیده شروع نمی کنید به چیز نوشتن، درود بر شما که حرف می زنید و می شنوید ، درود بر شما که آدمیزاد با حرف زدنتان هم حالش بهتر می شود ، درود بر شما که با سوادید ، درود بر شما که می شود هی به دوستی تان پز داد و هی بهتان فکر کرد و هی خوشحال شد از اینکه هستید.

من با این حافظه ی قزمیت و مغز معیوبم حتمن نامهایی هست که ننوشته باشم شان اینجا ... روز شما هم مبارک.

درود ...

20 August 2010

هنو ... ء

"وقتی گریه م می گیره امیدوار می شم که هنو جون دارم ...ء ... "

گوزنها: مسعود کیمیائی

17 August 2010

اینجوریا ... اونجوریا

یه تخمه آفتابگردون هایی هستن که خیلی درازن بعد خیلی هم درشتن ... مثلن سه سانت و نیم قد شه بعد چاقه کلی ... یه عالم طول می کشه که فقط ترق ترق ترق بشکنیش ... بعد تهش اون ته تهش یه مغز فسقلی دو میلی متری هست ... تازه گاهی هم تلخه بعد باید ده تا چیز دیگه بخوری تا مزه ی زهر مار و کوفت از دهنت یره ... کم شه اقلن ...

بعد یه آدمایی هم اینجورین ... آخ ...

---

یه شکلات هایی هستن که خیلی بسته بندی خوشگلی دارن ... یعنی فقط دیدن کاغذشون کافیه که روانی شی اینقدر که خوبه ... بعد بازش که می کنی کاغد توئیش هم عالیه ریختش ... بعد اونو که باز می کنی بوش می ره تو مغزت ... بوی شکلات خوب ... یه کم تلخه ... هیجان انگیزه اصلن همه چیزه ... بعد وقتی می ذاریش تو دهنت تمام سلول های تنت به شکرگزاری کاینات مشغول می شن اینقدر که شکلاته خوبه ... بعد تا خیلی وقت اصلن نمی خوای چیزی بخوری که هی مزه ی شکلاته باشه تو دهنت ... یعنی از دیدنشون تا خوردنشون تا خاطره ی بعدش همه ش بی نظیره ...

بعد یه آدمایی هم اینجورین ... آخ ...