30 July 2011

هنر ناب اصیل

بانو خواننده: نامهربونی ... نمی دونم می دونی ... که عشقت ما رو کشته ...

ویلن مربوطه: دیری ری ریییییییی ...

تمبک ماجرا: دلی دیمبیلی دومبولی دومبول ...

بانو خواننده: زیر نگاهت ... دو تا چشم سیاهت ... مث آلو درشته ....

ویلن مربوطه: دیری ری ری ری رییییی ری ریییی رییییی رییییییی ریییی ری ری ری .... ویییینگ (حرکت سریع انگشت روی دسته ی ویلن مربوطه به سمت پائین، هرچه صدای وینگ گوش خراش تر باشد ابراز احساسات بیشتر خواهد بود)

یک آقای نشئه: به به ...

بانو خواننده: یادم نمی ره ... اون شب تو کافه ...

یک آقای نشئه تر: آخ آخ ...

بانو خواننده: کردی با عشوه ... ما رو کلافه ...

ویلن مربوطه: ریییی رییییی ....

تمبک ماجرا: رررررررررا با با با با با با با با با ...

بانو خواننده: هی با علی لاس می زدی ... چشمک به عباس می زدی ... حرفائی از عشق و وفا ... هرچه دلت خواس می زدی ...

بانو خواننده همراه دو سه آقای سرکیف همه با هم: ای لامروت ... نکن ما را تو اذیت ... که عشقت ما رو کشته ... زیر نگاهت ... دو تا چشم سیاهت ... مث آلو درشته ...

ویلن مربوطه: (اصولن هر چه در توان دارد بکار می گیرد تا همه گونه صدای ناهنجاری را با هم ادغام کند) ریییییی ری ری ری رییییییی ریییییییی ریییییییییییییییی ریییی ریری ری ری ری ....

یک نفر از حضار پس از خیساندن انگشتان در تف مفصل : (بشکن دو دستی می زند) تیش تیش ... تیش تیش ...

-------------

چرا؟ نمی دونم واقعن. گفتم عصری دور هم باشیم یُخده.

27 July 2011

رفیق

داشتم به یه روزی فکر می کردم، خیلی سال پیش، تو تاکسی نشسته بودم. یعنی هر چیزی غیر از داریوش رو نمی شد تصور کرد که از تو ضبط اون ماشینه شنیده بشه (آره دیگه خیلی وقت پیش بود گفتم که، دوره ی ضبط بود و نوار و اینا). اصلش یه ماشین هایی، یه تاکسی هایی هستن که فقط باید نوار (یا این روزها سی دی) داریوش گذاشته باشن وگرنه یه چیزی درست نیست انگار. یه دقیقه قبل از اونجائی که می خواستم پیاده بشم "یاور همیشه مؤمن" شروع شد و من یهو آی دلم خواست تا آخر این آهنگ رو گوش بدم. آی دلم اصلن داریوش خواست یهو بعد از هزار سال.

نشد خلاصه و من باید پیاده می شدم و موند رو دلم این آهنگه. بعدن ها رفتم پیداش کردم و گوش دادم که خب دیگه اونقدر نچسبید.

حالا چرا امشب یهو یاد اون روز افتاده بودم ، نپرسید چون خودم هم نمی دونم. یاده دیگه می آد ... دلیل نمی خواد گاهی یهو هوار می شه یه لحظه ای از یه روزی رو ذهنت. باز امشب دلم خواست یاور همیشه مؤمن رو گوش کنم. پیداش کردم و خیلی هم چسبید این دفعه.

حالا همه ی اینا رو گفتم که بگم "رفیق" رو باید "رِفیق" تلفظ کرد حتمن ... "رَفیق" اصلا و ابدا حال نمی ده ... یعنی یه فتحه بذارین رو "ر" رفیق اصلش شاشیدین تو اون رفاقت. رفیق خوب حتمن زیر "ر"ش یه کسره هست. باور کنین.

23 July 2011


ای وای که باز این دوم مرداد بی تابم می کند که بامداد ... که شاملوی جاودان ... زبانم لال که بگویم در میانمان نیست ... حضوری چنین را انکاری نباشد ... پس دل چرا این همه سر به در و دیوار می کوبد این غروب؟ دهکده را بگو چه دلتنگ است ... ای وای آیدا ... بانوی پر غرور نیلوفر و باران را بگو ... عجب بارانی گرفت شب مرداد تابستانی ... دلم هوای صدایت را می کند مدام ، شاعر ... شاعر بزرگ آزادی ...
بیایید جماعت ... دو خط شاملو بنویسید تا دلمان باز شود

19 July 2011

عمو خسرو

شاید وقتی روی پله ها وسط ماست های ریخته با هر قدم می گفتی "اه ... اه ..." یا شاید وقتی چشم هات اشکی شد و تفنگ رو فشردی به گونه ات و گفتی "آخ ... لاکردار اگه بدونی هنوز چقدر دوستت دارم" یا شاید وقتی بغض کردی و به مهشیدت گفتی "یعنی همه ی اون زمزمه ها زندگیا عشقا ... دروغ بود؟"

شاید به خاطر لبخند خجالتی که پشت در مطب دکتر سماواتی زدی وقتی مهشید از عشق گفت. شاید وقتی توی دادگاه ترکیدی که "این زن حق منه ، سهم منه ، عشق منه ... "

یک وقتی توی هامون بود خلاصه که دل من همراه صدا و چشم هات شد و بغضم ترکید وقتی مادرجون گفت " آی آی آی ... تنها شدی؟ "

چقدر هی تمرین می کردیم که ادای صدای تو را در بیاوریم که " ای علی عابدینی ... ای بچه محل صمیمی ... "

این را بگویم بخندی عمو خسرو چند وقتی پیش نوشتم "من یه چن روزی می رم کاشان ، پیش علی عابدینی" حالم گرفته بود و حسودیم می شد به حمید هامون که علی عابدینی دارد و من از همان "علی جونی" ها می خواستم، نوشتم این را و چند روز بعد این طرف و آن طرف از من می پرسیدند سفر خوب بود؟ کاشان خوش گذشت؟ بله دیگه ... این طوری ها قاتی شدی با زندگی من و می دانم که با زندگی خیلی های دیگر هم.

یک جشنواره ای بود، یادم نیست کدام. من عکاسی می کردم و وسطهای سالن ایستاده بودم. نشستم کنار یک صندلی روی زمین که هم کمی خستگی در کنم هم خیلی مزاحم دید پشتی ها نباشم. برگشتم دیدم نشسته ای کنارم ... فکر نمی کردم آنجاها وسط سالن باشی ... هیچ کلمه ای به زبانم نیامد همینطور مثل گنگ ها نگاهت کردم تا برگشتی و لبخند زدی ... نمی دانم دستی هم روی شانه ام زدی که یعنی خسته نباشی یا این را من الآن دارم تصور می کنم. حس دستت روی شانه ام هست پس انگار زدی یا شاید هم نه. نگاهت شاید این حس را داشت. هر چه بود که خستگی رفت اما من آنقدر تمام وقت نزدیک تو بودم که حتا یک عکس هم از عمو خسرو نازنین مان نگرفتم. بعد فکر کردم حالا دفعه ی بعد.

و دیگر دفعه ی بعدی نبود ... و من و دوربینم حالا دلمان برای نگاهت تنگ شده ... عجب یکهو رفتی عمو خسرو ...

یک روزی مثل امروز که فردایش تولد من است رفتی تا من همیشه بیشتر یادم بماند چه روزی بود که من یکهو خشکم زد از این خبر ...

شنیدم 4 صبح دیگر حوصله ات از دنیای ما سر رفت ... دم صبح اول به منزل رسیدی پس ... آقای انتظامی را نگفتی که هی روز معلم منتظر تماست می ماند؟ عادتش داده بودی آخر ... ما را نگفتی که این همه دلمان تنگ صدایت می شود و نگاهت و آن مختصر خمیدگی دلنشین پشتت؟ عادتمان داده بودی آخر ...

حالم خوش نبود امروز هی دلم بهانه های بی ربط می گرفت که تنگ شود، بگیرد، فشرده شود ... گفتم امشب هامون می بینم ... حالا اینجا روی میز جلو چشمم گذاشتمش و دستم نمی رود که برش دارم ... همین طوری هم از صبح تمام تلویزیون ها و سینماهای جانم دارند هامون پخش می کنند ...

هی از صبح کتاب دست مهشید می دهی و می خوانی که " مرا تو بی سببی نیستی / براستی صلت کدام قصیده ای / ای غزل؟ ..."

16 July 2011

هی پلک هایم را تند تند بهم می زنم
شاید یکی از این مژه های لعنتی بیفتند روی گونه ام ...
نه! نامه نمی خواهم ...

08 July 2011

مسواک و چشمه و دست های بابا

توی این فیلم های خارجی آدمها وقتی مسواک می زنند یک لیوانی دارند آنجا که ازش آب می خورند. من با این لیوان توی دستشوئی نمی توانم ارتباط برقرار کنم. آدمیزاد دست دارد می گیرد زیر آب بعد از دست خودش آب می خورد و کلی هم عالی ست. امروز صبح به دستم زیر شیر آب خیره شده بودم و یکهو دست بچگی هام را دیدم. که کوچک بود و دو قطره آب بیشتر توش جا نمی شد که تا دم دهانم می آمد همه ش خالی می شد. بعد خاطره ای آمد سراغم که یادم آمد من چرا این آب خوردن با دست را این همه دوست دارم.

سالش را یادم نیست. بچه بودم اما. یک جای کوه و چشمه و این ها رفته بودیم. از زیر یک سنگی آب زلالی می ریخت توی یک گودال کوچکی که سنگی بود و گفتند از همین آب می شود خورد آب چشمه است و تمیز است و این ها. من با همان دست فسقلی هی آب تا دم دهانم آوردم و هی یک قطره به لبهام رسید و تمام شد. بعد بابا آمد. دستش را گرفت آن زیر و آورد دم دهان من. و من یک ثانیه ای قبل از آب خوردن خیره شدم به آن دست بزرگ پر از آب. بعد فکر کردم که من خیلی خوشبختم که بابام دستش این همه آب توش جا می شود. هیجان زده شده بودم که قلپ قلپ آب می خورم و هنوز تمام نمی شود. اصلش فکر می کردم آدم باید هیچوقت توی لیوان آب نخورد. حتا وسط هال خانه ش هم هی بیاید آب بریزد توی دست باباش و قلپ قلپ بخورد و هی تمام نشود و هی فکر کند این دست ها که این همه آب توش جا می شود چقدر امنیت و قدرت با خودشان دارند.

حالا توی دستشوئی با دهان کفی و نعنائی که دارد کم کم می سوزاند زبانم را خیره شده ام به دست خودم که اندازه ی دست باباست و آنقدر آب توش جا می شود که تمام خمیر دندان ها را بشوئی.

هر هر وسط دستشوئی بنای خندیدن گذاشتم از یاد آن شوق و هیجان هزار سال پیش و اینکه چه کیفی دارد حالا ، هر بار که مسواک بزنم دو ثانیه ای به دست پر آبم خیره می شوم و بوی آن کوه و چشمه می آید و یاد دست های بابا می افتم که هزار قلپ آب توش بود که می شد هی بخوری و تمام نشود که می شد فکر کنی همین دستها از هر کوفتی توی این دنیا تو را حفاظت می کند که هی الکی بگوئی بازم می خوام که باز دستها پر آب بشوند و یواشکی یک ثانیه ای بهشان نگاه کنی و خر کیف بشوی.

01 July 2011

خروس زری پیرهن پری


بچه های حالا از ما با هوش ترند انگار اما من حاضر نیستم جای آنها باشم، یک شبی را تصور کنید که پدر من از سر کار بر می گردد و یک نوار کاست برای من خریده است که نامش "خروس زری پیرهن پری" هست و من هنوز خیلی وقت ها با خودم زمزمه می کنم : خلعت زر به برت / تاج یاقوت به سرت / پیرهنت از پر زرد / پر دمبت لاجورد
اینترنت و دی وی دی و این ها نداشتیم اما شاملو برایمان قصه می نوشت و پدر و مادرهایمان نوار کاست برایمان می خریدند و این خیلی خوب بود ... خلعت زر به برت ... تاج یاقوت به سرت ...