29 July 2009



من آقای سیف الله داد را دوست داشتم، دوست دارم. فیلم هاش رو هم دوست دارم. براش احترام زیادی هم قائلم چون به نظرم مدیر خوبی در سینمای ایران بود. امیدوارم در آرامش باشد. اگر روزی روزگاری ، بنا می بود که باز مدیران ، مدیریت کنند ، آقای داد یکی از خوب ها بود. حیف ...

3 comments:

  1. This comment has been removed by a blog administrator.

    ReplyDelete
  2. نمی دونم چه حکمتیه که همه شام و ناهارای ما با این اخبار لعنتی تلویزیون همزمان می شه! امشب هم مثل همیشه سرشام هستیم و تلویزیون هم مشغول پخش اخبار مفرحشه که می شنویم:مرحوم سیف الله داد متولد 1334 خرمشهر...یکدفعه امین با حماقت میگه: مامان چقدر شبیه شناسنامه توئه! با تندی نگاهش می کنم که یعنی "زهرمار"!...صبح شنیده بودم خبرو. نخواستم به مامان بگم.می دونم که همون سال ها همه چیز رو فراموش کرده. ولی ،نمی دونم...ترسیدم ناراحت بشه. بابا سرش پایینه و داره غذاشو می خوره. با بی طاقتی به چشمای مامان نگاه می کنم. زیر لب زمزمه می کنه: "خدا رحمتش کنه.آقای داد مرد خوبی بود."
    چیزی شبیه درد به قلبم می زنه و خاطره اون شب بهمن ماه رو برام زنده می کنه. همون شب لعنتی سرد. سردتر از قلب تو، شب تر از بخت من...تا صبح لرزیدم و فقط دندونامو به هم فشار دادم. ظهر گفتم داستان رو به مامان. انگار که بیشتر از من شکست. اما فقط با عصبانیت سرم فریاد زد. طاقت نداشتم بحث کنم باهاش. رفتم تو اتاق و وسائلمو جمع کردم و شاید فردای اون روز رفتم اهواز و دیگه تا شهریور سال آینده که داشتیم می رفتیم مسافرت هم در این مورد حرفی نزدیم با هم.
    اون روز مامان روی صندلی نشسته بود و به موسیقی گوش می داد و من پایین پاش مشغول گذاشتن لباس ها توی چمدون بودم. آهنگ ها یکی یکی می رفتن جلو تا دوباره نوبت این شعر رسید که: دامن خود را متکان ای عزیز این منم ای دوست به خاکم مریز که یکدفعه بغض چند ماهه ام ترکید و اشکهام بی صدا سرازیر شد. نمی خواستم دوباره یادش بیفته که باهام دعوا کنه. خفه خون گرفتم و ادامه ی لباس ها رو تا کردم.سرشو آورد پایین، گفت:" تو به خودت احترام گذاشتی دختر من...یه لحظه ساکت شدم و دوباره با شدت بیشتری اشکام ریخت .صداش بین گریه هام پیچید که داستانی رو برام تعریف می کرد: زمان که بگذره می فهمی بازی دنیا رو...من و سیف الله داد خیلی سال پیش توی یه ستاد فرهنگی با هم کار می کردیم. هم دوست بودیم هم همسایه. پسر فوق العاده ای بود. متعهد و مدیر. هم تو کار، هم تو خونه. یک تنه خانواده اش رو حمایت می کرد. مالی و فکری. برای خواهراش کتاب می خرید. باهاشون حرف می زد. بهشون جهت می داد. وقتایی که می رفتم خونه شون با منم حرف می زد. من عاشق این جور رفتارهاش بودم. بستگی داره هر کس مرد بودن رو تو چی ببینه..." حرفشو قطع کردم: "گفتی بهش؟ -: " ...گفتم". -:" حتما اونم مودبانه پیچوندت و بهانه آورد." -:" گفت چرا دیر گفتی؟" –:" مسخره است!" -:" گفت که با یه خانواده شیرازی توی رو درواسی بدی افتاده." -:" آره این جوری مودبانه تره ولی احمقانه است." -:" مسخره و احمقانه شو نمی دونم. اما راست گفت. بعد ها که ازدواج کرد دیدم زنشو. همون خانواده شیرازی بودن..."
    عصبانی شدم. اصلا دوست داشتم که دیگه بدم بیاد ازش. اما چه کار می کردم که دوستش داشتم ؟ سیف الله داد جزو آدم هایی بود که بخاطرش ایران رو دوست داشتم. جنگ رو. سینما رو و خرمشهر رو...بلند شدم و مامانو بغل کردم. انگار هیچ وقت این قدر نفهمیده بودمش. حیرت زده بودم. چقدر عجیبه که احساسات و تصمیماتت مثل فر موها و رنگ پوستت به بچه ات منتقل میشه. و شاید هم چقدر ترسناک و دراماتیکه. این که بدون این که بدونی کاری رو بکنی که مامانت وقتی همسن تو بوده کرده...
    بابا سرش پایینه و شام می خوره. مامان به بشقابش خیره شده. حتما داره به مرگ خودش فکر می کنه. و من با بغض سنگینی دارم به تو فکر می کنم، و به بازی دنیا. به سال ها بعد، که کنار مرد دیگه ای نشسته ام و دارم شام می خورم...
    زیتون

    ReplyDelete
  3. عجب حکایتی بود این ماجرا ... ممنونم از درمیان گذاشتن صمیمانه ی این زندگی ... درود بر شما زیتون عزیز

    ReplyDelete