06 July 2009

گفتم که فرو کش کنم این شهر

این روزها حس غریبی ست حس من به این شهر ... ناگهان شد انگار اینطور ... مثل حس تلخ و غم انگیزی که ناگهان هوار می شود بر سر دلت وقتی چشم باز کنی و نگاهی بیاندازی و ببینی که چیزی که بود آن میان نیست دیگر. مثل وقتی که نگاهش کنی و دیگر خوشبخت ترین مرد جهان نباشی از بودنش، از بودنت. همانقدر هم غم انگیز است این حس. میان کوچه ها و خیابانش که می گردم دیگر شهر تازه یافته ی من نیست. شهری که آرامش برای سرگردانی ام داشت و هیجان برای خمودگی ام. داشت، غم انگیز است که گذشته باشد فعل این جمله اما حقیقت است گویا، داشت و ندارد انگار دیگر. خموده ام و سرگردان بار دیگر. باز مسافر شده ام. باز در دلم مسافر شده ام. دلم هوای شهر دیگری کرده است که نمی دانم کجاست. دلم هوای کسی کرده است که نمی دانم کیست. دلم هوایی است اما هوایی چیست؟ نمی دانم. شاید دیگر دوستم ندارد این کویر. شاید مثل آن وقت ها دوستم ندارد که من دلم کنده شده از خشکی و خلوتش که زمانی عاشقش شده بودم. نکند کسی جائی نفرینم کرده باشد که هر جا که هستم دلم جای دیگری باشد. دلم کجاست؟ نمی دانم.

چه از مشهد چه از تهران وقتی هواپیما می نشیند اینجا، یک دور تند عجیبی روی شهر می زند تا هماهنگ مسیر باند شود و من همیشه در این حرکت مضطرب کننده ، حس رسیدن به خانه داشتم که دلپذیر بود بسیار. گم کرده ام باز خانه ام را. روی تقویم شماره گذاشتم تا روزی که شاید آخرین روزی باشد که هستم اینجا. شش ماه پیش که پس از پنج ماه بازمی گشتم به این شهر این کار را کرده بودم و دیر دیرم می شد تا برسم. حالا دیر دیرم می شود تا بروم. روز شروع می شود و به نیمه می رسد و تمام می شود و یک شماره کم می شود و من ، خود اینطوری ام را دوست ندارم. بنای خمودگی و کسالت نبود دیگر. بنای بی اهمیت بودن همه چیزی در روزها و روزها نبود. دلم جای دیگری است که نمی دانم. دلم سفری است باز و مقصد را نمی دانم و نمی بینم و در اصل مقصد اهمیت ندارد. رفتن ... عزیمت ... و حکایت غریب این که هنوز نرفته دلم تنگ است برای چیزهائی و کسانی در این شهر. اما باید بروم. باید بروم. باید بروم.

" خورشید هر روز بر می آید و هر غروب به جائی که باز از آن طلوع کند باز می گردد. رود ها به دریا می ریزند و باز ابر می شوند و باران می بارد و رود می شود. هیچ چیز تازه نیست. در زیر این آفتاب هیچ چیز تازه نیست. در زیر این آفتاب هیچ چیز نیست که بگوئی ببین! این چیز تازه است." نقل به مضمون از کتاب جامعه

پانزدهم عجیب تیرماه غریب هشتاد و هشت . زاهدان.

1 comment:

  1. انگار یک نفر هست که اصلا نیست
    انگار عده ای هستند که نمی آیند
    شاید کسی در چشم من است
    که رفته از چشم
    نمی دانم
    بیژن نجدی

    ReplyDelete