16 November 2012

برعکس


یک

این اصطلاح "برعکس" در زبان مشهدی خیلی کاربرد داره. یعنی اصلش می شه گفت هیچ کاربردی نداره، هیچ کاربردی به معنی خودش نداره. اما مدام هم استفاده می شه. مثال: برعکس رفتُم جای ممد، برعکس رضا هم بود. این یعنی رفتم پیش محمد ، رضا هم بود. همین ، هیچ چیزی برعکسِ چیزی نبوده. حالا نپرسید چرا و اصلن چه دلیلی برای استفاده ش هست و اینا ... به این مبحث زبانشناسان در فرصت های دیگری خواهند پرداخت. اما حالا یک استفاده ی دیگه ای هم داره این "برعکس" که من قشنگ خراب شم. به معنی صفت استفاده می شه برای آدم هایی که به هر دلیلی باهاشون حال نکنی، اعم از اینکه ضد حال باشن، قیافه بگیر باشن، آقا اصلن هیچ عیبی هم نداشته باشن اما شما باهاشون حال نکنی ... مثال: "- جواد ره تازگیا دیدی؟ :- نه بابا او یک آدم برعکسیه. :- خواهر و مادر."

اینجا اصلن معلوم نیست عیب جواد چیه، اصلش مهم هم نیست. شما به عنوان رفیق باید این خواهر و مادر رو در آخر بیایین، یه سری هم تکون بدین چه بهتر. توضیح این که این هم اصلن فحش نیست حتا معنی بدی هم نداره اصلن به این معنی نیست که شما دارید به خواهر یا مادر جواد توهین می کنید. یک جور همدردی یا ابراز حس هست همین. حالا بحث ما سر "برعکس" بود. کمی ترکیبی از استفاده ی مشهدیش و کمی هم با توجه به معنی. من نسبت به خودم تازگی احساس "یک آدم برعکسی" پیدا کردم.

اول از همه اینکه با خودم حال نمی کنم و نمی دونم هم دلیلش چیه. می دونم الان یک آدمایی تو صف ایستادن که دلایلش رو بهم بگن، خیلی ممنون، اما اونا دلایلی بوده (یا هست) که اونها با من حال نمی کردن (یا شما نمی کنین). من از قضا خیلی هم آدم از خود متشکری بودم همیشه و خیلی هم با خودم حال می کردم. حالا ... یعنی ... اقلن از الان بیشتر با خودم حال می کردم. (در ضمن یک توصیه ای؛ تو نوشته هاتون هیچ وقت مثل من هی پشت سر هم ننویسین با خودم حال می کردم، قبلن بیشتر با خودم حال می کردم ... این اصلن یک جور عادات بد سیزده ، پونزده سالگی رو یاد آدم می آره که آدما در دهه سوم زندگی شون هی می خوان بگن اصلن اونقدر مال زمانای دور بوده و هیچ وقت دیگه اتفاق نیفتاده که یادمون هم نیست چجوری بوده اصلن ، حالا دیگه ما به اوقات تنهایی مردم چیکار داریم ... والا)

دوم اینکه هرکاری رو که با اشتیاق تمام می خوام انجام بدم حتمن انجام نمی دم. اینکه کارهایی رو که باید انجام بدم حتمن انجام نمی دم، بماند، این موضوع دیگری ست. اشکال سر کارهایی هست که اصلن خیلی هم دوست دارم انجام بدم ، بعد انجام نمی دم.

سومی که خیلی هم مهمه اینه که مدتها در آرزوی یک کاری، یک موقعیتی، یک چیزی هستم ، بعد که پیش می آد اصلن انگار نه انگار. مثلن سال ها هر روز صبح که ساعتم زنگ می زنه به تمام کاینات فحش می دم و با هزار بدبختی از تخت می آم بیرون. بعد وقتی کاری ندارم (مثل الان) صبح کله سحر چشمام باز می شه، سرحال (اینجا دقیقن همونجاییه که اگه دوست و شنونده ی خوبی باشین باید بگین چی؟ - خواهر و مادر. یه سری هم تکون بدین چه بهتر) بعد با یک حالت عصبی و عقده ای طوری می مونم تو تخت تا لنگ ظهر، حتا شاید یه خوابی هم بیاد این میون، اما اینکه چشماتو باز کنی ببینی ساعت یازده ست ، بعد لبخند بزنی و بگی ماتحت لق دنیا، الان ساعت یازده ست و من تازه چشمام رو باز کردم ... خب این اصلن دنیای دیگری ست دیگه.

دو

تصویرم، برعکس افتاده روی شیشه ی میز ، پایین کی بورد وسط دست هام در حال تایپ کردن هی خودمو می بینم. یا این چهره ای رو می بینم که قراره من باشه، خودم باشم. ازش ، یا ازم ، می پرسم:

: اصلن تازگی خودتو دیدی؟

-نه بابا تازگی یک آدم برعکسی شدم.

: خواهر و مادر.

بعدش یه سری هم تکون می دم، البته فقط من، تصویرِ برعکس فقط داره نگاه می کنه.

 

1 comment: