21 July 2010

پرواز شماره صفر هفتاد و یک، مقصد زاهدان

بیرون تاریک بود. هواپیما که از زمین بلند شد، غروب بود در تهران. غروب زیبایی هم بود. دوربینی که جلو هواپیما های ماهان هست را دوست دارم. تصویری را نشانت می دهد که احتمالن فقط خلبان می بیند و بقیه ی آنها که توی آن اتاقک جادویی هستند. اتاقک پر از عقربه و کلید و مانیتور و همه ی آن چیزها که هر بار می بینی بچه می شوی و فکر می کنی من بزرگ که شدم، خلبان می شوم. مسیر تهران زاهدان را از بر شده ام این سالها. این دور زدن یعنی آسمان کرمان. این یکی یعنی داریم می رویم به سمت زاهدان. و این تکانهای همیشگی یعنی آسمان بلوچستان که همیشه آشفته است. و این دور زدن تند آخری یعنی روی کوههای اطراف زاهدانیم و می رویم به سمت باند فرودگاه. می روم به سمت زاهدان که چهار سالی شهر من بوده است و حکایتش همراهم می ماند همیشه. سپردیم به آژانس که از شنبه هر بلیطی بود بگیر، سه شنبه شب اولین جای خالی بود. سه شنبه بیست و نه تیر که تولدم هست. حس غریبی ست. بعد از شش، هشت ماهی که از زاهدان آمدم حالا باز روز تولدم به خود می خواندم.

رفتن به زاهدان و دیدن همه ی آنها که این همه سال کنارشان کار که نه، زندگی کرده ام هیجانی دارد همراه با حسی که خانه گی ست. چرخها که به زمین می خورد، یکی در گوشم می گوید باز آمدی به خانه بچه ام.

این صورتها و چشمها چه آشنایند همه. جلو در هر کدام از کلینیک ها سه چهار نفری از مردم می شناسندم. سلام و علیکی و حالی و احوالی. هنوز پیامها و تلفن های تولد می رسند و مهربانی ای که از روز قبل از تولدم شروع شده ، صبح سه شنبه بی نهایت می شود و صبح چهارشنبه هنوز در چشمان آشنایی که پر درد و غصه می خندند ادامه دارد. عصر بچه های زاهدان تیر خلاص می زنند، شمعهای سی و چهار را در دو نیمه یک هندوانه کاشته اند و می خندیم و من باز در خانه هستم.

ماشین اسباب بازی دوستانم در تهران، صبح زیبای سه شنبه و هندوانه های چهارشنبه تیرماهی می سازند برایم که فراموش نشدنی ست.

در زاهدانم ... تیر دارد تمام می شود ... و من بسیار خوشبختم برای شناختن یک یک این ها که دوستشان دارم و برای تمام چشمهایی که می خندیدند با دنیای درد و می پرسیدند کجا بودی بچه ام؟

4 comments:

  1. میتونید به چشمانتون افتخار کنید...ناتاناییل وار به اطراف نگاه میکنید.forsat e asheghi e shoma mobarak....

    ReplyDelete
  2. tavalodetun mobarak!
    ba chand ruz takhir

    ReplyDelete
  3. خاله سيلوياJuly 26, 2010 at 11:13 AM

    با انگشتام شمردم، 6 روز از 29 تير گذشته.... ولي 364 روز به 29 تير بعدي مونده... 364 روز باقي مونده از 34 سالگي رو به خوشي بگذروني ماه زده عزيز

    ReplyDelete
  4. خاله سیلویا ... خاله سیلویا ... 364 روز باقی مونده از 35 سالگی ... 34 رو فوت کردم رفت ... ء

    ReplyDelete