13 July 2010

گفت که دیوانه نه ای

دیگر حتا کلاغ پیر هم این دور و بر پیدایش نمی شود. چه رسد به تو. پشت پنجره ام بود، بلند و سپید و قدیمی. پنج، هفت متری آن طرف تر. اینجا اگر به توری پشت پنجره عادت کنی دیگر نمی بینیش. بعد دیگر کثافت های روی شیشه را هم نمی بینی. درخت سپیدار بود و من و اتاق سپید که دیوارهای نرم داشت و درش را این آخری ها قفل نمی کردند. بیرون که بودم هر روز هرجا می رفتی دنبالت می آمدم. راحت نبود. من روی پا، روی این زمین سخت سنگی می دویدم و تو کوچک و سبک این طرف و آن طرف می پریدی. پشت دیوار بلند که رسیدم. نه راه رفتن بود نه راه نگاه. نمی دانستم کجاست که هر روز با شوق می پری و پشت این سنگی بلند ناپدید می شوی. یک نفر بود تکیه داده بر تنه ی چنار خشک آن بیرون، پاهایش فرو رفته بود تا زانو در برگ های خشک زرد. وقتی پرسیدم چگونه می شود رفت آن تو، خندید و گفت باید دیوانه باشی. آنجا دیوانه خانه است.

دیوانه شدم. سالهای زیاد در ساختمانی این سوی دیوار هم اتاق شدم با شش نفر. اتاق بزرگ بود، پنجره هم داشت. اما تو نبودی. نمی آمدی پشت این پنجره. درخت سپیدار هم نبود. پشت این پنجره نبود. یک روز توی حیاط دود سیگارم که رفت بالا نگاهش می کردم و آن طرف سپیدار کهنسال را دیدم. روی شاخه ی بالا بالایی نشسته بودی و به من نگاه می کردی. لبخند می زدی. هیچ شک ندارم که لبخند می زدی. گفتم: حالا خوب شد؟ من دیوانه شدم و تو آن طرف نشستی و پشت پنجره ام نمی آیی؟ پشت سرت یک پنجره ی دیگر بود با توری فلزی و پر از کثافت روی شیشه. یکی نشسته بود روی زمین داشت آسمان را نگاه می کرد. وقتی پرسیدم چگونه می شود رفت توی آن اتاق که پنجره اش پشت سپیدار است، خندید و گفت باید خیلی دیوانه باشی. خیلی ... .

خیلی دیوانه شدم. حالا خیلی سال است که اینجا در این اتاقم. وقتی به توری پشت پنجره عادت کردم، دیگر نمی دیدمش. کثافت های روی پنجره هم نبودند دیگر. سپیدار پیر بود و تو، که سبک پر می کشیدی و پشت پنجره ام زیبا ترین آواز جهان را می رقصیدی. هر صبح. هر غروب. توفان که شده بود نگران بودم. نمی دیدمت، نبودی پشت پنجره ام. نبودی روی شاخه های سپیدار پیر. یکی از روی شیشه خون سر و پیشانی ام را پاک می کرد، یکی سوزنی در رگ های برجسته ام فرو می کرد و دیگری پیرهنم را عوض می کرد. گلویم را خراشیده بود همه ی فریادهایی که کشیده بودم تا مگر از پشت پنجره صدایم به سپیدار پیر برسد. دهانم بوی شوری دریا می داد و خون روی پیرهنم شکل شاخه های سپیدار پشت پنجره خشک شده بود.

صبح که شد. صدای غرش اره ی برقی بود و سپیدار پیر قرچی کرد و بر زمین افتاد. روی دیوار نشسته بودی و به من و به جای خالی درخت نگاه می کردی. سبک و کوچک پرکشیدی و رفتی آن طرف دیوار سنگی بلند.

حالا شیشه ی پنجره پر از کثافت شده. پشت شیشه توری فلزی زنگ زده را می بینم باز. دستانم بسته است اما می دانم که در را قفل کرده اند. وقتی از یکی که برایم صبحانه می آورد می پرسم چگونه می شود رفت آن طرف دیوار، می خندد و هیچ نمی گوید ...

می گویم : می دانی؟ یه روز گنجشکی بود که پشت پنجره ام آواز می خواند ... و من بر او عاشق بودم ...

8 comments:

  1. و آخرین آوازش به یادگار
    سمفونی چیک‌جیک هزار گنجشک کوچه شد:

    جا برای من ِگنجشک زیاد است ولی
    به درختان خیابان ِ تو عادت دارم

    ReplyDelete
  2. یاد باغ کوچک جلوی خونه مون افتادم تو آمل ...که صبحها زیباترین صدای دنیا از خواب بیدارم میکرد...چهار پنج صبح که وقت عاشقیه!خیلی دوست داشتم حداقل یه بار ببینمش...اما فقط صداش بود...وقتی همه درختا رو یه شب بریدن و صبح فقط دیوار بود بدون هیچ برگی که قشنگش کنه که بهش جون بده..یادمه تا یک روز گریه کردم اون اتاق فقط با باغ و پرنده هاش برام معنی داشت...اونم چه معنی پیچیده و زیبایی....شبی که برف میبارید و زیر نور شمع تا صبح نشستم و فقط با سکوت برف که میبارید رو درختا و ....غوغایی بود!!درن من درون تو و درون همه آدمایی که از خودشون بی خبر میشن...و دل داده اند....اه......بعد از اون فقط چهار دیواری بود و یه تک درخت که قدرش و بیشتر از همیشه میدونستم!اما پرنده من با وفا بود....حتما هنوز هم میره اونجا...اما بدون من

    ReplyDelete
  3. @Anousheh, doost dashtam in symphony ro :)

    @Anonymous, parande ha ba vafa hastan, oonam ke rafte oon taraf e divar az bi vafaii naboode ... rafte ke yani hala vaghte in taraf e ... rafte ke yani hala to ham bia biroon dige ... bad ham parandast o parvazesh , ye ja nabayad bandesh koni ... bayad bezari beppare , to ham toonesti hamrahesh shi ...

    ReplyDelete
  4. kasi ro mishnasam ke hamishe ba hasrat be parande ha negah mikone.. khodesh mige:man ye rozi parande misham...raha misham...parvaz mikonam o az inja miram...miram be oj e asemona....vaghti roye amvaj e hava laghzidam o oj gereftam,vaghti shekaste shod in ghafas e lanati,vaghti AHLI E ASEMON shodam,vaghti asemon eteham khordan e yek sib ro az parvand e man pak kard,vaghti dobar e balham ro pas gereftam.....miparam ,man ye roz miparam o az in ja miram bad hame mifahman man divon e nabodam...........................ina ro khodesh mige.nemidonam shayad khaste ast,shayad divonast,shayad khali khaste ast.....nemidonam...................mamnon az in baes shodin az dostam benevisam...

    ReplyDelete
  5. shayad doostetoon ... asheghe ... ashegha ham khaste an, ham divune an ham ahl e asemoon ...
    mamnoonam ke az doostetoon neveshtid ...

    ReplyDelete
  6. خاله سيلوياJuly 19, 2010 at 8:52 AM

    واي... ياد سپيدارهاي ملك آباد افتادم... روزي كه قطع شدن...روزي كه اون قطعه از شهر لخت شده بود و احساس آدمها ميلرزيد از سرماي غم... از اينكه خاطرات زيادي با اون تنه هاي كهنسال از ريشه جدا شدن... روزي كه كلاغها بي خونه شدن

    ReplyDelete
  7. http://www.isna.ir/ISNA/NewsView.aspx?ID=News-1576629&Lang=P

    ReplyDelete
  8. واقعن یعنی دیگه هیچی نیست واسه خوردن ؟... مونده که فقط گوشت گنجشک کوفت کنن؟
    اینو نمی فهمم ... اون دو مثقال دیگه چی داره آخه ... ای بابا ...ء

    ReplyDelete