26 April 2015



همیشه از بچه گی فکر می کردم اینکه می گویند دل آدم می شکند یعنی که چه اتفاقی می افتد؟ چند باری شده بود در سالهای کودکی که لیوانی، بشقابی چیزی از دستم افتاده و شکسته بود و همچنان که بهت زده از صدای مهیبی که هنوز توی گوشم زنگ می زد، خیره بودم به تکه های بلور یا چینی شکسته، دور و بری ها هرکس چیزی می گفت، یکی می گفت فدای سرت، یکی می گفت بلا بود خورد به لیوان، یکی می گفت تکان نخور، پاهات برهنه است خورده شیشه ها می رود توی پات. یک روز، نمی دانم چند ساله بودم که یک لیوانک شیشه ای دستم بود داشتم چای می ریختم توش یادم نیست برای کی؟ اما یادم هست که پر از اشتیاق بودم که این چای را ببرم براش، یک کار آدم بزرگی داشتم می کردم و سرکیف بودم. باز اگر اشتباه نکنم لیوان، یکی از آن لیوان های پنیر کرفت بود که ملیحه و اسد از شیراز برام می آوردند. آن موقع ها واقعا داستان اینطور نبود که بروی توی یک سوپر دریانی ای و همه چیزی از همه جای دنیا توش پیدا شود. پنیر کرفت خامه ای که لیوانش هم بعد مال خودت می شد واقعا به این راحتی در مشهد پیدا نمی شد باید از بندرعباسی، شیرازی جایی می آمد. پنیر کرفت هم مثل هر خوراکی دیگری، خودش برام مهم نبود، مزه اش هم نه، سوغاتی بودنش مهم بود، مهم بود که اسمش می شد پنیرِ سیاوش. سفره ی صبحانه که پهن می شد، مادربزرگ که بهش می گفتم مامان می گفت: پنیر سیاوش را هم بیاورید. یک اشتیاقی در خوردنش بود که تمام شود و لیوانش بشود مال تو، یک ترسی هم بود که تمام شود ... باز تا دفعه ی بعد که ملیحه و اسد از شیراز بیایند و ... بعد چون ملیحه و اسد بسته ی جان و دلم بودند، یک خوبی دیگر هم داشت که آن لیوان که می شد لیوان سیاوش ، تمام اش خاطره ی آنها بود. توی لیوانِ به این عزیزی داشتم برای یکی چای می ریختم، شاید هم برای علی بوده، عمو علی که عاشق چای بود همیشه و هست به گمانم هنوز. لیوان توی دست هام زیرِ شیر سماور یکهو یک پقی کرد ... آرام ... اما انگار که صداش در تمام جانم پیچید ... ترک خورد ... قرچ ... قرچ ... لیوان جانم ترک خورد و یکهو همانجا توی دستم شکست. یک تکه هاییش انگشت هام را زخمی کرد، و آب جوش دستم را سوزاند. دستم می سوخت از داغی آب و زخم هایی که تکه های شیشه در انگشت هام باز کرده بودند. بغض کرده بودم. چشم هام پر اشک بود. از همان بچه گی لجبازتر و عوضی تر و بد قلق تر از این بودم که بزنم زیر گریه که دردم را بفهمند همه. همیشه هم همینقدر بی خود و بد قلق ماندم انگار. اشکِ چشم هام و بغض گلوم اما معلوم بود و همه به خیالشان که از درد دست ام است ... نه ... لیوان ام ... لیوان عزیزم ... انگار آن آب جوش و آن سماور خیانت کرده بودند. یک مراسم دلنشین پر اشتیاق چای درست کردن را تبدیل کرده بودند به مراسم سوگواری ... به آیین شکستن ... شکسته شدن، پقی کردن و قرچ قرچ ترک خوردن ... حالا سی سالی، سی و دو سه سالی از آن روز می گذرد و من حتا یکبار نبوده است که چای در لیوانی، استکانی بریزم و آن صدای عجیبِ آرام و پر وهم تمام وجودم را پر نکند ... همان پقی که لیوانم کرد ... دل آدم هم همینطور می شکند به گمانم. توی دست خودت گرفته ای ش ... همان وقتی که پر از اشتیاق و هیجان هستی ... یکهو پقی می کند و زخم هاست که باز می شوند ... صداش همانقدر آرام و وهم ناک است ... بعد آرام آرام قرچ قرچ ترک هاست که پیدا می شوند ... و همه فکر می کنند سوزش آب داغ و زخم های بازت است که چشم هات را اشکی کرده ... تو همینطور توی دست هات را نگاه می کنی که به جای دلت سه تکه ی برنده و تیز و شکسته ی شیشه مانده است ... و آبی جوشان که قطره ... قطره ... از لابلای انگشت هات می چکد ... قطره ... قطره ... سوزان و سوزاننده ... جارو و خاک انداز آنوقت به کار است ... چون آن تکه ها به هیچ کاری نمی آیند دیگر ... و دهان گشاد سطل آشغال پلاستیکی منتظر بلعیدنشان است ... آن تکه ها دیگر اسم شان لیوان سیاوش نیست ... دیگر اسم شان دل آدمیزاد نیست ... تکه های بران و بی رحمی هستند که تنها به کار زخم زدن می آیند ... زخم های باز ... زخم های خون چکان ... زخم های دردناک ...

No comments:

Post a Comment