04 April 2015

کاش بودی و می دیدی









خانم هایده می خوانند که : کاش بودی و می دیدی ... و این | کاش | یک طور عجیبی برای من یادآور مادربزرگم است. مادربزرگ هام ... زندگی بدون مادربزرگ همیشه چیزی کم دارد ... هر بار که یک اتفاق خوبی می افتد انگار مادربزرگ ها باید باشند که آدم نوه ی لوس عزیز کرده شان شود ... انگار مادربزرگ آدم یک طوری باید باشد همیشه که به آدم افتخار کند ... صدای بانو جان می آید که : گلا در انتظارن تا از در برسی تو، اونا غرق بهارن ... کاش بودی و می دیدی ... امروز توی خیابان و خانه و در دلم انگار روز مادربزرگ است ... مامان ... مامان جون ... اولی (توی عکس سمت چپی) مادرِ بابا بود که بهش می گفتم مامان .. دومی (توی عکس سمت راستی) مادرِ مادر بود که اسمش مامانجون پری بود ... حالا تا یک اتفاقِ کاریِ خوبی می افتد، وقتی نشسته ام و ساز می زنم، وقتی هر کاری می کنم که کمی خوب است حتا ... کاش بودی و می دیدی ... کاش بودی و می دیدی ... کاش بودی و می دیدی ... اگر کسی باشد که عزیز آدم باشد ... دوست باشد ... و مادربزرگی از دست داده باشد ... آدم دلش می خواهد کنارش باشد ... بگوید می دانم ... می دانم ... زندگی بی مادربزرگ ، بی مامانجون، بی عزیز ... یک جور دیگر است ... یک جورِ بدی ست ... همین ... امروز ، تمام دلتنگی نبودنِ مادربزرگ هام هوارِ دلم شده است ... یادِ عزیزهامان گرامی ... یاد مامانی ها ... یادِ بوی تن شان که بوی زندگی بود ... که زندگی بدون مادربزرگ یک طورِ ناطوری ست ... یک چیزی یک جایی یک طورِ دیگری ست ... برای هیمشه ...

No comments:

Post a Comment