05 June 2014

قلعه ی شنی



یک روز آرام خواهم آمد
با سکوتِ لب هام
و توفان که در آسمان است
روبه روی پیراهن بلندِ مشکی ات می ایستم
و بین دو پلک زدنِ چشم هات
خواهم مرد.
لبخندی در چشم هام
چون هیچ کس
تا آن روز
ایستاده برایت نمرده است.
باد در موهات می پیچد و برگ ها در خیابان های خرداد
تو رفته ای و پیرهن ات روبه روی ام می ماند
و من همچنان ایستاده،
تمامِ زیباییِ چشم هات را مرده ام.
مثل موج دریای شمال که به قلعه های شنیِ کودکی هایم حمله می کرد،
بویِ گردن ات از صورتم و تمامِ شاخه های شکسته عبور می کند،
مثل خاکسترِ بلندِ سیگاری فراموش شده بین انگشت هات،
فرو می ریزم برخاک.
تمام که شدم،
پیراهن ات دراز می کشد روی خاطره ام.
لب هام، خاکستری می کنند مشکیِ حریر را،
جای انگشت هام می ماند روی باد.
توفان که آرام گرفت
با خودت فکر می کنی باید این پیراهن مشکی را تمیز کنی
با آب
با آبِ سرد
خاکستری هاش را
خاک هاش را.
آسمان که آبی شود،
چشم هات که دوبارِ دیگر پلک بزنند،
حتا به یادت هم نمی آید که مَردی،
یک روز،
رو به روی مشکی های حریر و شانه هات ایستاد
و پیشِ پایِ چشم هات خاکستر شد.
همان روزی که توفان بود و
باد در موهات.

| تهرانِ تعطیلِ پانزدهم خرداد |
   

No comments:

Post a Comment