23 September 2010

باران که ببارد

اینکه با شروع مهر، پاییز شروع می شود که من بسیار آنرا دوست می دارم به کنار. اول مهر هیچگونه خاطره ی نوستالژیک و دلنشینی برای من ندارد. یعنی می خواهم خیال خودم را راحت کنم و این بار به صراحت بگویم که من هیچ یک از دوازده سال مدرسه را حتا یک روزش را حتا یک لحظه اش را دوست نداشتم. دوستان خوبی دارم که بدون مدرسه آنرا نمی شناختم. انسانهای خوبی هستند که معلم هایم بوده اند و بی مدرسه آنها را نمی شناختم. اما خود مدرسه را، فلسفه ی این جور مدرسه را و اتفاقی را که در آن برای من و همه ی دانش آموزان بینوای دیگر می افتاد و می افتد را هرگز دوست نداشتم و ندارم.

تصور زندانی کردن تعدادی کودک و نوجوان در محیط های بسیار زشت، بد بو، معمولن کهنه با معماری های بسیار بد، بسیار نا مناسب با کاربری آموزشی، و همچنان زندانی کردن تعدادی آدم بی انگیزه ، عصبانی، افسرده و در بسیاری موارد بسیار بی سواد به عنوان معلم در این فضاها. تصور شکنجه ی مدامی که آنها برای این ها ایجاد می کنند و اینها برای آنها. این خاطره ی غالب من از مدرسه است. آنهایی که کارشان را با کمی ، فقط کمی علاقه انجام می دادند آنقدر تعدادشان کم بود که بر اساس هر قانون ریاضی می شد از وجودشان صرف نظر کرد. و چیزی که به عنوان کتاب های درسی می شناسیم همانی ست که هر سال، از چند خط به درد بخور آن کم شده و به خزعبلات آن اضافه شده است. اضطرابی که از دیدن کتک خوردن یک دانش آموز دیگر به من دست می داد جایی در روح من کاری کرده که فکر نکنم خود جناب یونگ هم بتواند بیاید و آنرا ترمیم کند.

حالا اما یک اتفاق خوبی دارد می افتد. بچه ها بیشتر و بیشتر دارند تنفرشان را از این دخمه ها نشان می دهند. بچه های بسیاری را می بینم که پیش از آنکه مثل من به سی و چند سالگی برسند، ابراز می کنند که این طور درس خواندن چرند است و این طور مدرسه چرند است. قسمت بدش این است که آنها هم مثل من عذاب می کشند اما خوبش این است که اقلن تخمش را دارند که بلند حرفش را بزنند. و خدا را چه دیدید؟ شاید یک روزی دیوار آن دخمه ها را ریختند پایین تا کمی نور آفتاب بر نیمکت هایشان بتابد بلکه این همه کک و شپش سالیان سال فراری بشوند.

حنا که پدرش از مدرسه برش داشته بود و در خانه برای او و خواهر و برادرش مدرسه ای ساخته بود به نظر من دختر خوشبختی ست، تمام بچه هایی – هرکجای دنیا – که مدرسه شان را دوست دارند و در آن به راستی چیزی یاد می گیرند خوشبختند.

پدر حنا یک روز در جایی گفته بود: برای بچه های دیگر و بزرگترهای دیگر عجیب است که حنا به مدرسه ی معمولی مثل آنها نمی رود اما آن بچه ها هم ته دلشان همه می دانند که باید در این مدرسه های آموزش و پرورش را گل گرفت. و یک روز این کار را می کنند. بگذار باران ببارد. بگذار زمین ها گل شوند.

1 comment:

  1. agha in roozaye ajab zood migzaran, fek konam zoodtar az hamishe. dafeye ghabli ke rooza zood migzashtan, kheyli zood, 2sal pish bood in rooza, kheyli oonvaghti ham rooza zood migzashtan. hala inke koja daran miran, khod danim, ya khod danand, manzooram roozan, nemidoonam.

    ReplyDelete