30 September 2010

حکایت

یک خانی قدیما بوده که خیلی خان خوبی بوده و همیشه رعیت و رفقا دور سفره اش جمع بودند و گوسفند و مرغی بوده که می کشته و کبابی بوده که می داده به ملت . بعد از غذا هم همیشه می رفته وسط سیاه چادرش می ایستاده دستش رو می گرفته به دیرک وسط چادر و زرت زرت می گوزیده. جماعت هم همه هر هر می خندیدند و می گفتند به به جناب خان چقدر شوخ طبع هستند و چقدر با نمک می گوزند و اینها ...

جناب خان سرشون رو زمین می گذارند و پسرشون جانشین می شه و مردم رو جمع می کرده و چای و تنقلاتی بوده که به شکمشون می بسته اما خبری از نهار و شام نبوده سر سفره ی این شازده. بعد هم می رفته وسط چادر می ایستاده و قرت قرت می گوزیده. کم کم مردم رو ترش می کنند و اه و پیف می کنند که چه کاریه؟ آدم جلو مردم وسط چادرش که نمی گوزه و اینها...

شازده پسر می گه بابام هم که همین کار رو می کرد پس چرا اینا برای من قیافه می گیرند؟ مباشرش بهش می گه جناب خان کباب و نهار و شامش به راه بود که گوزیدنش هم با نمک بود. تو می خوای یه چای به جماعت بدی به گوزت هم بخندن؟

خیلی این داستان رو دوست دارم ... خیلی ...

No comments:

Post a Comment