20 June 2010

اوشاخ و مامانجون

کندوان – روز دوم
جمعه ها قیامت می شه اینجا. یاد طرقبه می افتم و حال و هوای روزهای تعطیلش. اگه مثل من از بالای یه تپه ایستاده باشی و تماشا کنی همه چیز خیلی دلنشین هست. مطمئن نیستم واسه اونایی که تو این شلوغی باید رانندگی کنن و جای پارک پیدا کنن هم داستان اینقدر جذاب باشه. یه چیز جالب این هتل صخره ای لاله اینه که بالاترین نقطه ی تپه هست. فیلم پابرهنه در پارک یادم می آد. بیشتر کسایی که به رستوران می رسن صدای اون پستچیه ازشون درمی آد. چند دقیقه ای طول می کشه تا بتونن به بچه های رستوران بگن اصلن چند نفر هستن. آقا درضمن اینجا آدم چقدر می خوره. به طرز بی شرمانه ای همه اش دوست داری غذا بخوری و همه چیز به طرز بی رحمانه ای خوشمزه ست. حالا من مشکل خوردن ندارم. کسایی مثل من که اگه از بغل خودشون رو توی آیینه نگاه کنن تقریبن هیچی نمی بینن و لباس توی تنشون مثل اینه که سر چوب رختی آویزونش کرده باشی می تونن هی بخورن اما بعدش (یعنی مثل الآن) واقعن نفس کشیدن خیلی راحت نیست. بعد هوا یه جور ملس خنک مرطوب ابری خوبی هست که هی به دوربینت نگاه کنی بگی پاشو برو یه کم عکاسی بعد به تشک و لحاف روش نگاه کنی و هی بگی نه ... نه ... بعد به خودت می آی و می بینی موزیکت رو گذاشتی و از پنجره باد خنک می آد تو و زیر لحافی ... از همون اولی هم که چشت داره گرم می شه با خودت فکر می کنی اوه بیدار شم چای ، اون بالا تو هوایی که احتمالن یه کم بارونی می شه تا عصر چه بچسبه ...
چندتا خانم میز کناری نشستن و دارن ترکی با هم حرف می زنن، چهل و پنج تا شصت ساله هستن با دو سه تا دختر و نوه. با اطلاعات ترکی ای که من دارم (که تقریبن اندازه ی اطلاعاتم راجع به فوتبال هست) حس می کنم ترکی تبریز با ترکی این اطراف لهجه اش فرق داره. کشف رو دیدن؟ خوب لهجه ی هر شهری با شهرهای کوچیک اطرافش فرق داره دیگه ... بهرحال ، نمی فهمم چی می گن اما تو حرفاشون سالوادور و ایزابل و والتر و اینا می شنوم ... فارسی وان باید خیلی خوشحال باشه که الآن نود درصد ایرانی ها در گوشه کنار مرز پرگهر گرفتارش شدن.
اینو نمی خواستم بگم . این خانوما که ترکی حرف می زنن با هم، یاد وقتی می افتم که بچه بودم (بچه تر یعنی) و مامانجون پری و خاله ایران و اینا با هم ترکی حرف میزدن ... مامان و ممد (دایی کوچیکه) ترکی می فهمیدن اما حرف نمی تونستن بزنن یا نمی زدن بهرحال ... به نظرم ممد کمتر ترکی می دونست ... بعد مامانجون وقتی می خواست یه چیزایی در باره ی من بگه که مثلن من نفهمم همه چیو فارسی می گفت فقط بجای سیاوش می گفت اوشاخ (که یعنی بچه) ... ممد امروز عصر اوشاخ رو می بری بیرون؟ ممد امروز من می رم بیرون حواست به اوشاخ باشه تنها نمونه ... بعد یه روز ممد سر ناهار گفت من عصر با دوستم می رم بیرون یهو من دراومدم که: ا... مگه قرار نبود اوشاخ رو ببری سینما ... حتا بعد از این هم هنوز داستان های فارسی با اوشاخ بجای اسم من ادامه داشت با این تفاوت که هربار ممد کلی می خندید ...
بعد یاد زیرزمینی افتادم که توش یه اتاق بود پر از کتابای باباجون (یعنی بابای مامان) بعد اتاق ممد هم بود که خیلی همیشه توش چیزای سرگرم کننده ای پیدا می شد ... بعد یاد مجله های سپید و سیاه باباجون افتادم که چندتا چندتا با هم جلد شده بودن و می شد باهاشون زندگی کرد ... و چه همه کتابی که من نمی فهمیدم چی هستن ... اون کتابها هم مثل باباجون ... مثل خیلی چیزا و خیلی کسای دیگه قبل از این که من یه کم آدم بشم و بتونم باهاشون کلی حال کنم از دست رفتن ... اصلش بیشتر از همه دلم می سوزه که یه کسایی چه زود رفتن ... فک کنم الآن می شد با باباجون خیلی حال کرد ... مامانجون پری اسمش رو گذاشته بود آبراهام لینکلن چون مثل مجسمه ی آبراهام لینکلن می نشست در سکوت و گاهی ساعت ها هیچی نمی گفت ... نمی شه که هیچ حرفی نداشته برای گفتن ... اصولن حوصله ی حرفای همینجوری رو نداشت ...
اینا همینجور حرف می زدن و من انگار توی خونواده ی مادری ام داشتم بچگی می کردم باز ...
حالا اوشاخ تقریبن سی و پنج ساله ست، دست کم شناسنامه اش اینجور می گه ... ممد خیلی ساله که دیگه ایران نیست ... همین الآن چقدر دلم خواست ممد بود این دور و بر یه سفری اومده بود و با هم می اومدیم اینجا و از این در و اون در گپ می زدیم ... آخرین عکسی که ازش دیدم موهاش چقدر سفید شده ... یه حال و هوایی از باباجون تو چهره اش نشسته ... ممد دلش می خواست فلسفه بخونه تو آلمان یا معماری ... بجاش رفت یه چیزی خوند تو مایه ی الکترونیک و اینا ... کار عاقلانه ای کرد حتمن ... اما ممد چه آرشیتکت خوبی می شد یا چه فیلسوف گردن کلفتی می شد ...
صدای آدمهای پایین تپه با صدای بارون کم و کمتر شد یهو ... رگبار شدید همه رو مجبود کرد تو ماشین هاشون بشینن یا زیر درختای بزرگتر بچسبن به هم ... فقط هربار که رعد و برق می شه بچه ها هستن که با هیجان جیغ می زنن ...
اصلش خوبی بچگی اینه که هروقت هیجان داشتی می تونی جیغ بزنی و بالا و پایین بپری ...
خانومای میز کناری دارن با سر و صدا زیر بارون از هزار تا پله ی تپه می رن پایین ... نمی دونن چرا من بهشون لبخند می زنم ، توریست ها هر خل خلی ای بکنن کردن دیگه ، هی به همه لبخند می زنن سلام می کنن ... اما من لبخند توریستی نمی زنم ... به اونا اصلن لبخند نمی زنم ، دارم به مامانجون و خاله ایران و شهین خانوم و یغما خانوم و مامان و مهناز لبخند می زنم ... اگه خوب گوش کنم حتمن یکی شون داره یه چیزی در باره ی اوشاخ خودش می گه ... نوه ای که سی سال بعد شاید یه روزی یه جایی زیر یه بارونی لبخند بزنه و دلش برای ترکی حرف زدن مادربزرگش تنگ شه ...

6 comments:

  1. hahahahaha... damet garm Siavosh...

    ReplyDelete
  2. khob ab o tabesh o kamtar koni behtar nist ? be ma adamhaye hasud ham kami rahm kon lotfan.jaye manam khali konid shayad injuri ghesmete manam beshe ke kandovan o bebeinam .

    ReplyDelete
  3. OOshakh san gana getton yaghesh altena??? soukh dayar sana! unda hesh chim youkh de sannan gowzlia, bir hab vera alowa.

    ReplyDelete
  4. cheghadr in chand jomle akharetun muham o sikh kard delam o larzund asan kheili khoob halam o avaz kard..mamnun ostad!!!! agahye maghsoudi!

    ReplyDelete
  5. چه خوب بود این...خیلی...ـ

    ReplyDelete
  6. بزرگ شدن هامون چه قدر پناه بچگی ها رو کم کرد. فکرش رو می کردی؟ واقعا وقتی تو حیاط خونه ی سعدی بازی می کردیم اصلا لحظه ای می تونستیم به این روزها و این دلتنگی ها و این غربت ها فکر کنیم؟ همه ی آدم ها دچار این نوع حس و حال ها می شن یا این واقعا مخصوص ماست؟

    ReplyDelete