19 June 2010

یاشاسین آذربایجان

روز اول – از صبح تا ظهر ...
تکون تکون خورد و نشست خلاصه ایرباس شماره 447. دوتا پرواز دیگه از تهران نشسته بود و یکی از مشهد. ولوله ای بود برای تاکسی گرفتن. شماره گرفتم 40. یه آقای درشت خوش قیافه ای داشت شماره ها رو به نوبت اعلام می کرد، شماره 16 ... هستم پس حالا حالا ها ... همه هی سعی می کردن با اشتراکی گرفتن تاکسی ها و اعلام پیری و اعلام عجله و اعلام مهمی کارهایی که باید برن بهش برسن و اینا نوبتشونو جلو بندازن ... دید یکی این گوشه ایستاده و خیالش هم نیست که به تاکسی برسه انگار اومد جلو یه چیزی گفت که من نفهمیدم ... لبخند زدم و سر تکون دادم که یعنی ترکی نمی دونم ... گفت مسیرت کجاست؟ - کندوان گفت عجله داری؟ - نه! بعد یه حس خوبی داشتم یهو ... عجله ندارم. هیچ کار مهمی هم ندارم. کار مهمی که دارم اینه که هر وقت شد برسم به کندوان بعد دوربینم رو بندازم رو دوشم و هی صدای شاترش رو که خیلی دلم براش تنگ شده بشنوم ... اصلش مهم نیست که عکس خوب هم بگیرم ... فقط صدای شاتر باید بیاد هی ... زیاد ... به اندازه ی همه ی این مدتی که تنها توی کیفش نشسته بوده و من هی یادم رفته که روزی روزگاری من هم عکاس بودم. گفت پس بشین تو این سمنده من یه کم اینا رو راه بندازم با هم بریم. همینطوری کلی باهاش حال کرده بودم پس چه از این بهتر ... نشستم ... عجله نداشتم ...
تو راه گپ زدیم از این در و اون در ... پرسید تا حالا تبریز اومدی ؟ - نه! گفت چقدر می مونی؟ - سه روز تقریبن. گفت این که واسه همون کندوان هم کمه. – می دونم. برمی گردم حتمن. باید تبریز رو دید. باید وقت گذاشت واسه تبریز. گفت آره! حتمن آ ... گفت ببین فردا ساعت شیش از خواب پاشو ... یه کم ورزش کن، بعد یه صبحانه ی کامل بخور ... – صبحانه ی کامل یعنی چی؟ گفت کاری نداشته باش همونجا که هستی هرچی آوردن بخور، سرشیر، عسل، کره و پنیر ، چای ... هرچی ... بعد دو سه ساعت بخواب! خودش یکماه تهران و دود و کار و ترافیک و همه چیو گارانتی می کنه ... خندیدم گفتم باشه ... گفت جدی آ ... بعد یه کم در باره ی تبریز حرف زد، یه کم درباره ی آذربایجان حرف زد ... چقدر خوشبخت هستن کسایی که شهر و دیار مادری شون رو اینقدر دوست دارن ... کندوان که پیاده شدم بهش گفتم یاشاسین آذربایجان ... خندید با دهنش و صورتش و شکمش و چشماش خندید ... زد پشتم گفت ماشالله ... چخ ساغل (ساغل؟ ساغول؟ ساقل؟ ... ) خوش بگذره بهت که باحالی ... اصلش خودش باحال بود ...
نفس نفس زنان از صخره ها اومدم بالا تا اتاق 108 ... کندوان ، هتل لاله اتاق 108 ... تو راه آقای لباس فرم پوش خیلی مهربان و مودبی که قرار بود اتاق رو تحویل بده بهم گفت این منظره و این اتاق و این هوا ... حیفه تنها اومدی مهندس ... خندیدم ... با چشمام و یه کم با دهنم خندیدم ...
درضمن ، من تا حالا فکر می کردم خانم های فرانسوی که انگلیسی با لهجه صحبت کنن جذاب ترین فضا رو ایجاد می کنن ... تبریز نیومده بودم خب ... دیالوگ علی نصیریان با جیران (جیران بود، نه؟) توی هزار دستان یادتون هست؟ اینجا همه اش توی لوکیشن همین صحنه هستین ... و غمزه ی شرمناک نرمی رو چاشنی این لهجه ی دلنشین کنید تا ببینین که جذاب اصلن یعنی چی ...
گفتم کندوان بی نظیره؟ حیرت آوره از زیبایی؟ ... هست ... و خیلی هم بیشتر ...
یاشاسین آذربایجان ...

1 comment: