22 September 2013

پاییز جان

به من اگر بود دلم می خواست سال، دو سومش پاییز باشد، نصف آن یک سوم دیگر هم زمستان و چند روزی هم بهار و تابستان مرا بس. دیوانگی هوای پاییز را دوست دارم، بی تاب ام می کند. مثل حال و احوال خودم می شود هوا، یکهو باد می گیرد و برگ های زرد را به در و دیوار می کوبد. رگبار می زند و خیس ات می کند. گرم می شود، خنک می شود، تکلیفت با هیچ چیزش معلوم نیست، غیر منتظره می شود همه چیز. غیر منتظره را دوست دارم. انگار پاییز هیچ روزش تکرار روز پیش نیست. تکرار، کسل و کلافه ام می کند. بادِ دیوانه ... فرشِ برگِ خزان زده ی پیاده روها ... رعد و برق ... خاطره بازم ، حکایت تصویرهای ذهن ام حکایت پیرمرد های نشسته روی نیمکت پارک هاست که خیره به خاطره هاشان روز را سپری می کنند ... در همین خاطره بازی های پاییزی غرق می شوم این روزها ... باد خنک آخر شب و شکسته شدن گرمای روز ... خش خش جاروی دسته بلند رفتگر که نیمه شب با صدای زنجره ها تصویر کوچه را هاشور می زند ... یک چیزی یک جایی در دلم پشت و رو می شود هر پاییز ... کاش کلاغی بودم ، روی بلندترین سپیدار یک کوچه ی بن بست ، پرهام به دست باد ... فریاد می زدم ... غار غار ... یا می نشستم با غرور روی شاخه ای بی برگ ... تمام دانش جهان در سکوتم ... یک پاییز باید فقط سکوت کنم ، بی یک کلمه حتا ... فقط نگاه ... پاییز جان، قدم شما سرِِ چشم ... خوش آمدید

No comments:

Post a Comment