02 September 2013

همین روزها ... هشتم ، نهمِ ... شهریور

یکی یکی تماشا می کردیم شان، کراوات های قدیمی پدرِ آنا که سال ها پیش از دنیا رفته اند و می گفت با بعضی هاشان برای خودش و خواهرش چل تکه درست کرده، روی لحاف و پتو دوخته ... بعضی هاشان هنوز توی پلاستیک بودند، قدیمی بودند و مثل اکثر چیزهای قدیمی دلنشین. پهن و از مُد افتاده و تا دلتان بخواهد دلنشین. طرح های زیبا، و خیلی هاشان برای همین امروز هم حتا کلی مدرن ... وسط تعریف کردن های آنا که داستان و خاطره تعریف کردنش شنیدنی ست ، یکهو یکی ش را داد به من که هنوز گره اش باز نشده بود ... توی دستم که گرفتمش دستانم لرزید ... هنوز گره داشت و انگار مثلن دیروز پوشیده شده بود، انگار دیروز آقای خوش پوشی آنرا به گردن انداخته و جلو آینه خودش را مرتب کرده و بوی ادکلن شیشه ای که درش پیچی باز بشود و اسپری نباشد باید می داد حتا. اینطوری بود که یک گره باز نشده، این همه حال و احوال متفاوتی می داد به این تکه پارچه که چون مال عزیزی ست دیگر تکه پارچه نیست.
امروز ظهری موبایلم زنگ زد، وسط هزار تا تلفن بودم برای چاپ بروشور و کپی گرفتن شماره صندلی ها و نصب بنر و بیل بورد و ... تلفنم زنگ زد ، زنگ که نه چون بیشتر اوقات بی صداست ، روی میز شروع کرد به ویز ویز و لرزیدن ... تا سرم بچرخد از روی کامپیوتر و نگاهم از روی فایل نمونه ی بروشور بیفتد به صفحه ی موبایل حدس زدم باید آقای فلانی باشد برای چاپ، خانم فلانی باشد برای قرار ساعت بازبینی، این باشد شاید و آن باشد شاید ... دیدم روی صفحه ی تلفنم نوشته باباجون ... خب آره وقتی شماره تلفن خانه ی کسی را به اسمی ثبت کرده باشی هر کس دیگری از آن خانه زنگ بزند همان نام می آید روی صفحه ی تلفنت اما چند ثانیه ماتم برده بود ، خشک شدم انگار ... باباجون ... تا جواب بدهم و صدای بابا بیاید که از تلفن خانه ی پدربزرگ که نیست دیگر دارد شماره ام را می گیرد، یک سفر مفصلی رفتم باز به هزار لحظه ی کودکی تا همین نوروز ... دیروز آرش هم همین حکایت را برایم نوشته بود که رفته اسلاید هاش را گرفته از لابراتوار و انگار نه انگار که ...
آن خانه هر وقت هر طور بشود و نشود ، دلم می خواهد گره این یکی کراوات باز نشود، دلم می خواهد از "اِی" که راه می افتم می رسم به " بی " توی لیست شماره هام یکی ش هم اسمش باشد باباجون ... بعد هربار که می بینمش لبخند غریبی می آید روی صورتم مثل همین الآن که دارم می نویسمش ، نفس بلندی می کشم و تنها حتا اگر نباشم بلند می گویم ، با لحن خودش، سلام بابا ... تنها حتا اگر نباشم با دیدن آن یک کراوات گره دار چشم هام اشکی می شود و ... بعد باید یادم بیاید که می خواستم به کی زنگ بزنم ؟ بعد راه بیفتم برسم به "سی" و " دی " و ... تا یادم بیایید دنبال چه شماره ای بودم ...
هرچقدر هم به روی خودم نیاورم ، هرچقدر هم که سرگرم هزار کار و شلوغی باشم ، نهم شهریور یاد ِ یک عصر لعنتی ست که مادربزرگ افتاد توی حیاطِ آب پاشی شده ی عصرِ تابستان و جهان زشت تر از قبل شد ... هرچقدر هم گرفتار کنم خودم را دو سه روزی پس و پیش ِ این روز همه چیز طور دیگری ست ... فردایش اما که امروز باشد دیدن نام پدربزرگ روی تلفن یکهو همه چیز را به لبخندِ کجِ محوی تبدیل می کند ... شبِ پیش از روزِ نهم شهریور سجاد این شعر را نوشت و برایمان خواند ... خیالم راحت شد انگار، انگار یکی که دوستش دارم بجای من چیزی نوشت تا امسال هم این روز بگذرد ... با اجازه ی سجاد جانِ دلم شعرش را به امانت می گیرم تا باز با هم بخوانیم ش ، مثل خودش با همان خط های عمودی این طرف و آن طرف نوشته هاش می گذارم شعرش را، خط هایی که انگار ردّ پای قلم نازنین ش هستند ... 

من تمام مشق هایم را برای تو می نوشتم
برای انگشت هایِ کشیده اتــ
لبخندهات به غلط های بی شمار دیکته ام
که از قصد می نوشتم آشقانه ام با تو
و تو می خندیدی و دندان هاتــ
و تو بزرگ بودی
و باور کرده بودی که آشقانه بودم اتــ
تو باور کرده بودی
و دوری می کردی
و بودم اتــ
و دور می شدی
و من بی تو بزرگ شدم
من تمام اشک هایم را برای تو می نوشتم
و به مدرسه یِ بی تو رفتنی نداشتم اتــــــ
هنوز نمُرده ام هنوز هستمتــ
تنهــا بسیار بسیار بسیار دل ام گرفته تو را
و باور نمی کند
...
| سجاد افشاریان || 8اُمِ شهریور نود وُ دو || کــافه شیراز |

No comments:

Post a Comment