20 August 2013

شب بخیر ...

اصلن چه اهمیتی داره؟ کل ماجرا ... یعنی می خوام بگم مثلن ما مثال کارِ سخت برامون همیشه الاغه ... بعد اون الاغه اگه یه روز ببینه که وقتی داره مث خر کار می کنه ، مث خر که نه دیگه چون خودش خره، وقتی داره کار می کنه .. نتیجه ش فقط اینه که باعث آزار و اذیت کسایی می شه که براش عزیزن، نتیجه ش فقط اینه که بهش بگن خب برو کار کن دیگه ... بعد چی می شه؟ چی قراره که بشه؟ اصن چی شدن یا نشدن چه اهمیتی داره ... ؟ اگه اون اتوبوسه تو چارراه ولیعصر به جای اینکه ده سانتیِ من ترمز کنه چون یادم رفته بود کل اون خیابون یک طرفه ست به جزی خط ویژه ی اتوبوس ، اگه ترمز نمی کرد، الآن چی می شد؟ هیچی ... واقعن هیچی ... بلکه یه نفر کمتر درگیر کثافت ها و گرفتاری های من می شد ... اصلش بلکه منی در کار نبود دیگه ... یا اگه من الآن کارمند بانک بودم ... صبح می رفتم انگشتم رو می ذاشتم رو اون ماسماسک و عصر هم باز انگشتم رو می ذاشتم رو همون ماسماسک و ... بشاش تو خلاقیت و ادبیات و تئاتر و عکس کلن رفیق ... به قول علی آقای "چیزهایی هست که نمی دانی" رهاش کن بره رئیس ... نه که یه چیز خاصی رو یا یه نفرِ خاصی رو ... کلن ، همه چیزو رهاش کن بره رئیس ... حالا هیجان اجرا و تمیز انجام شدنِ این و اون و هیجانِ ... هیجانِ چی؟ ... بشاش تو هیجان ... بشاش کلن ... گفت عاشقی بدتره یا گشنگی گفت شاشت نگرفته هردوش یادت بره ... بشاش پس ... کارت رو عوض کن ... خلاقیت ... نوشته، کلام ، نور، شاتر، عکس، اجرا ... بشر دوستانه بود کار قبلی ؟ مثل دستمال کاغذی که پُرِ اَن دماغ باشه مچاله ت به هیچ دردی نمی خوره ... خلاقانه ست کار الآن؟ نشستی سرِ جلسه و نگات به ساعته؟ به درک ... ساعت می گذره و بعدش یک دقیقه هم دیگه وقت نداری ... خواب یا بیدار ... اصلن بیدار ... وقت نداری ... می خواستی کارمند بانک باشی عصر ماست و تخم مرغ و پرتقال می زدی زیر بغلت می رفتی خونه ت ... حمید هامون هم که باشی هی باید به ساعت خیره بشی و به خودت بگی بِکِش ... بِکِش ... علی عابدینی هم که رویای همون عزاداریِ امام حسینه که بگردی دنبالش تا جِر بخوری ... بعد یه اینوری ... یه اونوری ... خیلی تخمش رو داشته باشی بزنی به دل دریا که یارو پشت سرت به بچه هاش بگه ولش کنین دیوونه ست ... تازه شانس بیاری قایق علی این دفعه پیدات نکنه که صدای نفَسِ سیگاریِ پر خس خس ت در بیاد و آب تو ریه هات رو تف کنی بیرون ... بعد باز روز از نو روزی از نو ... سرِ کوه قاف هم که بری ، همه ی وجودت رو فریاد بکشی بعدش باز با گلوی خسته و دستِ از پا درازتر باید برگردی پایین وسطِ همون گند و گهی که بودی ... حالا فک کن الاغِ آسیاب مش رمضون با بارِ گندمش برسه دمِ آسیاب و بارش که زمین گذاشته شد تازه بهش بگن اونقدر الاغی که حواست به ساعت هم نیست ... اونقدر الاغی که یه دقیقه هم ارزش نداری ... خیلی که تخمش رو داشته باشه به جای دریا بره سرشو بذاره وسط یه بیابونی ، صحرایی ، قبرستونی جایی ... کلن چه اهمیتی داره؟ این گندم ها رو این یکی نیاره آسیاب، اون آردها رو این یکی نبره دم ِ خونه ی کدخدا ، یه الاغ دیگه می آره ، یه الاغ دیگه می بره ... حالا اینکه تو دل تو چی می گذره ... اصلن دل یعنی شیکم، اون پایین هاش یه چیزی هست اسمش مثانه ست ، پُرِ شاشه ... یه روزی بالاخره یکی از این راننده اتوبوس ها هم حواسش یه دقه پرت می شه و ترمز نمی کنه ... بعد تو، پرت می شی رو هوا و قبل از اینکه بخوری زمین، قبل از اینکه جمجمه ت رو آسفالت خیابون که یکی، دو دقه پیش روش تف کرده ، له بشه ... با خودت می گی آخیییییییششششش ... اینم از این ... یکی می دوه که موبایلت رو برداره شاید دو قرون تونست بفروشتش ، یکی کیفت رو می زنه زیر بغلش بلکه دو قرون از توش چیزی گیرش اومد ، اصلن بلکه یکی هم بخواد بدونه زنده ای یا مرده ... بعد می تونی آخرین نگاهتو بکنی به همه شون و رو همون آسفالت خیابون ولیعصر چشماتو ببندی و لبخند بزنی و خودتو خیس کنی ... بشاشی تو خودت ... بشاشی به آخرین ثانیه ی باقی مونده که از یه دقیقه هم کمتره حتا ... چار روز بعد هم هر کار واسه هر کی می کردی ، یکی دیگه هست که بکنه ... یه تیکه از مغزت هم بیفته گوشه ی جوبِ کنارِ خیابون که یه گربه ی لنگِ علیلی فرداش بیاد و بلیسدش و بفهمه که همون ساندویچ نیم خورده های توی سطل آشغال هم از این خوشمزه ترن ... اصلن چه اهمیتی داره، کلِ ماجرا ...؟  ء


2 comments:

  1. اومدم بنویسم تا بدونی من هم اینجا بودم و این رو خوندم....اما نتونستم هیچی بنویسم....هیچی...قفل کرد!!!!.....ء

    ReplyDelete
  2. تو هم یه روز بزرگ میشی، میری تا شهر رویا ها، به یاد خونه می افتی، چشات میشه مث دریا،به یاد امشب و هر شب، که من بی خواب و آواره، نشستم تا سحر بیدار، به پای تو گهواره...لالایی،لالایی...لالایی،لالایی...لالایی،لالایی

    ReplyDelete