15 August 2013

آدمیزاد است دیگر ...



کودکی من بیشتر از اینکه در خانه ی خودمان گذشته باشد در خانه مادربزرگ و پدربزرگ گذشت. شاید برای همین تا مدت ها به مادربزرگ می گفتم مامان و به پدربزرگ می گفتم بابا. و این آخری ها باباجان ... نوه های کوچکتر صدایش می زدند باباجون، من این بابا جان اما از دهنم نمی افتاد ... تلفن هم که می زدم چون صدای من و پدرم و عموم خیلی شبیه هم است اول می گفتم سلام باباجان، سیاوشم ... جواب همیشه یکی بود اما :" سلام بابا ..." و همیشه آخرین جمله ی قبل از خداحافظی یکی بود ، می گفت: خوشحالمون کردی بابا ... همیشه می گفت شما که تنهایی باید بیشتر مواظب خودت باشی ... عید امسال بجز مژگان هیچ کس نمی دانست دارم می روم مشهد ، وارد خانه اش که شدم سرش را بالا کرد ... لبخند زد و سه چهاربار گفت خدا رو شکر ، خدا رو شکر ... بغض عجیبی موقع خداحافظی امسال گلوم را می فشرد وقتی داشتم از خانه اش بیرون می آمدم ... می دانستم که غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه ... که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند ... این بار که برگشتم به آن خانه ... دیگر نبود ... خرما و پودر نارگیل و گلاب و ... عکس ... و تخت خالی پدربزرگ در اتاقش که مژگان گفت برو همانجا بخواب این دو شب را ... به راست که خوابیده باشی روی تخت بابا که دیگر نیست ... وقتی هوا روشن می شود و چشم باز می کنی همان کنار اول رادیو قدیمی اش را می بینی ... پیرهن مشکی را که اتو کرده ای سرِ چوب رختی می زنی و آویزان می کنی توی کمد پدربزرگ ... پیرهنت می چسبد به ربدشامبر آویزان ... یه کم هم فشارش می دهی که بیشتر بچسبد و شاید بویی هنوز مانده باشد و ... زمان و زمانه اما بی رحم تر از آن است که پیرهنت بوی پدربزرگ بگیرد ... در را که می بندی ، چراغ را که خاموش می کنی ... تنها می مانی روی تخت پدر بزرگ در اتاقش ... خورشید، بی رحمانه می تابد بر خاک قبرستان و پارچه ی سفیدی که حجمی از پیکر او را در خود پیچیده دست به دست می شود تا ... مورچه ها و خاک قهوه ای را که تماشا می کنی نفس ات به شماره می افتد ... یکی گریه می کند ... یکی بی قرار است ... یکی آرام است ... و پدرت را تماشا می کنی که بی پدر مانده است ... پشت سرش می ایستی و این دست بی صاحاب صد بار بالا می آید که بگذاری روی پشت اش و جرات نمی کنی حتا ... پدر، عمو، عمه ها ، همه هر کس جایی کنار هم و انگار که تنهای تنها می شکنند ... صدای شکستن شان می پیچد در گوش دل و جانت و در بیابان های اطراف مشهد ... یک قبرستان و یک صبح تا شبِ خانه و یک دو ساعتِ مسجد در کنارشان می مانی و ... بعد می ماند این بغض لعنتی که نمی شکند ... حالا نشسته ای توی پلاتو طبقه هفت تالار وحدت که از فرودگاه مستقیم آمده ای سرِ تمرین ... شاید چون اصلن جرات نکرده ای تنها بازگردی به خانه ... صابر جانِ ابَر دارد دیالوگ می گوید و تو هنوز نهصد و چند کیلومتر آن طرف تر مانده ای ... بعد بُمرانی ها دارند چکِ صدا می کنند توی سالن کنسرت فردا و تو داری با پدر صحبت می کنی که چند ساعت پیش تر زنگ زده بود به عادت زنگِ همیشه ی بعد از پرواز ... یکهو می خواهد از دهنت بپرد بیرون که "بابا چطورن؟" ... ای وای ... از خوابِ بی خوابیِ این چند روز انگار می پری و آسمانِ شبِ درّوس روی سرت خراب می شود ... تصویرِ عظیمِ غیاب ... تصویرِ عظیمِ غیاب ... آدمیزاد به قاعده دو پدربزرگ و دو مادربزرگ دارد ... وقتی چهارمینِ آنها هم می رود یک چیزی یک جایی از جهان برای همیشه یک طورِ دیگری ست ... نه ... تمام جهان یک طورِ دیگری ست ... یک طورِ بی رحم و بی کسی می شود دنیای بدون پدربزرگ و مادربزرگ ... حالا هی دلت می خواهد یکی از توی تلفن با صدای خسته و پیر بگوید "سلام بابا" ... نوه ی لوس اول بودن هم یک جاهایی خیلی درد دارد ... مژگان هم شاید برای همین گفت این دو شب توی اتاق بابا بخواب ، روی تخت پدربزرگ ... روبروی عکس مادربزرگ که مامان صدایش می کردم ... کنار همین چهار تکه چیز کوچک باقی مانده از پدربزرگ که هر صبح اول از همه چشمت را باز کنی و ببینی شان ... آخر من که دلم هم نمی خواست پدربزرگ خسته و بیمار روی تخت بیمارستان بماند ... و خاک، خاکِ پذیرنده، اشارتی ست به آرامش ... اما خب آدمیزاد است دیگر، آدم دلش برای دست های پیرِ پدربزرگش تنگ می شود ...

1 comment:

  1. سیاوش تو اون لباس مشکی،تنها بالای پله های دم در مسجد.... چشماش همه این نوشته ها رو داد می زد....حتی همون چند ثانیه نگاه کافی بود برای فهمیدن همه این حرفها
    روح باباجان شاد

    ReplyDelete