27 July 2013



هفت سال درس معماری،
خانه ای گوشه ی قلب تو
کلاس درس زیبایی شناسی،
چشم هات که در هیچ کتابی عکس شان نیست
عکاس، حیران نشسته است بی دوربین و بی لنز
خاصیت آجر و سیمان و گچ،
کلاس درس خواص مواد و مصالح
خانه ام را از ابر ساخته ام اما
که برایت ببارد گاهی
آجر بی خاصیت است،
گچ ... کنار تخته سیاه مدرسه ی روزهای کودکی ست
چشمانت که اشکی باشند
هرچه هم لنز عوض کنی تصویر باز شفاف نمی شود
یکی آن دورها روی داربست آواز افغانی می خواند
دلم تنگِ صحن سقاخانه ی حرم می شود
لهجه ی همشهری های من بوی غروب های دلتنگی می دهد
عصر جمعه های مشهد می کُشد آدم را بانو
آب داغ روی پوشال ها که بریزد هرچه هم پره ها بچرخند باز گرماست
بی سابقه در ششش دهه
آب که قطع می شود
از تمام شیرهای خانه صدای گلوی خسته ی پدربزرگ می آید
سرفه می کنم ...
عصر که می شد بوی خاک آب خورده می آمد توی حیاط
آجرها خاصیت داشتند
سنگ مرمر سفیدِ نما، نفس می کشید
در خانه ی مادربزرگ
ذغال گداخته در آتش گردان هوهو می کرد و می چرخید
دلم دوچرخه سواری می خواهد توی عصرِ کوچه های کودکی
هفت سال درس معماری ...
و من هنوز خانه ام را از ابر می سازم
همان گوشه کنار قلب تو
سرِ کوچه ی چشمانت
دو خانه این طرف تر از انگشتانی
که ردّشان بر گونه ام مانده ست.

سیاوش مقصودی
مرداد نود و دو تهران   

2 comments:

  1. این الان مخاطب خاص داره؟ببخشید فضولی می کنم
    نسترن

    ReplyDelete
  2. واگویه های ذهن یک ماهزده ست ... مخاطبش هر کسی ست که باهاش ارتباط برقرار کنه ... هرکس نوشته های من رو بخونه برام خاصه ... و ازش هم ممنونم

    ReplyDelete