11 July 2013

چهارشنبه روز خوشبختی ...


یک- آرش جان فضلعلی چند شب پیش که کمی حالش گرفته بود، به اندوهی در صداش گفت امان از دست آدم های نادون و نفهم. اونقدر هم نازنین و دل پاک هست این پسر که حتا نگفت منظورش کی و چی هست اما دلش گرفته بود و همین یک جمله را گفت محض دردِ دل.

دو- من دماغ گنده ای دارم، اندام نحیف و بی تناسبی هم دارم که وقتی لباس تنم باشد بیشتر شبیه یک چوب رختی متحرک هستم که لباس آویزانش کرده باشند. حالا اسمش اعتماد به نفس است یا پررویی یا بی اهمیتی یا هرچه از قضا کلن هیچ شکایتی هم از همینی که هستم ندارم. اما اگر پزشک جراحی پیدا شد و یک روز به من قول داد با یک جراحی پلاستیکی ، کوفتی ، می تواند این تصویری که به بیشتر آدم ها ارائه می دهم را عوض کند، با میل و رقبت یک کلیه ام را هم می دهم تا مخارج این جراحی فراهم شود. چه تصویری؟ این تصویر که اگر بر حسب اتفاق من یک روزی جایی به هر دلیلی خم شده بودم الزاما منظورم این نیست که بیایید خرمن درو شده ی کاه و یونجه تان را بارم کنید و اگر هنوز هم خم ماندم منظورم این است که بیایید هرچه دم دستتان بود را فرو کنید به ماتحتم. شاید اصلا دارم راه رفتن مورچه ها را تماشا می کنم روی زمین یا چه می دانم شاید دلم خواسته کمی دستم را به زانوم بگیرم بی دلیل.

سه بعد از سه روز هی لی لی به لالای یک نفر گذاشتن که اصلن نه می شناسمش نه دوستش دارم حتا نه برایم مهم است. امروز بعد از کلی کمک که مثل احمق ها خودم پیش قدمش شده بودم و چهارتا رفیق پاک دل هم همراهی ام کرده بودند، همان یک نفر شروع کرد به هو و جنجال و سلیطه بازی و سالسا رقصیدن روی نوارهای عصبی ام با کفش پاشنه بلند. اگر این خسته گی مزمن و بی خوابی های طولانی و فکر آشفته ای که هر تکه اش این روزها یک جایی دارد برای خودش سیر آفاق می کند ، نبود شاید می شد که باز بی توجهی کنم و ... اما نشد و این یک نفر باعث شد عزیزانم که پنج ماهی ست دارم همراهی شان می کنم برای اولین بار صدای من را بشنوند که بلند می شود و چشمانم را ببینند که به قول مزدا موقع عصبانیت مثل دوتومنی های قدیمی می شود. مزخرف گفتن آدم ها مدتی ست که خیلی عصبانی ام نمی کند اما اصرار بر حرف بی منطق ، سر و صدا راه انداختن و تصور این که هرکس داد نمی زند و فحش نمی دهد لابد بلد نیست و من صدایم را بلند می کنم پس هستم، اصولا به کَتِ من نمی رود. گرچه کاری نداریم که همیشه آدمیزاد بعد از این لحظه ها از خودش می پرسد کل هیکل دوقرانی کسی مگر ارزش این را داشت؟ اما خب کاسه ی صبر هیچ کس هم دریای خزر نیست دیگر.

چهار هنوز مثل ماهزدگان بی عقل ، ساده لوحانه رویای خام روزی را در سر دارم که نگاه ها ، حرف ها ، کلمه ها و کردار آدم ها همانی باشد که هست ... که هرکس برای پیش بردن کار همین امروز و الآن خودش هر بلایی می تواند سر هر کس در نیاورد. هنوز چقدر "شهرستانی" دلم می خواهد باور نکنم نه فقط آنها را که می شنوم که خیلی چیزها را که می بینم حتا.

پنج یک قراری با خودم داشته ام همیشه که هر کس داد می زند باید عذرخواهی کند. حالا آن یک نفر که اصولا ارزش همان داد را هم نداشت ما بی خودی به قول افشاریان عزیزم اضفه کاری کردیم، اما دوستانم که چهارشنبه شب صدای داد زدن من را شنیدند امیدوارم مرا ببخشند ، کاش یک روزی اصلن هیچ کس داد نزند مگر برای ابراز شادی ... مگر برای صدا زدن دوستی در خیابان ... مگر در هنگام دویدن از یک تپه رو به پایین با دستان باز به دو طرف و باد در موهایش ... کاش یک روزی تنها صدای فریادی که می شنویم مادری باشد که آخرین درد معجزه ی زایمان کودکش را تحمل می کند و بعد با خنده ای از ته قلب سر به روی بالش می گذارد تا نوزادش را در آغوش بکشد ... کاش من هم آنقدر بزرگ و آرام بشود دلم تا برای هیچ نا فهمیِ بی ارزشی صدایم بلند نشود ...

شش بیخود این ماه نیمه را

جلوی راه من قرار نده آسمان

من تصمیم گرفتم که دیگر بروم

و خواهم رفت

حتا اگر ماه پشت ابر بماندو

تمام راه ها تاریک شوند

باز خواهم رفت ...

هی ... با توام آسمان

مگر نمی بینی چمدانم سنگین است ...

این شعر را آرش فضلعلی برایم امشب فرستاد، آرش جانم، هدیه ای با این شرط که ناراحت و عصبانی نباشم ... یک نفَسِ همین آرش که قلبش از بلور مهر است و در چشمانش همه ی محبت جهان موج می زند می ارزد به تمام چهل سال چهل سال نفس کشیدنِ همه ی نافهمی ها ...

هفت اگر دوستی دارید تا بعد از عصبانیت و ناراحتی برایتان شعری بفرستد ... اگر کسی در زندگی تان هست تا صداش از هرجای این سرزمین که بیاید تمام غصه ها را مثل پرپرک های قاصدکی به باد دهد ... اگر دوستانی دارید که نگاه زیر چشمی نگرانشان دلتان را روی همان سکوی ورودی فرهنگسرای ارسباران گرم می کند ... خوشبخت عالمید ... مثل من ... دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمی ارزد ... باقی هم بقای عشق   

No comments:

Post a Comment