08 January 2013

تلخ چون قرابه ی زهری ...


پذیرایی ساده را اولین بار در جشنواره دیدم. امروز در سالن یک فرهنگ با مخاطب متفاوتی فیلم را نگاه کردم، با مخاطبی که پفک و چیپس و رانی هم می خوردند، تجربه ی جالبی بود. یک چشمم به تماشای فیلم بود و بخشی از حواسم به عکس العمل های مردم. فیلم برای من حکایت بازی ست. بازی آدم ها با هم و بازی مانی حقیقی با تماشاگرش. حکایت قضاوت و عکس العمل شاید. اولین بار وقتی قبل از تیتراژ کیسه های پول را می بینیم که جلو سربازها می افتد کمی جا می خوریم که داستان چیست. بعد هم وقتی زن و مرد می خندند می فهمیم که ما هم مثل سرباز بازی خورده ایم و نقش بداهه ای را که زن و مرد بازی کرده اند باور کردیم. موسیقی تیتراژ انگار قرار است بهمان بگوید که با داستان غریب و پیچیده ای طرف هستیم و حتا تایپوگرافی اسامی تیتراژ نشان از بهم ریخته گی و چپه ، راسته بودنی دارد که کم کم در طول فیلم ما هم درگیرش می شویم.

بازی در ابتدا بین زن و مرد است و آدم هایی که سرراهشان قرار می گیرند. در این بازی ها گاهی خود آنها هم گیج می شوند و از بازی یکدیگر حیرت می کنند. خط قرمزی برای مرد گویا وجود ندارد، می تواند بین دو برادر چنان داستانی درست کند که هیچ پیش بینی ای برای آینده اش نمی توان کرد. می تواند برای پدری که تازه دخترش مرده است چنان چالشی ایجاد کند که می شود حدس زد تا آخر عمر این فکر انتخاب دست از سر مرد بر نمی دارد. زن اما از یک جایی به بعد انگار دیگر نمی کشد، تحمل این بازی را ندارد و خریدن جنازه ی دختر یک روزه ی مرده ی مرد معلم خط قرمزی ست که نمی تواند بپذیرد. حکایت تفاوت بچه ها را هم نمی فهمد. کاوه می گوید بچه ها نباید گیج می شدند. کاوه می تواند زندگی آدم ها را با این پول خیریه بهم بریزد اما تحمل کشتن قاطر را ندارد، موقع تیراندازی به سگ های وحشی بر می آشوبد. و برای به خاک سپردن جنازه ی دختر یک روزه زار می زند.

حالا می ماند بازی مانی حقیقی با تماشاگرش. ما در ابتدا شوخ و شنگ وارد بازی می شویم، حتا گاهی می خندیم و گاهی با یک ای بابا و عجب با داستان کنار می آییم. اما هرچه ماجرا بیشتر پیش می رود. آرام آرام گرفتار فلسفه ی بازی می شویم، خودمان را گاهی جای آدمهای آن کوهستان یخ بسته می گذاریم و گاهی جای زن و مرد. و هی نمی فهمیم چه دارد بر سر آنها و مردم و ما می آید. وقتی معلم جوان تن به فروش جنازه ی دخترش نداد و برگشت به کلنگ زدن، مرد جوانی که کنار من نشسته بود گفت آفرین ، آفرین ... و هنگامی که مرد با کیسه های پول دور می شد ، نچ نچ می کرد و زیر لب می گفت ای بابا ... ای بابا. قضاوت کردن آدم ها کار سختی نیست، ندیدن موقعیت، تاریخ و زندگی ای که آنها را به انجام هرکاری سوق می دهد کار پیچیده ای نیست و مانی حقیقی با این داستان غریبش چه خوب ما را مدام در مقام قاضی می گذارد تا گرفتار تحلیل تضادها و رفتارهای آدم ها شویم.

جایی خواندم که آقای حقیقی گفته بودند قرار بود محمدرضا گلزار نقش کاوه را بازی کند و من چقدر خوشحالم که حقیقی خود، این نقش را بازی کرد. از تجربیات بازیگری پیشین مانی حقیقی این را فهمیده بودیم که راحت و روان در نقش فرو می رود و همیشه ارائه های دلنشینی دارد اما برای این نقش به واقع هیچ کس بهتر از خود او نبود. مثلث بازیگری مانی حقیقی، ترانه علیدوستی و صابر ابر بسیار موفق و تر و تمیز از آب درآمده است. و بازیگران نقش های دیگر هم هریک در جای خودشان پرفورمنس های بسیار خوبی ارائه داده اند. کسی در فیلم لهجه ی خاصی ندارد. لهجه های مختلفی هست و بجز صحبت مرز در داستان و البته برف و سرما که ما را یاد مرزهای شمال غرب ایران می اندازد، هیچ نشان ویژه ای از موقعیت جغرافیایی نیست. اینجا یک کوهستان سرد و برفی و یخ بسته است که می تواند هرجایی باشد.

پذیرایی ساده تلخ است. سیاه نمایی اغراق شده ندارد اما تلخ است. مثل زندگی که تلخی های خودش را دارد. پذیرایی ساده تلخ است چون من هم اگر جای آن معلم جوان بودم همین الآن با کیسه های پول در خانه ام نشسته بودم و تا آخر عمر به جنازه ی بی جان بنفشه ام فکر می کردم. باید پذیرایی ساده را دید حتا اگر کاممان را تلخ می کند ، حتا اگر مثل زهر مار می ماند.

تلخی هم مزه ای ست ، مثل شیرینی ...
 

No comments:

Post a Comment