19 July 2011

عمو خسرو

شاید وقتی روی پله ها وسط ماست های ریخته با هر قدم می گفتی "اه ... اه ..." یا شاید وقتی چشم هات اشکی شد و تفنگ رو فشردی به گونه ات و گفتی "آخ ... لاکردار اگه بدونی هنوز چقدر دوستت دارم" یا شاید وقتی بغض کردی و به مهشیدت گفتی "یعنی همه ی اون زمزمه ها زندگیا عشقا ... دروغ بود؟"

شاید به خاطر لبخند خجالتی که پشت در مطب دکتر سماواتی زدی وقتی مهشید از عشق گفت. شاید وقتی توی دادگاه ترکیدی که "این زن حق منه ، سهم منه ، عشق منه ... "

یک وقتی توی هامون بود خلاصه که دل من همراه صدا و چشم هات شد و بغضم ترکید وقتی مادرجون گفت " آی آی آی ... تنها شدی؟ "

چقدر هی تمرین می کردیم که ادای صدای تو را در بیاوریم که " ای علی عابدینی ... ای بچه محل صمیمی ... "

این را بگویم بخندی عمو خسرو چند وقتی پیش نوشتم "من یه چن روزی می رم کاشان ، پیش علی عابدینی" حالم گرفته بود و حسودیم می شد به حمید هامون که علی عابدینی دارد و من از همان "علی جونی" ها می خواستم، نوشتم این را و چند روز بعد این طرف و آن طرف از من می پرسیدند سفر خوب بود؟ کاشان خوش گذشت؟ بله دیگه ... این طوری ها قاتی شدی با زندگی من و می دانم که با زندگی خیلی های دیگر هم.

یک جشنواره ای بود، یادم نیست کدام. من عکاسی می کردم و وسطهای سالن ایستاده بودم. نشستم کنار یک صندلی روی زمین که هم کمی خستگی در کنم هم خیلی مزاحم دید پشتی ها نباشم. برگشتم دیدم نشسته ای کنارم ... فکر نمی کردم آنجاها وسط سالن باشی ... هیچ کلمه ای به زبانم نیامد همینطور مثل گنگ ها نگاهت کردم تا برگشتی و لبخند زدی ... نمی دانم دستی هم روی شانه ام زدی که یعنی خسته نباشی یا این را من الآن دارم تصور می کنم. حس دستت روی شانه ام هست پس انگار زدی یا شاید هم نه. نگاهت شاید این حس را داشت. هر چه بود که خستگی رفت اما من آنقدر تمام وقت نزدیک تو بودم که حتا یک عکس هم از عمو خسرو نازنین مان نگرفتم. بعد فکر کردم حالا دفعه ی بعد.

و دیگر دفعه ی بعدی نبود ... و من و دوربینم حالا دلمان برای نگاهت تنگ شده ... عجب یکهو رفتی عمو خسرو ...

یک روزی مثل امروز که فردایش تولد من است رفتی تا من همیشه بیشتر یادم بماند چه روزی بود که من یکهو خشکم زد از این خبر ...

شنیدم 4 صبح دیگر حوصله ات از دنیای ما سر رفت ... دم صبح اول به منزل رسیدی پس ... آقای انتظامی را نگفتی که هی روز معلم منتظر تماست می ماند؟ عادتش داده بودی آخر ... ما را نگفتی که این همه دلمان تنگ صدایت می شود و نگاهت و آن مختصر خمیدگی دلنشین پشتت؟ عادتمان داده بودی آخر ...

حالم خوش نبود امروز هی دلم بهانه های بی ربط می گرفت که تنگ شود، بگیرد، فشرده شود ... گفتم امشب هامون می بینم ... حالا اینجا روی میز جلو چشمم گذاشتمش و دستم نمی رود که برش دارم ... همین طوری هم از صبح تمام تلویزیون ها و سینماهای جانم دارند هامون پخش می کنند ...

هی از صبح کتاب دست مهشید می دهی و می خوانی که " مرا تو بی سببی نیستی / براستی صلت کدام قصیده ای / ای غزل؟ ..."

1 comment: