26 August 2010

روز نمی دانم چندم

و خداوند در روز اول گفت تا نور بشود و نور شد ... و در روز دوم گفت تا آسمانها بشود و آسمانها شد ... و خلاصه در روزهای بعد چیزهای مختلف بشود و شد و در روز هفتم انسان بشود و شد و ... انسان شروع به جفتک و لگد انداختن کرد و خیلی چیز بی خودی از کار درآمد و خداوند گفت تا سردرد بشود و سردرد شد تا هر وقت انسان گه زیادی خورد بداند که یک من ماست چقدر کره دارد ... و همین دیگر

5 comments:

  1. گفت که آدم بشود و شد و بعد دیگر هر چه زور زد هیچ چیز نشد!

    ReplyDelete
  2. .خیلی زیبا فلسفه درد و مرض ادما رو توضیح میدین:):):):):):):):)

    ReplyDelete
  3. و انسان در روز هشتم گند زد به همه این هفت روز قبلی و خدا موند و انسان و خدا هم هی هر روز می گوید این انسان ، انسان نشود و انسان هی بیشتر انسان نشود . من که نفهمیدم چی شد . امیدوارم تو بفهمی .

    ReplyDelete
  4. و نسل آدم يه عمر زندگي كرد بلكه نوبت به اون روزي برسه كه خدا بگه: تا انسان صرفن حالش را ببرد! ولي نگفت، يعني تا امروز كه نگفته...
    اما آدما بي خيال و نااميد نميشن، كماكان منتظرن
    Lol

    ReplyDelete
  5. agha ma darin zamine kheyli takhassos darim... kare'o masto mano goho kamo ziyadesho, kollan dige...

    ReplyDelete