01 February 2010

قرار عاشقانه

شب قبل وسایل رو می چیدیم توی ماشین هرسال. بابا در این زمینه کلی حرفه ای بود. وقتی وسایل روی زمین بود به نظر میومد توی سه تا ماشین هم جاشون نشه اما می شد دیگه ... بعد ما نوبتی یه نق نق هایی می کردیم که بابا این چیه آخه ... چرا این ؟ ... بعد همیشه توی راه یا وقتی می رسیدیم توی اون چند روز یه چیزایی گاهی رو می شد که می ارزید به چپوندنش توی ماشین ... این داستان سالها و سالها ادامه داشت ، برای هر سفری که این چهار-پنج نفر وقتی هنوز با هم بودند می رفتند ... ء
بعد یک داستان دیگه هم بود، اونم صبح سفر. شب که خواب درست و حسابی رو فراموش کن چون توی دلت انگار کلی جونور وول وول می خوردند از شوق دریا که فردا در انتظار بود. صبح زود، چشات که می سوزن و دلت که پیچ پیچ می زنه از خوشی، دیگه امون نداری تا راه بیفتین. همه چی آماده می شد و آخرین بررسی ها و ... مادر شروع می کرد دور و بر خونه و آشپزخونه رو مرتب می کرد. ظرف می شست، شلوغی های ما رو جمع می کرد ... می خواستی موهاتو یکی یکی بکنی .. آخه آلان چه وقت جمع و جور کردنه؟ می گفت: وقتی خسته برگشتیم خونه مرتب و تمیز بود می فهمی این ده دقیقه می ارزه. خسته برمیگشتیم از سفر و خونه مرتب بود و تو نمی فهمیدی، اصلش اونقدر حالت از برگشتن گرفته بود که خونه مرتب و کثیف برات فرقی نداشت. حالا مسافری مدام. هی از این طرف به اون طرف. دم رفتن هر بار به فرودگاه نگاهی به خونه ات می کنی و فکر می کنی من آیا اینجا رو دوباره می بینم؟ بعد یه گوشه کناری رو مرتب می کنی، ظرف کثیف ها رو تمیز می کنی ... لبخند می زنی و یاد اون چهار-پنج نفر می افتی ، وقتی با هم بودند و یاد سفر هایی می افتی که برای کار نبود مثل سفرهای الآن خودت، برای دریا بود و برای کلی جونور که توی دلت وول وول بخورن از خوشی. یاد اون همه نق و نوق اون موقع ات می افتی ... ء
چهار-پنج سال پیش هست و دیگه اون چهار-پنج نفر پیش هم نیستند و تو هم جمع و جور کردی رفتی زاهدان. مادر قرار هست که کامپیوتر و یه کم خرت و پرت رو با پست برات بفرسته. گاهی زنگ می زنه چیزی می پرسه که مثلن این رو هم بفرستم؟ و تقریبن برای همه اش می گی اووون؟؟؟ نه مادر ... چیه اون می خوای بفرستی ... می گیرم اینجا ... و میرسه بسته هات ... مشخص هست که مادر به هیچ کدوم از حرفات گوش نکرده ... سبد کوچیک واسه توی ظرفشویی فرستاده، فکر می کنی چه مصیبتی بود خریدن این سبد ... اگر اصلش هیچ وقت اتفاق میفتاد ... نمک و فلفل پاشی که فرستاده پر هستن ... نمک و فلفل داشتی توی خونه؟ نه! از اون همه مزخرفاتی که این طرف و اون طرف اتاق شلوغت نگه داشته بودی یکی دوتاش رو فرستاده ... اونایی که برات به طرز روانی کننده ای مهم و نوستالژیک بودند. گفته بودی بهش که اینا اینجوری ان؟ نه! باز یاد نق و نوق ات می افتی ... ء
دو-سه ماه پیش هست، چهار-پنج سال گذشته و مادر رو ندیدی که این بار داستان فاصله فقط دو شهر نبوده ... اومده و تو دل توی دلت نیست که بری و زمانی بگذره با هم باز ... یه چمدون کوچک می رسه دو هفته دیگه داری میری خودت اما این بار نمی گی که نه نفرست تا بیام، می دونی که نمی خوای شوق باز کردن بسته ها رو عقب بندازی ... چمدون بوی خوبی داره ، بوی سوغاتی و بوی فروشگاهی که یه لحظه حس می کنی دلت براش تنگ شد و از همه بهتر بوی همون شال گردنی رو می ده که چهار سال پیش ساعت چهار صبح اومد پایین انداخت دور گردنت که: سرده ... تا بری زاهدان ... بعد میری و حالا یه جا هستین با هم ... بعد یه روز خنده ات می گیره از این یه جا بودنه ... از اون پنج نفر ، حالا چهار نفرشون یه جا هستن، تو یه شهر یعنی اما این ور و اون ور ... بعد عصبانی می شی از اینکه واسه دیدن مادر یا باید بری خونه ی کسی یا باید بری توی خیابون و خرید که اصلش متنفری ازش یا باید ... بعد عصبانی می شی از خیلی چیزا بعد همه اش هی عصبانی می شی ... بعد یه روز که داره از چند تا بسته برات می گه که چون باز مسافری و خونه ی تازه و شهر تازه ، با خودت ببری ... بعد باز نق و نوق می کنی و می شی همون کله خراب دوازده-ده ساله ی بیست و چند سال پیش ... اصلش با مادر آدم انگار قراره هی بشه همون بچه بد اخلاقه و نق نقویی که بزرگ نمی شه که نمی شه ... بعد به اون بچه هه می گی آخه دیوانه ، دیروز نبود که کلی جونور توی دلت وول وول می خوردن که می ری و هست بعد از چهار سال ؟ حالا چه مرگته اینقدر نق نق می کنی ؟ تو خیابون باید ببینیش؟ تو خونه ی دایی و عمه باید ببینیش؟ که چی؟ می بینیش اقلن. باز فردا داستان ، داستان دو تا شهر هم نیست ... چته آخه؟ ... ء
می خوای همه ی بسته ها رو ببری حتا اونایی رو که نق نق کردی به خاطرش ... حالا البته باز داستان ، داستان دو تا شهر هم نیست... اما تو می خوای بسته ها رو ببری ... توی بسته ها باز برات یه چیزایی گذاشته که ... که یعنی هزار سال هم نق بزنی من که می دونم آخرش چه می کنی و می دونم که چی برات روانی کننده هست و می دونم ... یعنی بنا همینه انگار تو نق بزن منم می دونم ... ء
قبل تراز بسته ها و رفتنش، توی فرودگاه، فکر می کنی چه زود گذشت، چقدر زمان حروم کردی، چقدر باز چیزی موند برای گفتن برای دیدن برای شنیدن ... فکر می کنی ... قرار عاشقانه هم شتاب در شتاب شد ... ء

4 comments:

  1. kheili yade mamanam oftadam...va inke man ye zaman vaghean aasheghesh budam...yaani miparastidamesh!
    hala 3 sale ke delam lak zade bahash ghadam bezanam....har ruz pishesham...ama.....kheili vaghta mese bacheha hasudim mishe...be unaei ke ba madareshun raftan biroon....ya daran kharid mikonan...ya hata...madareshun dare badraghashun mikone....
    3 sale ba madaram....rah naraftam...boghzam migire...va fekr mikonam....cheghadr bade adam baraye kasi ke zendast....ehsase...dg nashodan...dg nabudan...kone!!!
    solmaz

    ReplyDelete
  2. ماه زده عزیز ، چشمت روشن. زندگی همینه... تازه بخت یاری کنه مثل اینبار، میبینیش

    ReplyDelete
  3. همیشه همینه، همه قرارها به باید برم هایی می رسند که نمی فهمیشان...نمی فهمم شان...نخواهم فهمیدشان...و باز شتاب در شتاب...

    ReplyDelete
  4. خرابم کردی...پسر عاشق بمون

    ReplyDelete