29 July 2009



من آقای سیف الله داد را دوست داشتم، دوست دارم. فیلم هاش رو هم دوست دارم. براش احترام زیادی هم قائلم چون به نظرم مدیر خوبی در سینمای ایران بود. امیدوارم در آرامش باشد. اگر روزی روزگاری ، بنا می بود که باز مدیران ، مدیریت کنند ، آقای داد یکی از خوب ها بود. حیف ...

25 July 2009

شاملو، شاعر آزادی

به تاریخ خودمان دوم مرداد و به تاریخ آنجائی ها بیست و چهارم جولای بود. هشت سال پیش. بعد از ظهر ایران و صبح خیلی زود تورنتو. با صدای دستگاه فکس از خواب پریدم. این یعنی یا یک نامه ی اداری برای بابا یا یک نامه از دوستی در ایران برای من. شوقش هیچ بار کمتر نمی شد. از ای-میل هم خیلی بهتر بود، دست خط بود آخر. نامه برای من بود، مزدا نوشته بود که سیاوش عزیزم دیدی که شاملو ... فکر می کرد من حتمن تا آن موقع خبردار شدم بعدها گفت و گفت اگر می دانست که نمی دانستم اینطور بی مقدمه این خبر را بر سرم هوار نمی کرد. صبح بابا از قیافه ی نخوابیده و بی رنگ من متوجه شد داستانی هست و شنید و ... حال هیچ کس خوب نبود آن روز. به پری زنگ زدم که دوست عزیز و همراه خوب غریبی های هفته های اول در تورنتو بود. شنیده بود پیش تر. راه افتادیم توی خیابان های تابستانی شهر به پرسه زدن. به پری گفتم: "میدونی بدبختی چیه؟ اگه ایران بودیم به هر کی تو خیابون می گفتی شاملو اقلن به گوشش خورده بود. فوقش می گفتن ا...؟ خدا رحمتش کنه. اینجا اصلش خدا رحمتش کنه رو کسی نمی دونه یعنی چی. بعد شاملو ..." شاید بد ترین روزی بود که من در تورنتو گذراندم ، شاید بیشترین احساس تنهائی را آن روز در گلو و قلبم حس می کردم. هر پنج دقیقه صدای آقا روباهه از حلقومم در می آمد که: " پیرهن زر به برت، تاج یاقوت به سرت ..."

یک نوار کاست قرمز بود به نام قاصدک، کلی دنبالش گشتم یک روز در کودکی. پیدایش کردم و می دانستم یک چیزی درش بوده که من یک روز و شبی شنیدم و نمی دانستم چیست. پریا بود با صدای شاملو. خانم مجری توی نوار اسمش را گفت "احمد شاملو" که زیاد شنیده بودم از دور و بری ها. صدایش از توی ضبط صوت می آمد و من باز جادو شده بودم. " عوضش تو شهر ما / آخ نمی دونین پریا / در برجا وا می شن / برده دارا رسوا می شن / غلوما آزاد می شن / ویرونه ها آباد می شن / هر کی که غصه داره / غمشو زمین می ذاره / قالی می شن حصیرا / آزاد می شن اسیرا ... " و اینگونه من گرفتار و شیفته ی زبان و کلام و صدای شاملوی جاویدان شدم. که هستم هنوز و خواهم بود. حیرتی هست که هنوز و همیشه از خواندن هر شعر شاملو در جانم پدید می آید و مثل صاعقه ای وجودم را روشن می کند و می لرزاند و می سوزاند. عشق را با شاملو ، بغض را با شاملو ، خشم را با شاملو ، شکایت بیداد را با شاملو ، زندگی را با شاملو و ... تمنای آزادی را با شاملو تجربه کرده ام همیشه ... و هنوز.

آه اگر آزادی سرودی می خواند / کوچک همچون گلوگاه پرنده ای / هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمی ماند / سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را / که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست / که حضور انسان آبادانی ست / همچون زخمی همه عمر خونابه چکنده / همچون زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده / به نعره ای چشم بر جهان گشوده / به نفرتی از خود شونده / غیاب بزرگ چنین بود / سرگذشت ویرانه چنین بود / آه اگر آزادی سرودی می خواند / کوچک / کوچک تر حتا / از گلوگاه یکی پرنده .

درود بر شاملو، شاعر آزادی و درود بر بانوی پرغرور نیلوفر و باران، آیدا که از او گفتن وقت دیگر می خواهد و خود حکایت دیگری ست.

23 July 2009

بچه تر بودم که ... شماره صفر

بعضی ها کودکی های سرخوش و شادی داشتند. بعضی هم خیلی سختی کشیدند بنابراین کودکی های شادی نداشتند. من نمی دانم جزو کدام دسته هستم؟ کودکی رو به یاد می آرم که پر از حس های عجیبی هست که بیشتر هم خوب نیستند. از طرفی سختی به معنی ای که متداول هست برای بیشتر آدما خیلی در کودکی من نبوده. نه این کمی بی انصافی ست من کودک خوشبختی بودم. مادربزرگ هائی داشتم که دوستم داشتند، پدربزرگ هائی که هم دوستم داشتند هم هرکدام به تعریفی پدربزرگی کردند برایم. عمه و خاله و دائی و عمو هم دور و بر بودند و هرکدام بخشی از کودکی من را پر کردند و ساختند. پدر و مادر بسیار خوبی هم داشتم که هرکدام بیشترین سعی خود را کردند که من آدم از آب در بیام. خب پس چه مرضی هست که نمی دانم از کدام دسته هستم؟ همین دیگر ... مثل همین الآن، آن موقع هم کرم از خود درخت بود. فکرهائی که روزها و گاهی سالها مثل خوره به جان دل و مغز و روحم می افتاد همه کار خودم بود. تا جائی که یادم می آید بسیار بچه ی خیال بافی بودم و از فکرهای توی کله ام کلامی با کسی نمی گفتم. حتا با مهران که همبازی روز و شبم بود و حتا با مژگان که نیمه ی دیگرم بود. و خب فضول بودم بسیار و چیزهایی را می فهمیدم که قرار نیست آدم آن موقع بفهمد بعد به آن چیزها فکر می کردم که قرار نیست آدم آن موقع بهشان فکر کند و بعد مخم سوت می کشید، حالم بد می شد و احساس هائی به سراغم می آمد که گمانم قرار نیست آن موقع ها به سراغ بچه ها بیاید.

اینطور است که خلاصه نمی دانم کودکی ام چگونه بوده است. و خب البته اتفاقاتی که می افتد هم شاید یک کودک آدمیزادی که به سن خودش زندگی و کودکی می کند را بسیار کمتر آزار دهد از یک جانوری که مدام چراغ هاردش روشن است. و یک چیز دیگر اینکه یک حس دوگانه ی غریبی داشتم نسبت به مرکز توجه بودن، از طرفی کی از توجه بدش می آید؟ از طرف دیگر یک چیزهائی بسیار اذیتم می کرد. مثلن در سن خیلی کمی تنبک می زدم و کمی سه تار و خیلی هم بد نبودم، حالا یک سیاوشی بود که باید همیشه خوب می بود و خیلی خوب ساز می زد و اینها و یک سیاوشی هم بود که از پایه و اساس از تعریف بدش می آمد. توی اتاقم که تمرین می کردم هروقت احساس می کردم دارم خیلی خوب ساز می زنم، آرام تر می زدم که کسی بیرون نشنود یا اصلن نمی زدم دیگر. با بازگوئی دردناک این داستان احساس می کنم عجب روانی ای بودم. البته هنوز هم بهتر نیستم، در جمع و روی سن و کلاس و اینها بسیار راحتم و به نظر می رسد همه چیز بسیار خوب دارد پیش می رود اما در درون همیشه آن پشت را ترجیح می دهم. کارهائی انتخاب می کنم بیشتر این جلو است و علاقه ام همچنان به آن طرف بودن است و این دوگانگی همیشه با من بوده و این مخفی کردن حرف های اصلی، حس های اصلی و ... هنوز برایم مایه ی عذاب است، چه رسد به کودکی. از آنها نوشتم و نوشتیم و می نویسیم هم. "اما در همه چیزی رازی نیست ، گاه به سخن گفتن از دردها نیازی نیست." *

در کودکی من هم مثل همه، لحظه هایی هست که به تعبیر خوب میم، "لکه های رنگی کودکی" اند. قراری است که از این لکه های رنگی سریالی بسازیم با کلام. میم گفت : مال من سریال نمی شود. مال من هم نمی شود، منظور من از سریال مجموعه ی لکه های رنگی کودکی همه ی ماست. من اسم مجموعه ی خودم را می گذارم بچه تر بودم که ... اگر جائی چیزی با این حال و هوا نوشتید من و ما را هم خبر کنید. اگر جائی چیزی با این حال و هوا خواندید هم ، هم.

یکم مردادماه هشتاد و هشت. زاهدان.

* از مارکوت بیگل/ ترجمه احمد شاملو

20 July 2009

سی و سه سالگی

سی و سه سال پیش در چنین روز و شبی. از پس کلی درد و اضطراب که طبیعت این داستان است، من متولد شدم. بیست و نه تیر های خیلی متفاوتی گذشته است تا کنون. دو یا سه سالگی با شمعهایی به شکل قو روی کیک و دوچرخه (سه چرخه) که باید عکس قیافه ی حیرت زده ام را ببینید تا حس صحنه را بگیرید. با تخته سیاهی به شکل پینوکیو و ... سالهای بعدتر با صندلی کامپیوتر و دی وی دی رایتر و گوشی موبایل و ... کتاب و سی دی هم که پای ثابت تولد هاست. هر کدام حال و هوای خود را داشته و همراهان خود را. گاهی خوش تر بوده گاهی ناخوش تر. اما سرجمع بد نبوده ... فقط هر سال بیشتر غرق خاطرات می شوم و نوستالژی ها ... این یعنی که آدم دارد کم کم خاطره باز می شود؟ هه ... کم کم ... تازه دارد می شود؟ نه استاد! خاطره باز هستی و کاریش هم نمی شود کرد ... خلاصه اینکه نمی دانم دنیا بی من چه چیزی کم می داشت؟ شاید می داشت شاید هم نه. بهرحال حالا که هستم. یکی می گفت زندگی چیز بیخود و مزخرفی است اما تنها چیزی است که داریم پس دست از سرش بر نمی دارم.

تا ببینیم سی و سه سالگی در هشتاد و هشت چگونه است ... هر چه هست ممنونم از حضور دوستان خوب در کویر بلوچستان و حضور تلفنی و پیغامی و ای-میلی و فیس بوکی و ... همه اش بسیار دلنشین بود و هست

دوستی گفت مریضی و تولد بسیار وحشتناک است اگر تنها باشی ...

بیست و نهم تیر هشتاد و هشت. زاهدان.

19 July 2009

خیال

بگو به خواب به چشم من خراب نیاید

مگر خیال تو بیرون رود که خواب درآید

... همین دیگه ... مگر ...

17 July 2009

بالای کوه

وقتی بالای اون کوه هست خیلی برایش نگرانم. که سر از کارش در نمی آورم.

مردها از با لای کوه دنیا را بهتر می بینند.

نقل به مضمون از فیلم محمد رسول الله

16 July 2009

یادش بخیر پاییز

این فصل دیگری ست

که سرمایش از درون

درک صریح زیبایی را پیچیده می کند ...

13 July 2009


"You are not supposed to kill a little boy and to get away with that ... you are just not supposed to ..."



from the great movie: IN BRUGES



I watched and liked this movie a lot. watch it.

06 July 2009

گفتم که فرو کش کنم این شهر

این روزها حس غریبی ست حس من به این شهر ... ناگهان شد انگار اینطور ... مثل حس تلخ و غم انگیزی که ناگهان هوار می شود بر سر دلت وقتی چشم باز کنی و نگاهی بیاندازی و ببینی که چیزی که بود آن میان نیست دیگر. مثل وقتی که نگاهش کنی و دیگر خوشبخت ترین مرد جهان نباشی از بودنش، از بودنت. همانقدر هم غم انگیز است این حس. میان کوچه ها و خیابانش که می گردم دیگر شهر تازه یافته ی من نیست. شهری که آرامش برای سرگردانی ام داشت و هیجان برای خمودگی ام. داشت، غم انگیز است که گذشته باشد فعل این جمله اما حقیقت است گویا، داشت و ندارد انگار دیگر. خموده ام و سرگردان بار دیگر. باز مسافر شده ام. باز در دلم مسافر شده ام. دلم هوای شهر دیگری کرده است که نمی دانم کجاست. دلم هوای کسی کرده است که نمی دانم کیست. دلم هوایی است اما هوایی چیست؟ نمی دانم. شاید دیگر دوستم ندارد این کویر. شاید مثل آن وقت ها دوستم ندارد که من دلم کنده شده از خشکی و خلوتش که زمانی عاشقش شده بودم. نکند کسی جائی نفرینم کرده باشد که هر جا که هستم دلم جای دیگری باشد. دلم کجاست؟ نمی دانم.

چه از مشهد چه از تهران وقتی هواپیما می نشیند اینجا، یک دور تند عجیبی روی شهر می زند تا هماهنگ مسیر باند شود و من همیشه در این حرکت مضطرب کننده ، حس رسیدن به خانه داشتم که دلپذیر بود بسیار. گم کرده ام باز خانه ام را. روی تقویم شماره گذاشتم تا روزی که شاید آخرین روزی باشد که هستم اینجا. شش ماه پیش که پس از پنج ماه بازمی گشتم به این شهر این کار را کرده بودم و دیر دیرم می شد تا برسم. حالا دیر دیرم می شود تا بروم. روز شروع می شود و به نیمه می رسد و تمام می شود و یک شماره کم می شود و من ، خود اینطوری ام را دوست ندارم. بنای خمودگی و کسالت نبود دیگر. بنای بی اهمیت بودن همه چیزی در روزها و روزها نبود. دلم جای دیگری است که نمی دانم. دلم سفری است باز و مقصد را نمی دانم و نمی بینم و در اصل مقصد اهمیت ندارد. رفتن ... عزیمت ... و حکایت غریب این که هنوز نرفته دلم تنگ است برای چیزهائی و کسانی در این شهر. اما باید بروم. باید بروم. باید بروم.

" خورشید هر روز بر می آید و هر غروب به جائی که باز از آن طلوع کند باز می گردد. رود ها به دریا می ریزند و باز ابر می شوند و باران می بارد و رود می شود. هیچ چیز تازه نیست. در زیر این آفتاب هیچ چیز تازه نیست. در زیر این آفتاب هیچ چیز نیست که بگوئی ببین! این چیز تازه است." نقل به مضمون از کتاب جامعه

پانزدهم عجیب تیرماه غریب هشتاد و هشت . زاهدان.

05 July 2009

حیرت دمیده

تصور کن اگر خداوند متعال در ایام خلقت به اندازه ی الآن من بی حوصله بود، این جهان زیبا چی از آب در می آمد، روم به دیوار روم به دیوار، زبونم لال، از اینی هم که هست یعنی ...

در همین لحظه ندائی سخت بر آمد که: خفه بابا! تو توی همین زندگی فسقلی حقیرت موندی به جهان به این عظمت گیر میدی؟ جواب؟ نه خوب انصافن حرفش حق بود، جواب نداشت. و من بانگ بر کشیده لباس رو بر تن دریده لباس زیر را به دلایل امنیتی ندریده، سر به بیابان نهادم از حیرتی که پدید آمد از این سخن در روحم ... همون ، تو روحم ... و جهان به کار خویش مشغول و آقا و خانمی که شما باشید محض شوخی اگر خیال کنید حتا کمی هم ککش می گزد از واگویه های دیوانه ی سرگردان در کویر ... حاشا و کلا.

04 July 2009

TOO SHORT ...

Life is too short to be pissed off all the time; it’s just not worth it.

From the movie: American history X

02 July 2009

درد

بچه بودم، بچه تر یعنی، سرم به دستم وصل بود و گاهی درد بی تابم می کرد. دوست نازنین پزشکی گفت بهش توجه نکن! گفتم آخه من بهش توجه نمی کنم این خودش به من توجه می کنه! هنوز هم داستان از همین قرار است. بعضی دردها اینطوری هستن. آدم مدام می خواد بهشون توجه نکنه اما اونا خودشون هی به آدم توجه می کنن. هی توجه می کنن ...