به تاریخ خودمان دوم مرداد و به تاریخ آنجائی ها بیست و چهارم جولای بود. هشت سال پیش. بعد از ظهر ایران و صبح خیلی زود تورنتو. با صدای دستگاه فکس از خواب پریدم. این یعنی یا یک نامه ی اداری برای بابا یا یک نامه از دوستی در ایران برای من. شوقش هیچ بار کمتر نمی شد. از ای-میل هم خیلی بهتر بود، دست خط بود آخر. نامه برای من بود، مزدا نوشته بود که سیاوش عزیزم دیدی که شاملو ... فکر می کرد من حتمن تا آن موقع خبردار شدم بعدها گفت و گفت اگر می دانست که نمی دانستم اینطور بی مقدمه این خبر را بر سرم هوار نمی کرد. صبح بابا از قیافه ی نخوابیده و بی رنگ من متوجه شد داستانی هست و شنید و ... حال هیچ کس خوب نبود آن روز. به پری زنگ زدم که دوست عزیز و همراه خوب غریبی های هفته های اول در تورنتو بود. شنیده بود پیش تر. راه افتادیم توی خیابان های تابستانی شهر به پرسه زدن. به پری گفتم: "میدونی بدبختی چیه؟ اگه ایران بودیم به هر کی تو خیابون می گفتی شاملو اقلن به گوشش خورده بود. فوقش می گفتن ا...؟ خدا رحمتش کنه. اینجا اصلش خدا رحمتش کنه رو کسی نمی دونه یعنی چی. بعد شاملو ..." شاید بد ترین روزی بود که من در تورنتو گذراندم ، شاید بیشترین احساس تنهائی را آن روز در گلو و قلبم حس می کردم. هر پنج دقیقه صدای آقا روباهه از حلقومم در می آمد که: " پیرهن زر به برت، تاج یاقوت به سرت ..."
یک نوار کاست قرمز بود به نام قاصدک، کلی دنبالش گشتم یک روز در کودکی. پیدایش کردم و می دانستم یک چیزی درش بوده که من یک روز و شبی شنیدم و نمی دانستم چیست. پریا بود با صدای شاملو. خانم مجری توی نوار اسمش را گفت "احمد شاملو" که زیاد شنیده بودم از دور و بری ها. صدایش از توی ضبط صوت می آمد و من باز جادو شده بودم. " عوضش تو شهر ما / آخ نمی دونین پریا / در برجا وا می شن / برده دارا رسوا می شن / غلوما آزاد می شن / ویرونه ها آباد می شن / هر کی که غصه داره / غمشو زمین می ذاره / قالی می شن حصیرا / آزاد می شن اسیرا ... " و اینگونه من گرفتار و شیفته ی زبان و کلام و صدای شاملوی جاویدان شدم. که هستم هنوز و خواهم بود. حیرتی هست که هنوز و همیشه از خواندن هر شعر شاملو در جانم پدید می آید و مثل صاعقه ای وجودم را روشن می کند و می لرزاند و می سوزاند. عشق را با شاملو ، بغض را با شاملو ، خشم را با شاملو ، شکایت بیداد را با شاملو ، زندگی را با شاملو و ... تمنای آزادی را با شاملو تجربه کرده ام همیشه ... و هنوز.
آه اگر آزادی سرودی می خواند / کوچک همچون گلوگاه پرنده ای / هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمی ماند / سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را / که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست / که حضور انسان آبادانی ست / همچون زخمی همه عمر خونابه چکنده / همچون زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده / به نعره ای چشم بر جهان گشوده / به نفرتی از خود شونده / غیاب بزرگ چنین بود / سرگذشت ویرانه چنین بود / آه اگر آزادی سرودی می خواند / کوچک / کوچک تر حتا / از گلوگاه یکی پرنده .
درود بر شاملو، شاعر آزادی و درود بر بانوی پرغرور نیلوفر و باران، آیدا که از او گفتن وقت دیگر می خواهد و خود حکایت دیگری ست.
دوم مرداد به گمانم !
ReplyDeleteنه خرداد !
مرداد ... ممنون تصحیح شد
ReplyDeleteچیزی بنویس
ReplyDeleteاز جنس عکس
نه براق، که ماتِ مات
از جنس دلواپسیهای من
تا تعفن چاردیواری اسارت
از تصویر عزیزان دربندم
از بغض کهنهی از جوش افتادهام
بنویس
از جای خالی و چراغ خاموشاش
از پرسشهای تلخ من و سکوت بیپاسخاش
بنویس که
آه اگر آزادی سرودی میخواند کوچک
کوچکتر حتا از گلوگاه یکی پرنده
بنویس
آی...آی...آی...شششششش...درود به او و کسانی که هنوز صدایی از گلویشان می آید شاید بیتی یا کلمه ای حتی، 5 دقیقه یکبار یا 50 سال یکبار...
ReplyDelete