بچه بودم، بچه تر یعنی، سرم به دستم وصل بود و گاهی درد بی تابم می کرد. دوست نازنین پزشکی گفت بهش توجه نکن! گفتم آخه من بهش توجه نمی کنم این خودش به من توجه می کنه! هنوز هم داستان از همین قرار است. بعضی دردها اینطوری هستن. آدم مدام می خواد بهشون توجه نکنه اما اونا خودشون هی به آدم توجه می کنن. هی توجه می کنن ...
پیرزن با یک سبد سفیداب
ReplyDeleteاز پلههای خانهی اجدادی پایین افتاد
و زیر لب گفت:
پله هم
پلههای قدیم
* * *
همین درد لامصب بودنش یه درده، نبودنش هزارو یه درد